قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / متن و شرح مقدّمه فصوص قیصری / فصل چهارم شرح مقدمه فصوص قیصری، بخش سوم

فصل چهارم شرح مقدمه فصوص قیصری، بخش سوم

؛▬▬▬❁ஜ۩﷽۩ஜ❁▬▬▬؛

دروس شرح فصوص قیصری (مقدّمه )

حضرت علامه حسن زاده آملی رضوان الله علیه

جلسه ۶۱

الفصل الرّابع

الجوهر و العرَض علی طریقه أهل الله

 

تنبیه بلسان اهل النظر

اعلم ان الممکنات منحصره فی الجواهر و الاعراض، و الجوهر عین الجواهر فی الخارج، و امتیاز بعضها عن البعض بالاعراض اللّاحقه له؛ و ذلک لان الجواهر کلها مشترکه فی الطبیعه الجوهریه و ممتازه بعضها عن بعض بامور غیر مشترکه فتلک الأمور الممیّزه خارجه عن الطبیعه الجوهریه فیکون اعراضا.

لا یقال: لم لا یجوز ان یکون الجوهر عرضا عاما لها. لأنا نقول: العرض العام انّما یغایر افراد معروضه فی العقل لا فی الخارج، فهو بالنظر الى الخارج عین تلک الأفراد، و الّا لا یکون محمولا علیها بهو هو، و هو المطلوب.

و ایضا: لو کانت الطبیعه الجوهریه عرضا عاما خارجا عن الجواهر فی الخارج، لکانت الحقائق الجوهریه غیر جواهر فی أنفسها و ذواتها من حیث انها معروضه لها، إذ العارض غیر المعروض ضروره.

و ایضا: لو کانت الطبیعه الجوهریه عرضا عاما خارجا عن الجواهر فی الخارج، لکانت الحقائق الجوهریه غیر جواهر فی أنفسها و ذواتها من حیث انها معروضه لها، إذ العارض غیر المعروض ضروره.

و أیضا: ان کانت تلک الطبیعه موجوده بوجود غیر وجود افرادها، لکانت کالاعراض فلا تحمل علیها، و لکان انعدام الطبیعه الجوهریه غیر موجب لانعدامها، لکونها خارجه عنها، و انعدام اللّازم البیّن لیس موجبا لعدم ملزومه بل علامه له کما مرّ فی الوجود، و ان لم یکن موجوده لکانت الافراد الجوهریه غیر جواهر فی الخارج، لعدم الجوهریه فیه و هو محال، و ان کانت موجوده بعین وجود الجواهر، فهى عینها فی الخارج و هو المطلوب.

و ایضا: لو لم یکن الجوهر عین کل ما یصدق علیه من الجزئیات فی الخارج‏

حقیقه لا یخلو امّا ان یکون داخلا فی الکل، فیلزم ترکب الماهیه من جواهر غیر متناهیه ان کان فصلها جواهر، لکونها داخلا فی فصلها لجوهریته و دخول الجوهر فیه، و یلزم ان لا یکون شى‏ء من الجواهر بسیطا، او یرکب الماهیه من الجوهر و العرض ان کان فصلها عرضا، فیکون الماهیه الجوهریه عرضیه، او داخلا فی البعض دون البعض، فیلزم ان یکون البعض المعروض له فی حد ذاته مع قطع النظر عن عارضه غیر جوهر، او خارجا عن الکل، و هو اشدّ استحاله من الثانى بعین ما مرّ، فتعین ان یکون عین افراده فی الخارج، فالامتیاز بینها بالأعراض الخاصه، اذ لا یجوز ان یکون الممیّز نفسه و لا فردا من افراده.

لا یقال: …

¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯

 

«اعلم أنّ الممکنات منحصره فی الجواهر و الأعراض و الجوهر عین الجواهر فی الخارج و امتیاز بعضها عن البعض بالأعراض اللّاحقه له و ذلک لأنّ الجواهر کلّها مشترکهٌ فی الطبیعه الجوهریّه و ممتازهٌ بعضُها عن بعض بأمورٍ غیر مشترکهٍ فتلک الأمور الممیّزهُ خارجهٌ عن الطبیعه الجوهریّه فتکون أعراضاً »

پیشتر به عرض رساندیم که ایشان که می فرمایند اهل نظر، مرادشان از اهل نظر فیلسوف الهی است، حکیم است، منتها باید توجه به سیاق  فرمایش ایشان که اینجا می فرمایند :

«تنبیه بلسان أهل النظر»

التفات بفرمایید، در آن هدایت پیش، صفحه بیست و یک ، آنجا گفتیم « هدایهٌ للناظرین»،

آنجا که «هدایه للناظرین» داشتیم فیلسوف را راهنمایی می کردیم، آنجا، داشتیم حرفی به آنها یاد می دادیم که گفتیم « هدایهللناظرین».

به اینها آنجا تفهیم کردیم، گفتیم آقا، ماهیات صور عقلیه هستند در صقع ربوبی ، و بعبارهٍ اُخریٰ اعیان ثابته هستند، و وجوات خاصه هستند و در موطن ذات مظهر اسماء هستند و اسماء منتشی از ذاتند، و ماهیات یعنی آن اعیان ثابته یعنی آن صور عقلیه  به وجود  احدی شان به عین ذات موجودند و آنها را که می گوییم موجود نیستند ، یعنی موجود خارجی نیستند و آنها را گفتیم «ثابته»، تا با وجود خارجی تفاوت داشته باشند، «اصطلاح» وضع کردیم و در خارج ، ماهیات، مستقلاً تحقق ندارند، ماهیات تعیّن حقیقت, تعین های حقیقت واحده هستند در اطوار و شئونات عدیده ،گوناگون،

«لا تُعَدّ ولاٰ تُحْصیٰ»

و فرمایشاتی که در آن هدایت داشته بود ، که به عنوان «هدایه للناظرین» داشتیم به فیلسوف الهی ، بعله، می‌گفتیم، حرف این است، اینطور است .

و ماهیات به آن  معنا موجودند و به این معنا حدود وجودات مُتعیّنه هستند ووو… فرمایشاتی که آنجا داشتند. آنجا به عنوان فصل ، به عنوان« هدایه للناظرین».

اینجا می فرماید:

« تنبیه بلسان اهل النظر»، نه «هدایه لاهل النظر ».

«بلسان اهل النظر» داریم چه می‌کنیم؟ داریم آن جوهری را که ما اسم بردیم و گفتیم، در همین فصل، ابتدای این فصل، فصل چهارم، ما که گفتیم جوهر، جوهر را گفتیم «حقیقهٌ واحده» و این حقیقت واحده را آمدیم یواش یواش بازش کردیم و در عبارت گفتیم که

«و تُسمّی هذه الحقیقهُ فی اصطلاح أهل الله بالنّفَس الرّحمانی و هیولی الکلیه.»

پس این جوهری را که ما در این فصل گفتیم، این جوهر بود نَفَس رحمانی، این جوهر یعنی نفس رحمانی،

یعنی طبیعت‌ کلیه، اعراض چی ها بودند؟

اعراض را تعبیر فرمود که حقایق اشیاء،

که موجودات متکثره، عقل، نفس، عناصر، افلاک، املاک، اینها،

اینها حقایقی که در واقع شئون و اطوار و وجود و اطوار وجودی و تجلیات و مظاهر و مجالی همین ‌حقیقت واحده ای که صادر نخستین است و آن عمودی است که همه به او قائم اند و آن رق منشوری است که کلمات نوریه وجودیه همه بر روی او منتقش اند، اینها را گفتیم اعراض؛

بدان جهت که تابعه اند همین قدر،

و آن حقیقت را گفتیم جوهر که متبوع همه هست و همه قائم به او هستند،

حالا این معنا را اینجا الان به لسان اهل نظر شما که فلسفه خواندید

می‌دانید که آنجا جوهر مثلاً انواع اقسام جوهر پنجگانه که فصول، محصل‌شان است در خارج و حقیقت جوهریت در همه آنها مشترک است، حقیقت جوهریت،

ما الان به لسان اهل نظر،

به سبک و سیاق و نحوه فرمایش اهل نظر که در جوهر و اعراض، در پدید آمدن جوهر،

در نسبت عرض به جوهر که عرض داخل در حقیقتش نیست، عرض فصلش نیست، عرض تابع است، دامنه اش است، مرتبه نازله‌اش است،

شما آن فرمایشاتی را که درباره جوهر و عرض فلسفی می فرمودید و مسبوقید، خوانده‌اید، ما به لسان اهل نظر، به همان روش بحث به عنوان تنبیه، مزید استبصار، داریم اینجا درباره این جوهر و اعراض صحبت می‌کنیم پس این جوهری که اینجا می‌گوییم واقعش را بشکافی یعنی نفس رحمانی، این حقیقت واحده‌ای که حرفش را زدیم و اعراضی که اینجا داریم اسمش را می‌بریم اعراض، یعنی کلمات نوریه وجودیه‌ای که همه از تطور و تشأن و تعینات و ظهورات و تجلیات این حقیقت واحده خودشان را نشان می‌دهند؛ و همه بر همان رق منشور منتقش هستند،

اعراض یعنی این،

منتهی سبک بحث، روش و اسلوب و سیاق حرف به روش جوهر و عرضی است که در کتب فلسفه خواندیم لذا این بحث خودمان را اینجا برای مزید استبصار به عنوان تنبیه به لسان اهل نظر داریم پیاده می کنیم

با آنی که گفتیم هدایت للناظرین داشتیم به آنها چیزی یاد می دادیم بله آن حرفی است

و اینجا بلسان اهل نظر بله حرف این است،

این جان این تنبیه است، آن مفتاحش، آن خلاصه و عصاره این است

اگر این معنا را در خودتان مثلا پیاده نشود در آدم و نداند که عنوان بحث چی هست؟

حرف چی هست؟ ذهن متبادر می شود به بالاخره یک سلسله حرف هایی که درست پیاده نشده غرض گوینده چی هست،

آنجا (هدایه للناظرین) و اینجا

(تنبیه بلسان اهل النظر) حرف این است، خب حالا که دانستیم مقصود چی هست و لبّ حرف را دانستیم

حالا فهمیدنش آسان است، حالا در زحمت نیستیم،

 «تنبیه بلسان اهل النظر اعلم انّ الممکنات منحصره فی الجواهر و الاعراض»

این طور،

 ممکنات فی الجواهر و الاعراض،

الان همه شان

 ممکنات فی الجواهر و الاعراض،

از ما بپرسید می گوییم بله، حقیقته، واحد جوهریه و اعراض صور نوع « والجوهر عین الجواهر فی الخارج»

نه اینکه عرض عام اش باشد مثلا، عرض عام اش یعنی تشبیه و تنظیری که به عرض می رسانیم ذهن مشوش نشود به عنوان تقریب مطلب  ،

چطور شما به ظاهر فرمایشات مشاء در کتاب ها  خواندیم که فرمودند مشاء، حالا داریم حرف این ها را نقل می کنیم اسناد مشاء بدین این طور قائل بودند، یا برداشت بعضی از آقایان و متاخرین این طور هست، یواش یواش دیگر کثرت تالیفات و کتب این ها متعدد شده، و مثلا باورمان شده از این جور حرف ها                        ،

حالا عرایضی که در اشارات و خود در این کتاب به عرض رساندیم، بازهم روشن تر می شود و صحبت را مثل اینکه در یک بحثی در تمهید القواعد به عرض تان رساندیم آن جا که ابن ترکه فرموده بود که قدمای مشاء حرف شان این بود، متاخرین این طور، به عرض رساندیم که چرا قدماء و متاخرین مشاء؟ که قدماء بر همین مبنای حرف ابن ترکه این هست که قدمای مشاء همین حرف ها را می زنند که دارید فصوص می خوانید، دارید تمهید، مصباح می خوانید، دارید اسفار می خوانید مثلا، حرف خودمان

حق با ایشان هست حرف خوبی هم هست، شواهدی در این باره، که بارها به عرض رساندیم خیلی داریم، همان فرمایش ابن ترکه خیلی محققانه هست

این خلاصه ی آن حرفی بود که در تمهید عرض کردیم.

حالا بنابر آنچه را که ظاهر رائج و دارج هست شما فرمودید که وجود حقایق متباینه اند، به ظاهر حرف مشاء، و وجود عام، عارض بر این حقایق متباینه هست به تشکیک، که منافات ندارد ملزومات، حرف مشاء، ملزومات حقایق متباینه باشند و یک لازمه واحد که وجود عام هست دراین مقام، بر این حقایق متباینه علی سبیل تشکیک حمل بشود، که این حقایق متباینه یک طرفش مثلا هیولی هست قوه ی محض، یک طرفش واجب بالذات است فعلیت محض، که هیچ نحوه ی انتظار و خلاء در آن جا راه ندارد، فعلیت محض هست، صمد هست و یک جانب هست هیولی، که کانّه نظام هستی دو جانبش را دو چیز فراگرفته، یکی قوت محض، یکی هیولی محض                                                          

و هکذا ما بین این دو مراتب شان یعنی حقایق متباینه، آن وجود کذایی، آن کذایی، آن کذایی این ها حقایق متباینه که می رسیم به یک طرف که واجب است، وجود محض است، فعلیت محض هست ماهیت در آن راه ندارد، بقیه ماهیات دارند، بقیه می آیید تا به استعداد می رسید فرمایشاتی که داشتید اما در عین حال که حقایق متباینه هستند یک وجود عام بر همه ی این ها حمل می شود                                                           

حملش علی سبیل تشکیک هست، که بر آن واجب الوجود حمل می شود به اولویت به اشدیّت، به اقدمیت، به عقل اول حمل می شود به آن حد نه، به آن پایین تر دیگری حمل می شود به آن حد نه، که این یک وجود عام بر این حقایق متباینه که ملزومات این لازمه هستند حمل می شود علی سبیل تشکیک، این غیر از آن تشکیک خاصی هست که ما بِهِ الامتیاز، عینِ ما بِهِ الاتفاق است.

 

خیلی خب حالا اینجا الان می‌گوییم جوهر عین الجواهر است فی الخارج، نه اینکه لازم بوده باشد،

خارج بوده باشد و به‌صورت یک خارج عامّ، حمل بشود بر آنها؛ که حقیقت او از این لازم عام خارج بوده باشد.

خیلی خب حالا بحث را داشته باشیم تا به نتیجه برسیم..

“و امتیاز بعضها عن البعض بالاعراض اللاحقه”

این جواهر چون داریم به لسان اهل نظر صحبت می کنیم، امتیاز این جواهر بعضها عن البعض بالاعراض اللاحقه است. این اعراض لاحقه اعراض لاحقه ی علی اصطلاح اهل الله..

اعراض لاحقه یعنی کثرات نوریه وجودیه ای که کلمات منتقش بر آن رقّ منشورند؛ بر آن نَفَس رحمانی اند؛ این اعراضِ به اصطلاح عرفان.

و امتیاز  بعضها عن البعض بالاعراض اللاحقه له

خیلی خوب..

و ذلک لانّ الجواهر کلها مشترکهٌ فی الطبیعه الجوهریه

همه شان به جهت وجودشان به جهت تحققشان همه شان « مشترکهٌ بالطبیعه الجوهریه »

که یک وجود است مساوق با حق و فیض، صادر نخستین، این وجود است که یک بحر است، یک ماء است مثلا از این تعبیرات؛ یک آب است که این امواج که این شئون که این کثرات بر روی این یک حقیقت آمدند و جوهریت این امواج به همان جوهریت ماء است به همان حقیقت واحده است.

 

“لانّ الجواهر کلها مشترکه فی الطبیعه الجوهریه و ممتازه بعضها عن بعض بأمور غیر مشترکه”

 

خب حالا.. “بأمور غیر” چطور مثلا آنجا می فرمایید که این جوهر از آن جوهر به بیاض و سواد ممتاز است؟ که اینجا این جوهر ابیض است آنجا آن جوهر مثلا اسود است..

گاهی به أمور غیر مشترکه هست از یکدیگر تمایز دارند؛ اینجا هم همینطور، بله این یکی مثلا نفس است این یکی عقل است به اینجور چیزها.

فتلک الامور الممیّزه خارجه عن الطبیعه الجوهریه

البته «فتلک الامور الممیزه» که اعراض لاحقه بوده باشند مثل بیاض و سواد عرض کردیم در آنجا می فرمایید،

خارجه عن الطبیعه الجوهریه..

فتکون ( این امور ) اعراضا

که اینها چون خارج از طبیعت جوهریه هستند، تابع اند؛ لاحق اند؛ فتکون اعراضا.

آنجا بیاض و سواد خارج از طبیعت جوهریه هستند؛ در بحث فلسفی فتکون اعراضا

اعراضِ آنها اعراضی که این‌ آقایان می‌فرمایند..

خیلی خب..

“لا یقال لم لا یجوز ان یکون الجوهرُ عرضا عامّا لها”

به آن بیانی که به عرض رساندیم.

چطور مفهوم عامّ وجود را می فرمایید که لازم است واحد است عارض است بر حقایق متباینه هست ملزومات متباینه هست؛ اینجا چرا نگوییم که جوهر عرض عامّ است برای جواهر؟

جوهر عرض عامّ بوده باشد برای جواهر.

باید عرض عام بوده باشد، برای جواهر، حالا می پرسیم که با قطع نظر از این عَرَض، خود آن طبیعت، آن حقیقت چه هست؟ الان جوهر باید عارضش بشود پیش از عروض با قطع نظر از عروض باید اسمش را چه بگذاریم؟!

لا یقال لم لا یجوز ان یکون الجوهر عرضا عامّا لها

خب حالا اگر شده، شده جوهر، عرض آن، پس معنایش این میشود که.. از آن حرف بالا دست بردارد (اگر شده) حرف بالا چه بود ؟ فرمود:

 و الجوهر عین الجواهر فی الخارج.

این لا یقال الآن دارد آن حرف را از دستش میگیرد اگر چنانچه شد عارض، دیگر نمی توانید بفرمائید جوهر عین جواهر است اگر شده عرض عام برای این جواهر

( لِمَ لا یجوز أن یکون الجوهر عرضا عامّاً لها )

برای این جواهر. لها. شما فرمودید جوهر عین الجواهر است ، ما می گوییم که:

 (لم لا یجوز أن یکون الجوهر عرضاً عامّاً لها)

برای جواهر حالا اگر عرض عام شده برای این ها ، دیگر لا یصحُّ مثلاً ،که گفتند جوهر، حرف بالایش ، الجوهر عین جواهر، اگر از عام شد.

این لا یقال.

 و اما نقول العرض العام انما یغایر أفرادَ معروضه فی العقل لا فی در خارج فهو بالنظر إلی الخارج عین تلک الأفلاک و إلّا لایکون محمولاً علیها بِهُوَ هُوَ و هو المطلوب.

خب حالا اینجا که مطلبشان را داشتیم لا یقال را به عرض میرساندیم، به ذهن شما هم متبادر شده و پیش آمده، خب پس چطور این قدر را، آقایان مشاء، از استوانه های مشا، اینها متوجه نشدند که وجود عرض عام است برای وجودات. آنجا چطور گفته اند؟ مشائ؛ وجود عام؛ که گفتند وجود است برای آن وجودات، چگونه گفتند؟ عارض است بر او؟ و حال آنکه در خارج همه وجودات اند؛ چطور گفته اند عرض عام؟ وجود را.

همین فرمایشی که اینجا شارح، قیصری می فرماید که آنها گفتند عرض عام است، مشا که گفتند وجود عام عرض عام است برای موجودات، حقایق متباینه عرض عام در خارج را که نمی گویند که وجود در خارج برایشان عرض است. در خارج عین وجود اند؛ منتها ما در وعاء ذهن این حقایق متباینه را یک سو میگذاریم و میبینیم که همه شان در داشتن حقیقت شریک هستند و این حقیقت را که عرض عام گذاشتیم بر این ها حمل میشود ، صورت حمل و تغایر و دوئیت و عنوان حامل و محمول و این ها در وعاء ذهن است و الا مشا می‌فرمایند که در خارج، وجودات متباینه اند.

اینجا هم همینطور است ، اینجا ما نمی گوییم که جوهر عرض عام و اینها نیست ، جوهر عرض عام است در عین حال که میگوییم جوهر عرض عام است از حرف بالایمان هم دست نکشیدیم که جوهر عین الجواهر است فی الخارج. اینجا جوهر عرض عام است فی الذهن ، جوهر عین الجواهر است فی الخارج.

در خارج یک جوهر است ، در ذهن است که عرض عام را اعتبار می کنید ، حمل می کنید بر  حقایق متباینه ، و اینجا بر جواهر کثیره. این حرف شبیه فرمایش مشا در عروج وجود عام در حقایق متباینه است ذهناً، تغایر و کثرت و این حرف ها هست اما در خارج، نخیر ، عین وجود است، خود وجود است؛ در خارج تغایر عرض و این ها راه ندارد.

لانا نقول

بعله، آن حرف اگر حرف مشا این طور که به عرض رساندیم ، آن را که در نظر بگیریم ، که وجودات، حقایق متباینه؛ و وجود عام عرض است بر همه، و صدق وجود عام و عروض وجود عام بر آنها علی سبیل تشکیک است، آن را در نظر داشته باشید ، نشسته باشد در فکر ، آنجا مطلب روشن است.

که عنوان مفهوم عام جوهر با حقایق جوهری خارج، به مثابت و منزلت وجود عام است با حقایق متباینه الکلام الکلام.

که آنجا مفهوم وجود عام به حسب ذهن هست  هم؛ و در خارج عینه فى العین؛

لانّا نقول العرض العام انّما یغایر افراداً معروضه فی العقل لا فی الخارج

و بالا ما گفتیم الجوهر عین الجواهر فی الخارج

فهو ( جوهر ) بالنظر الی الخارج عینک کالافراد بالنظر الی الخارج» ، مثل اینکه وجود به نظر به خارج عینک کالافراد است.

«فهو بالنظر إلی الخارج عینک کالافراد»

و الّا اگر عینش نباشد در خارج

«لا یکون محمولاً علیها به هو هو»

بله که می فرمایید این جوهر است؛ می‌فرمایید این وجود است،

این موجود است به هو هو حمل می‌فرمایید

اینجا جوهر را، آنجا وجود را، در بحث مشاء مثلاً عرض کردیم،

 «و هو المطلوب»

که ما هم همین را می‌خواهیم بالا هم که مطلوب حرف ما این بود که

«الجوهر عین الجواهر فی الخارج مطلوب»

مطلوب ما همین بود

«و ایضاً لو کانت الطبیعه الجوهریه عرضاً عاماً خارجاً عن الجواهر فی الخارج»

بله؟ که عمده الان در اتکای بحث این است که همین فی الخارج و فی الذهن مى خواهیم جهت خارج را بگوییم عین و در ذهن را بگوییم جدای است. اگر چنانچه طبیعت جوهریه عرض عام است جواهر بوده باشد در خارج،

در خارج عرض بوده باشد برای ایشان، پس پیش از آنکه این عارض بیاید، ببینیم آنها چه کاره هستند؟ چون هنوز مثلاً این موطن را می‌فرمایید که این اسود است و در خارج، عروض در خارج است پس تا در خارج سواد نیامد این اسود نیست

تا در خارج بیاض نیامد که این ابیض نیست و همینطور اعراض دیگر.

اگر چنانچه بفرمایید در خارج عرض است

«و ایضاً لو کانت الطبیعه الجوهریه عرضاً عاماً» ،

آن وقت اینجا عرضاً عاماً را که می فرماید همان عرض عام منطقی که خوانده اید چون بر انواع کثیره، بر حقایق گوناگون مثل ماشی نسبت به انواع حیوانات فرمودید عرض عامشان است اینجا اینطور که این جوهر بر این موطن، این جوهر؛ و بر آن باطن آن جوهر و بر آن جوهر هکذا بر این حقایق حمل بشود که بر این حیوان و بر آن حیوان و بر آن حیوان ماشی حمل می‌شد به این صورت

 و  ایضاً لو کانت الطبیعه الجوهریه عرضاً عاماً خارجاً عن الجواهر فی الخارج لکانت الحقایق الجوهریه غیر جواهر فی انفسها و ذواتها من حیث انّهم معروضه لها بین المعروض ضرورتاً

این یک حرف

 و ایضاً ان کانت تلک الطبیعه

طبیعت جوهریه

 ان کانت تلک الطبیعه موجودهً بوجودٍ غیر وجود افرادها

خب حالا شما مى فرماید که

تلک الطبیعه موجودهً بوجودٍ غیر وجود افرادها

چرا موجودهً بوجود غیر وجود افرادها؟  براى اینکه

علی تقدیر کونها علی عرضا عاماً

اینطور است دیگه، این طبیعت

علی تقدیر کونها عرضاً عاماً

معنا این می شود دیگر ؛که وجود او غیر وجود افرادش است،

علی تقدیر کون المشی

ماشی عرض عام بوده باشد نسبت به افرادش اینطور است دیگر، نسبت به این فرد حیوان، آن فرد حیوان، اینها یک حقایقی هستند ماشی غیر از آنها، عارضشان است، حقیقت جوهریشان یک چیز دیگر است،

مشی نیست، ماشی نیست، عرض عام نیست.

و ایضاً ان کانت تلک الطبیعه موجودهً بوجودٍ غیر وجود افرادها

بر این تقدیر که او را عرض عام دانستیم

لکانت

این طبیعت

 ای عرضها لکانت کالاعراض فلا یُحمَلُ علیها بالمواطات

لکانت کالاعراض فلا یحمل علیها بالمواطات

خب حمل بالمواطات چی بود؟ حمل هو هو،

شما در خارج حیوان را نمی فرمایید مشی است، حمل بالمواطات، هو هو نمی فرمایید که حیوان مشی است،

اینجا اگر چنانچه جوهر، طبیعت جوهریه غیر از آن حقایق بوده باشد نمی توانید بفرمایید که این یکی جوهر است نمی توانید بفرماید عقل جوهر است

به مواطات حمل بفرمایید، عقل جوهر است، نفس جوهر است مثلاً آن حقیقت دیگر جوهر است، آن حقیقت دیگر جوهر است

و ما می بینیم که بالمواطات حمل می شود، حمل می کنیم،

لکانت

این طبیعت

 کالاعراض،

اعراض فلا یحمل علیها

یعنی بر آن افراد، بالمواطات. بلکه آنجا که باید حمل بفرمایید باید به اشتقاق حمل کنید بگویید ماشی است بفرمایید ناطق مثلا حالا عرض عامه بفرمایید ماشی است، بفرمایید ضاحک است اینطور و باز

و لکان انعدام الطبیعه الجوهریه غیر موجبٍ لانعدامها لکونها خارجهً عنها

خب وقتی که ما گفتیم این عرض عام است به انعدام عرض عام، معروض از بین نمی رود که، حالا بوده باشد ماشی، عرض عام، مشی، عرض عام بوده باشد برای این انواع مختلف حیوانات، به زوال عرض عام، معروض از بین نمی رود و اینجا اگر جوهر عرض عام بوده باشد باید قبول کنیم که به زوال جوهریت و از بین رفتن و انعدام جوهریت، آن معروض از بین نرود، آنها به حال خود بوده باشند و جوهر نباشند و بوده باشند. بله؟

حالا به بحث همین خودمانی هم که روی حساب است که حقیقت واحده نفس رحمانی این جوهری است که مقوّم و محقق همه جواهر است و جوهریت عین ذات این کثرات اینها نبوده باشد باید جوهریت را بردارید و اینها تحقق داشته باشند، معنا ندارد.

این جوهریتی که نفَس رحمانی حقیقت واحده هست اگر عین این جواهر نباشد عرض عامشان بوده باشد ما باید این حقیقت را برداریم و بگوییم که اینها هستند و این راه ندارد معنا ندارد؛

و لکاناً ادام الطبیعه جوهریه غیر موجب لنعدامها لکونها  

یعنى این طبیعت جوهریه

خارجهً عنها

از این افراد

و انعدام الازم البیّن لیس موجباً لعدم ملزومه بل علامهٌ له کما مرّ فى الوجود

بله حالا اگر چنانچه این لازم، بیّن یا غیر بیّن حالا عنوان بیّن. لازمی که بیّن است برای شی ئی که بر همه اینها مثلا اینطور فرمودید به صورت مفهوم وجود عام، مفهوم عام، حقیقت عام، جوهر عام بر اینها، انعدام لازم بیّن شئ، موجب انعدام ملزوم نمی شود، علامت هست، نشانه هست که به نبود این لازم بیّن

می فهمیم، می یابیم که ملزوم نیست اما نه اینکه انعدام او سبب انعدام آنها بوده باشد و این فرمایشی که شما می فرمایید می‌بایستی سبب انعدام آن بوده باشد . موجب انعدام آن بوده باشد . نه اینکه علامت و آیت  باشد.

خوب ، عطف بر آن حرفی که الان بالا گفتیم.

و ایضا ان کانت الکتبیه

فرمودید بله،

و ایضا ان کانت الکتبیه الموجوده

حالا،

و ان لم تکن موجوده، و ان لم تکن،

آن طبیعت ،

و ان لم تکن ‌الطبیعه موجوده ،

أن موجوده بوجود غیر وجود افراد‌ها آن ،

و ان لم تکن موجوده لکانت الأفراد الجوهریه غیر جواهره الخارج

اگرخود این جوهریه را بفرمایید وجود نداشته باشد.

اگر وجود داشته باشد که آن به آن صورت  آن اشکال ،خوب اگر وجود نداشته باشد در خارج ،

و ان لم تکن موجوده لکانت الأفراد الجوهریه غیر جواهره الخارج

جوهر در خارج وجود ندارد دیگر ، پس آنها باید وجود نداشته باشند.

لعدم الجوهریه فیه،

در افراد در خارج یعنی ،

لعدم الجوهریه فیه ؛

چون در خارج جوهری وجود ندارد. پس افراد  نباید وجود داشته باشند و هو محال.

و ان کانت ،

همین طبیعت جوهریه

و ان کانت موجوده بعین وجود الجواهر  فهی عین‌ها فی‌الخارج و هو المطلوب ،

 

پس یادتان نرود که بحث درباره چه حقیقت جوهریه  و چه افراد از عمده بحث عرض کردیم،آن جان تنبیه  این  یک کلمه است که ذهن متبادر  نشود به مباحث فلسفی جوهر و عرض ، حرف بود به لسان اهل نظر ،

به عنوان تذکره عرض کردم :  خوب حالا که این حقیقت در خارج متحقق هست . و این کثرات همه هستند .

این حقیقت ، این حقیقت است که همه بله، بر او متکی هستند ، این همه  یعنی اعراض به اصطلاح  اهل الله ، این کثرات نوریه وجودیه،

و ان کانت موجوده بعین وجود الجواهر فهی عینها فی ‌الخارج و هو المطلوب  

و ایضا، حالا برگشتیم ، بله، که داریم تا اینجا

یک نحوه تقریر کردیم که جوهر عین ‌الجواهر  است فی‌ الخارج ،

بله مثلا باز سر سطر ، به ثبت دیگر، باز  به لسان اهل نظر ،

و ایضا لو لم یکن الجوهرُ عین کل ما یصدق علیه من الجزئیات فی‌الخارج حقیقهً لا یخلو

ما که گفتیم جوهر عین الجواهر است  فی‌الخارج ،

می‌فرمایید چه ؟ عین اینها نیست ؟ عین اینها نیست جزء‌شان هست مثلاً؟  بله؟ جزء‌شان است و تقسیماتی که دارند. و فرمایشاتی که می‌فرمایند؟

لولم یکن الجوهر عین کل ما یصلق علیه  من الجزئیات  فی ‌‌الخارج  حقیقهً، لا یخلو ؛

اما ان یکون، این جوهر؛

 داخلا فی الکل فیلزم ترکب الماهیه من جواهر غیر متناهیه،

خوب حالا  سبک فرمایش شما، برهان‌‌ شما ، لازم می‌آید

 ترکب الماهیه من جواهر غیر متناهیه

چرا ؟

اگر چنانچه جوهر عین این افراد نباشد ، داخل بوده باشد،

داخل فی‌الکل ، بله؟  جوهر داخل فی‌الکل ،

 یلزم ترکب الماهیه ، من جواهر غیر متناهیه ،

به چه صورت؟ چرا جواهر غیر متناهیه ؟ دنبالش ،

 ان کان فصلها جوهراً .

خُب ، حالا فصول این ماهیات جوهر است؟ یا غیر جوهر است؟ چون این جوهراً،

بعد را در نظر بگیرید آقا  ، عرض کنم که دوخط بعد..

«اُو ترکب الماهیه یعنی یلزم

«فیلزم ترکب الماهیه من جواهر غیر  متناهیه »

«اُو ترکب الماهیه من الجوهر والعرض، ان کان فصلهاعرضا »

آنجا : « ان کان فصلها عرضا »

الان :  «ان کان فصلها جوهرا »

خب، حالا :

« فیلزم ترکب الماهیه من جواهر غیر متناهیه ان کان فصلها جوهرا»

حالا اگر فصلش جوهر بوده باشد ، چرا این مرکب می شود از جواهر غیر متناهیه چرا؟

خب ، یکی « جنس» و یکی هم «فصل» بوده باشد، جوهر!

نه، شما می فرمایید که «جوهر در فصلش هم هست » ، اگر جوهر در فصلش هست و جوهر« عین کل ما یصلق علیه » نبوده باشد؟

وقتی جوهر در فصل هست، باز در این فصل می گوییم، جوهر هست !  تمیزشان به چه  هست؟ بله ، باید به «فصل » باشد، و آن «فصل» ، «جوهر عینش نیست»  ، داخل است! باید به چه باشد؟ باید به «فصل » باشد ، فصل آمده ، جوهر عینش نیست، داخل در اوست ، به فصل می خواهد! هکذا .

از این جهت جواهر غیر متناهیه است.

«ان کان فصلها جوهرا»

چرا؟

«لکونه»

برای اینکه الان حرفتان این است که این جوهر

«لکونه داخلاً فی فصلها»

عبارت را توجه داشته باشید ،

لکونه،

شما فرمایشتان این است که این جوهر داخل است «فی فصلها »، در فصل ماهیت .

حالاکه  جوهر داخل در فصل ماهیت هست ،

داخل است در« فی فصلها»،

چرا داخل « فی فصلها »؟

لجوهریته ، ضمیر« هی» جوهریته  را بزنید به فصل، نه، به جوهر.

«لکونه»

جوهر

داخلٌ فی فصلها

فی فصل ماهیات

 لجوهریته، 

«لجوهریه  فصل»

حالا که فصل شد جوهر ، جوهر هم که داخل در فصل هست ، حالا که داخل شده ، تمیز می خواهد، به فصل، فصل هم که جوهر است ، جوهر داخل اوست، تمیز می خواهد، و هکذا .

 

«لکونه داخلاً فی فصلها لجوهریته و دخول الجوهر فیه» ،

وفصل جوهر است و جوهر هم که داخل است در فصل.

«و یلزم ان لا یکون شئ من الجواهر بسیطا»

 

برای اینکه دیگر جوهر بسیط پیدا نکنیم ، برای اینکه هر کجا که رسیدید جوهر است ، جوهر داخل است،  فصل می خواهد وهکذا .

این اگر چنانچه  فرمودید:  جوهر داخل باشد ،

 

«اُو ترکب الماهیه من الجوهر و العرض ان کان فصلها»

فصل ماهیات بوده باشد« عرضا »

حالا که در خارج ماهیت که تحقق پیدا کرد، جوهرداخل «فی الکل» نباشد، جوهر داخل در«فی الکل» در جنس وفصل واینها جوهرداخل نباشد؟

حالا بوده باشدجوهر، عرض باشد ،در ماهیات عرض باشد .

 

«فیکون الماهیه الجوهریه عرضیه»

چرا؟ برای اینکه شما ملاحظه بفرمایید ؛

« فیکون الماهیه الجوهریه العرضیه»

اگر عرض خارج است ماهیت باید از جوهر و عرض درست بشود. لازمه اش این است که:

 

«یکون الماهیه  الجوهریه العرضیه»

چرا آن شق اش را نگیریم؟ می فرمایید« عرض» است.

عرض خارج است و ماهیت از آن جنس و از این عرض که جوهر است ساخته بشود لازم می‌آید که

«یکون الماهیه الجوهریه عرض»

اینجا ماهیت جوهریه اینجا دارید آقا

جوهر را چی می‌گیرید؟

می‌فرمایید

 ان کان فصلها عرضاً

توجه به عبارت داشته باشید

فصلها عرضاً

فصل شئ چه چیز شئ هست؟ شیئیت شئ است. شیئیت شئ به صورتش است،

فصل شئ صورت شئ است، نمی‌توانی آن جزء جنسی اش را بگیری؛ باید این جز فصلی‌اش را بگیری،

شیئیت شئ به صورتش است. اگر چنانچه فصل، عرض باشد؛ ماهیت از جنس و از این فصل عرضی درست بشود و شیئیت شئ به صورتش است

  فیکون الماهیه الجوهریه عرضیه

بله؟ خب.

او داخلاً

آن اگر داخل باشد، آن اگر خارج  باشد

«او داخلاً فی البعض دون البعض»

این بعض دون البعض در مقابل کل است بالا که فرمود

 اما ان یکون داخلاً فی الکل

داخل فی الکل آن اولی آن، آن دومی عرض است آن

او

نه داخل فی کل نباشد

«داخلاً فی البعض دون البعض، فیلزم ان یکون بعض المعروض له فی حد ذاته مع قطع نظر عن عارضه غیر جوهر او خارجاً عن الکل و هو اشد استحاله من الثانی بعین ما بعض»

خیلی خوب؛

حالا اگر داخلاً فى البعض دون البعض باشد  آندون البعض یعنى چی باشد؟ عارض باشد.

وقت، چی هست آقا؟

خب

داخل فی البعض دون البعض

که عارض بوده باشد

«یلزم ان یکون بعض المعروض له»

در آن بعض که در آنجا عارض است

فى حد ذاته مع قطع نظر عن عارضه

بشود حقیقت جوهر، خارج است دیگر، عارض است دیگر، در آن بعض دیگر

او خارجاً عن الکل

حالا نه اینکه خارج از بعض باشد دون البعض بکلی خارجاً عن الکل این دیگر، اشد استحاله بعد در خارج باید جوهرى متحقق نباشد

و هو اشد استحاله من الثانی بعین ما مرّ.

که گفتیم پس در خارج باید تحقق پیدا کند شئ، بدون مثلا جوهریت

فتعین ان یکون

پس نتیجه؟ باید جوهر فتعین ان یکون جوهر این حقیقتی که حرفش را داریم، جوهر به اصطلاح اهل توحید

فتعین ان یکون عین افراده فى الخارج

البته، این حرف آنجا را هم جوهریت و اقسام آن بحث فلسفی را شامل می شود منتهی عرض می کنم محط نظر ما، بحث ما در چی هست،

فتعین ان یکون عین افراده فى الخارج فالامتیاز بینها بالاعراض الخاصه

که این عقل است، آن نفس است، این عنصر است، آن فلک است، آن ملک است، چطور،

و در خارج هم، این جواهر به اعراض خاصه مثلا متمایز هستند، از جنبه بحث فلسفی

فالامتیاز بینها بالاعراض الخاصه اذ لا یجوز ان یکون الممیز نفسه

خود جوهر ممیز خودش باشد،

ممکن است جنابعالی بفرمایید که چرا شئ ممیز خودش بوده باشد؟

به تشکیک خاصی که ما به التفاوت عین ما به الاشتراک شان است راه دارد .

الان این بحث اینجا می فرماید

«شئ لا یجوز ان یکون ممیز نفسه»

اگر در وجود، تشکیک قائل بشویم. ایشان که می فرمایند نه، چون تشکیک قائل نیستند. ایشان قائل هستند به تشکیک به اصطلاح سعه و ضیق مظاهر، نه آن تشکیکی را که مراتب حقیقت واحده ی مثلاً یک شئ، وجود فرض به شدت و ضعف از آن جهت قائل نیستند؛ لذا آن تشکیک خاصی در مباحث ایشان راه ندارد؛ به آن نحوی که ذهن ما مسبوق هست.

«اذ لا یجوز ان یکون الممیز نفسه و لا فرداً من افراده لا یقال»

یعنی دیگر خوانده نشود،

بله؟ وقت به سر آمده. لا یقال.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *