👈 نوعاً، اغلب، اکثر، بگویم همیشه هم گزاف نگفته ام،
می روم قم به زیارت بی بی حضرت معصومه، خواهر امام هشتم ما سلام الله علیها، بعله، روح مطهرشان گواه که روی بچه گی مان، در و دیوار را می بوسم و این شعر را می خوانم که:
” أقبّل أرضاً صار فیها جِمالُها
فکیف بدارٍ دارَ فیها جَمالُها”
بعله آن شاعر عرب، می گوید:
من آن زمینی را می بوسم که شترانش در آنجا عبور کرده اند،
تا چه رسد به آن خانه ای که جمالش در آن جا…
من این شعر را می خوانم، بعد به ایشان عرض می کنم که:
بی بی جان،
دیگر به زبان،
آدم وقتی به زبان
یک مقداری داریم با خدا مطایبه می کنیم، می گویم در این یک کار خدا دیگر خیلی خیلی خوب شده، جای هیچ اعتراض و حرفی،،،
خدا را ناز می کنم که این یک کار چقدر خوب شده؟
دیگر، خدا را ناز می کنم، که چی شده؟
بی بی حضرت معصومه سلام الله علیها، ایشان نوزده ساله بودند که در قم وفات کردند. نوزده ساله بود.
و نه اینکه فقط و تنها، ایشان دختر امام هفتم است، و خواهر امام هشتم است و عمه ی حجت خدا هست، و ما ازین جهت احترام می گزاریم، البته، اینها به جای خود، اما خود این خانم، خود این بزرگوار، خود این دختر نوزده ساله در میان فرزندان امام هفتم ما، دو نفر نمونه بودند، چشمگیر.
یکی حجت خدا بود، امام هشتم، صاحب عصمت و امام.
دیگر، همین دختر نوزده ساله. ایشان از آن نبوغش، از آن فطرتش، بینشش، درایتش، خانم عجیبی بود. همین دختر نوزده ساله.
همین دختر نوزده ساله.
یکی از اساتید ما
قربانش بروم، جناب آسید مهدی قاضی رضوان الله علیه، پدرشان حضرت آیت الله جناب حاج سید علی قاضی که استاد خیلی از اساتید ما و از بزرگان، از معارف بنام هست، حالا در منابع، مجالس، جاهای دیگر، جناب آقای صمدی عزیز من برای شما توضیح می دهد، شرح می دهد.
بیان می کند، آقای قاضی را. سید علی قاضی را.
خیلی مقام بالایی داشت. استاد اساتید ما بودند و استاد خیلی ها.
این استاد ما، پسرش بود، آسید مهدی قاضی، استادم در یک رشته های مخصوص علوم بود. ایشان همیشه حرف یک خواهرش را می زد، حالا آنوقت به رحمت اله رفته بود، آن خواهرش.
پدرش صاحب مکاشفات بود، خیلی آدم عجیبی بود، آیت الله سید علی قاضی تبریزی، و ایشان، گاهگاهی که صحبت سیر و سلوک انسانی و معارف الهی و اینها پیش می آمد، به لحن شریف خودش می فرمود که: حاج آقا؟ فرزند پدر ما در بین فرزندان ما همین خواهر بود. حالا خواهر مرحوم شده بود. آن خوب مسیر پدر را…
این خوب حرف می زد، حالا چند تا از برادرانش، خودش،،، خودش هم گاهگاهی شکارهای خوبی داشت، از مکاشفات و حالاتش برای من نقل می کرد، یادداشتها دارم، جمع و جور کنم در کلمه ای، رساله ای، جزوه ای، چیزی، خودش هم شکارها….
با این همه می گفت: حاج آقا فرزندان پدرم ، آن خواهر خیلی اعجوبه بود. زن و مرد ندارد آقا.
ارضی به راه افتاده، از تو حرکت، از خدا برکت.