قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / متن و شرح مقدّمه فصوص قیصری / فصل چهارم شرح مقدمه فصوص قیصری ، بخش دو

فصل چهارم شرح مقدمه فصوص قیصری ، بخش دو

؛▬▬▬❁ஜ۩﷽۩ஜ❁▬▬▬؛

دروس شرح فصوص قیصری (مقدّمه )

حضرت علامه حسن زاده آملی رضوان الله علیه

جلسه ۶۰

الفصل الرّابع

الجوهر و العرَض علی طریقه أهل الله

 

 

فالجوهر بحسب حقیقته عین حقایق الجواهر البسیطه و المرکبه

فهو حقیقه الحقائق کلها، تنزل من عالم الغیب الذاتى الى عالم الشهاده الحسیه،

و ظهر فی کل من العوالم بحسب ما یلیق بذلک العالم. و فیه اقول:

حقیقه ظهّرت فی الکون قدرتها،

فاظهرت هذه الأکوان و الحجبا
تنکرت بعیون العالمین کما، تعرّفت بقلوب عرّف ادبا
فالخلق کلّهم استار طلعتها، و الأمر اجمعهم کانوا له نقبا
ما فی التستر بالاکوان من عجب،

بل کونها عینها مما ترى عجبا

و لیس انضمامه الى المعانى الکلیه او الجزئیه الا ظهوره فیها و تجلیه بها تاره فی مراتبه الکلیه، و اخرى فی مراتبه الجزئیه. فهو الذات الواحده بحسب نفسه المتکثره بظهوراته فی صفاته، و هی بحسب حقائقها لازمه لتلک الذات، و ان کانت من حیث ظهورها متوقف على اعتدال یکون عنده بالفعل، و کل ما فی فرده بالفعل او بالقوه وقتا ما او دائما من اللوازم و الصفات، فهو فیها غیب، اذ کل ما یظهر فهو قبل ظهوره فیه بالقوه، و الّا لا یمکن ظهوره.

و الجوهر لا جنس له و لا فصل فلا حد له. و ما ذکر من التعریف فهو رسم له لا حد حقیقى.

و لما کانت التّجلیات الالهیه المظهره للصفات المتکثره بحکم‏ «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ» صارت الأعراض متکثره غیر متناهیه، و ان کانت الامّهات منها متناهیه. و هذا التحقیق ینبّهک على ان الصفات من حیث تعیناتها فی الحضره الاسمائیه، حقایق متمایزه بعضها عن بعض و ان کانت راجعه الى حقیقه واحده مشترکه بینها؛ من وجه آخر، کما ان مظاهرها حقائقُ متمایزه؛ بعضها عن بعض مع کونها مشترکه فی العرضیه. لان کلما فی الوجود دلیل و آیه على ما فی الغیب.

 

باز هم بسم الله الرحمن الرحیم

فالجوهر بحسب حقیقته عین حقایق الجواهر البسیطه و المرکبه

حالا این جوهری که حرفش را زدیم، این جوهری که گفتیم نفس رحمانی است که آن کثرات شدند، ظهورات شدند، تجلیات شدند شئون او، تعینات او‌. عینِ حقائق جواهرِ بسیطه و مرکبه‌اند  که این حقائق، ظهوراتش هستند، ظهورات این جوهرند.

جواهر بسیطه، مثل ارواح، که به اصطلاح فلسفه می‌فرمودید عقول؛ ارواح و نفوس، عالم کون و فسادِ مادون قمر؛ مثلا می‌فرمایید: عالم مرکبات، معادن، نباتات، حیوانات، اینجور چیز‌ها که عین همه‌ی این‌ها، اصل همه‌ی این‌ها، این جوهر است. این‌ها تابع‌اند و اعراضند، و جوهر و عرضِ به اصطلاح این آقایان، اهل توحید. به عرض رساندیم‌.

آن حقیقت عین این‌هاست و این‌ها تابع او هستند، اعراض او هستند؛ چه جواهر بسیطه باشند، چه جواهر مرکبه.

هرچند به حسب بحث فلسفی هم، حقیقت جوهر، معنی جوهر، حقیقتِ همه‌ی جواهر است؛ چون ماهیت است. ماهیتِ مثلا افراد نوعی را می‌فرمایید آن نوع عین افراد است، ماهیت جنس را می‌فرمایید عین آن ماهیت جنسی است که در انواع است، هکذا اینجا هم، این حقیقت، این جوهر، عینِ جواهر بسیطه و مرکبه می‌باشد.

«فهو حقیقه الحقائق»

این جوهر، این نفس رحمانی، این هیولای کلیه، این رقّ منشور، و عرض کردم که اسامی خیلی گوناگون دارد. گاهی از آن تعبیر می‌کنند به ظلّ ممدود (در مصباح الاُنس به ظلّ ممدود)، که، أَلَمْ تَرَ إِلَىٰ رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ. که این ظلّ نفس رحمانی است و همه به این نفس‌ قائم‌اند، به این دم قائم‌اند. و همه شکن‌ها و شئون‌ها و تعین یافته‌ی این نفس‌اند، این دم‌اند، این‌طور.

فهو حقیقه الحقائق کُلّها، (که)

تَنزِلُ من عالم الغیب الذاتى الى عالم الشهاده الحسیه؛

پیش‌تر هم به عرض رساندیم، در تمهید القواعد هم داشتیم که به تعبیرِ در، به توسّع در تعبیر: اطلاق عالَم در اعیان ثابته. با اینکه اعیان ثابته عالم نیستند! این‌ها در صُقع ربوبی قرار گرفتند، در ذات غیب الغیوبی‌اند، صُوَر علمیه‌ی اشیاءاند، و صور علمیه عین ذات است؛ اما به ضرب من الاعتبار و التغایر که از ذات به در می‌آییم، می‌گوییم که عالم اعیان و صفات، عالم اعیان ثابته، به ‌توسع در تعبیر. عالم ارواح، عالم ملکوت، عالم شهادت مطلقه. این ها را عالم تعبیر می کنیم، عالم اعیان ثابته را هم به همین وزان، مثلا می‌گوییم اعیان. و‌ هیچ یکی از اینها، هیچ یکی از این عوالم، جدای از حقیقت الحقایق نیستند، و اینها را عالم‌ دیدن و عالم گفتن و مغایر انگاشتن، طوری، لحاظی، اعتباری خاص است. و می‌بینید که فرمایش این آقایان را روی آن اصلِ محقّق و‌ محکمی که: حق است که «هو الاول و الآخر و الظاهر و‌ الباطن‌» و‌ این وجود است که صمد است و بینهایت است، و‌ اوست و «لیس الّا»، و‌ خداست دارد خدایی می کند، حرفشان به اینجا می رسد که: این اصل برای ما محقق است، این معنا برای ما درست، ثابت است. این که حق است، این که وجود است و خداست دارد خدایی می کند. شما از عالم چه می خواهید؟! عالم را اثبات کنید برای ما چه می فرمایید!؟ به عکس آنچه را که محجوب می گوید. محجوب می گوید من عالم‌ می بینم و از این عالم، از این صنع، پی می‌برم به صانع. از این وحدت صنع، پی می برم به وحدت صانع، مدیر، مدبر، بالاتر از آن، جنبه ی افکار عام!  او‌ می گوید یک خانه ای هست، بنایی هست، بنّا می خواهد. بالاتر می آید می گوید: وحدت صنع می گوید که وحدت صانع مدبر حکیم است، عالِم است، مدیر است، کذا و‌ کذاست. همینجور پله پله در توحید بالا می آیید. بعد می‌رسید به این حرف که مثلا می‌بینید حضرت سید الشهدا سلام الله علیه که در کتب ادعیه دو تا صحیفه خیلی عظمت دارد: یکی همین صحیفه‌ی دعای عرفه‌ی حضرت سیدالشهداست در توحید، که خیلی عظیم است بعد که: أَلِغَیْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیْسَ لَکَ حَتَّی یَکُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ، آن دومی باید چه باشد که هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ باشد؟! أَلِغَیْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ؟! این همان حرف است که در حاشیه‌ی این حرف، در سایه‌ی این حرف، صاحب فتوحات می‌گوید: این‌ که حق است و حقیقت است برای ما روشن است، و شما که می‌گویید «دیگری» و «عالَم»، عالَم را اثبات کنید! دیگری چیست؟!

و آن جناب ولی الله اعظم، که حجّت است و معصوم است و انسان کامل است، صاحب طهارت کامل است و عصمت است به آن تعبیر. این فردی که رعیت است در حاشیه، در کنار سفره‌ی ولایت، همان معنا را به صورت توضیح و تبیین و تفسیر، به آن طور بیان می‌کند. بله! غرض، امام سلام الله علیه فرمود که: أَلِغَیْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیْسَ لَکَ، حَتَّی یَکُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ، مَتَی غِبْتَ حَتَّی تَحْتَاجَ إلَی دَلِیلٍ یَدُلُّ عَلَیْکَ؟ وَ مَتَی بَعُدْتَ حَتَّی تَکُونَ اﻵْثَارُ هِیَ الَّتِی تُوصِلُ إلَیْکَ؟ عَمِیَتْ عَیْنٌ لاَ تَرَاکَ عَلَیْهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَهُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصِیباً …، تا می‌رسی به این جمله‌ی خیلی شیرین و همه شیرین که الهی مَاذَا فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟ و مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ آن کس که تو را دارد چه ندارد؟ و آن کس که تو را ندارد چه دارد؟! فرمایشاتی که در دعای عرفه می‌فرماید. غرض در آن جمله‌ی نخست که أَلِغَیْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیْسَ لَکَ، حَتَّی یَکُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ؟ حالا من از در و دیوارِ شئون و تعینات و مجالی و مظاهر بخواهم تو را پیدا کنم که دیگران به این صورت پیش می‌آیند، و این:

«زهی نادان که او خورشید تابان

ز نور شمع جوید در بیابان!»

بله این‌ها که همه امواج‌اند، همه رشح‌اند، همه ظل‌اند، همه فیض‌اند از این حقیقت. بله، حالا ما بخواهیم که بگوئیم به یک معنا عالَمِ حتی عالم حسی مادیه، حتی عالم جسدانیهٔ مقداری، که ملکوت است به اصطلاح این آقایان، یا عالم ارواح، این‌ها، درست است که در مظاهر تفاوت دارند، تشکیکِ در مظاهر است نه در مراتب، و این مظاهر این حقیقت به مَثَل دورادور: آب یک آب است، منتها این آب این جدول است، آن آب آن برکه است، آن آب آن دریاچه است، آن آب آن دریاست، مظاهر به سعه و ضیق تفاوت دارند، صحیح است؛ اما جدا کردن عالم از حق، آن طوری که محجوب می‌پندارد، بله، آن‌ها خلاف توحید کامل است، توحید اسلامی است، توحید قرآنی است!

از آن بیش از آن هم نمی‌شود خواست و تکلیف او هم نیست! نمی تواند برسد، بیابد.

« جل جلاله ربِّ ان یکون شریعه لِکُلّ واحد او یطّلعَ علیه الّا واحدٌ بعد واحد» این به این صورت است.

بله حالا ما از عالم غیب ذاتی بگوییم که عالم اعیان ثابته، از عالم اعیان ثابته می‌آیید به عالم ارواح، از عالم ارواح که به تعبیری مثلاً مجردات هستند، از آنجا می آیید به عالم ملکوت که عالم جسدانیه مقداریه هست. و از آنجا می آیید به عالم حسّیه مادیه که عالم شهادت مطلقه، از عالم اعیان ثابته تا به عالم حسیه‌ی مادیه‌ی شهادت مطلقه همچنین نیست‌اش که وجود بخواهد که حقیقت، کلمه‌ای، بخواهد که بدون طیِّ مرحله قبلی به مرحله‌ی بعد برسد! که طفره به عرض رساندیم نزولاً و عروجاً مطلقاً غلط است که، «یدبر الامر من السماء الی الارض ثم یعرج الیه»؛ و تدبیر است، حساب است، کار  است. گزاف که نیست‌اش که بله بخواهد مثلا شیءای عوالم قبلى‌اش را سیر نکرده به عالم بعدی قدم بگذارد! یا از این طرف حالا نطفه هنوز علقه نشده، مضغه نشده، بیاید مثلا به صورت بالاتر و روح، نمى شود، مثلا روح بگیرد نمی شود! هنوز عقلِ بالملکه نشده بیاد عقل بالفعل بشود! راه ندارد « طفره مطلقا محال است!»

 

کانها فهو حقیقه الحقایق کلها  (که)  تَنْزُل؛ بله این‌ها همه نازل می‌شوند بعد« تَنْزِلُ» گویا؛ « نزّل، یّنْزل » گویا باشد «تَنْزِلُ »، خوب حالا این « تَنْزِلُ» را اگر بخواهیم این عالم اعیان ثابته را هم در این عبارت مندرج بفرمایید، بفرمایید!

بفرمایید نزول‌شان، یا به اشراق و فیض اقدسیِ اعیان ثابته، یا به فیض و اشراقِ فیض مقدسی است و بفرمایید مادون اعیان ثابته که عالم ارواح و ملکوت و عالم شهادت مطلقه.

مِنْ عالَمِ الغیب الذاتیه

که از آن مرتبه احدیت بلکه فوق مرتبه احدیتِ غیب الغیوبی است

الى عالم الشهاده الحسیه،

و همینطور

ظَهَرَ.

عالم اعیان بیایید، به عالم ارواح، بیایید به عالم ملکوت، بیایید به عالم ملک.

و ظهر فی کل من العوالم بحسب ما یلیق بذلک العالم. و فیه اقول:

یک چند بیت از گفتار خودش را در این معنا که آن جوهر، آن حقیقت، که: «عالم عرض است و جوهرش حق»

در واقع، بله این معنا را ایشان در ضمن این حقیقت، این نفس رحمانی که مظهر ذات حق است، جوهر است. و این اعراض، یعنى این تعینات، این کثرات، این ارواح، این عقول، این تعینات که روی این جوهر قرار گرفته، اینها مظهرِ صفت باری تعالی هستند؛ چنانکه در بحث فلسفی هم جوهر و عرض، جوهر در این مرحله هم جوهر مظهر ذات است و اعراض مظهر صفات. این‌ها همه در طول هم قرار گرفته‌اند. جز اینکه جوهر و عرضی که در این کتاب عنوان می‌شود معنای وسیع‌تر از آن جوهر و عرضی است که در کتب فلسفی است.

و فیه اقول: این اشعارش را مرحوم شیخ بهایی هم در کشکول نقل کرده است. بله آن کشکول‌های چاپ قدیم، چاپ نجم الدوله معروف، در صفحه ۴۲۳ هم این اشعار را نقل کرد. و چه در کشکول و چه در این کتاب‌ها یک مقداری اشعار بعضی از کلماتش نادرست است. آن کشکول هم مرحوم میرزا عبدالغفار خیلی زحمت کشیده. آن مردِ ملا بود و در ریاضیات هم خیلی قوی بود. خودش ، پدرش، مردم خیلی بزرگوار از علمای بنامِ اصفهان بودند؛ خیلی قوی!…

بعد در آن کشکول زحمت کشید با این همه خیلی احتیاج به یک تصحیح دیگری دارد و ما در خیلی از جاها یادداشت‌هایی درباره‌ی کشکول ایشان داریم، خدا رحمت‌شان کند، زحمت کشیدند.

و فیه اَقول؛

حقیقه

حالا این حقیقت، این جوهر، اینی که متن اعیان است، اینی که آن  نفس رحمانی ظلِّ اوست و خود این نفس رحمانی، این حقیقتی که الان بحثش را کردیم که

«هو این جوهر حقیقه واحده»،

تا آمد فرمود که

«و تُسمی هذه الحقیقه فی اصطلاح اهل الله بالنفس الرحمانی»،

این حقیقت.

حقیقه ظهّرت فی الکون قدرتها،

حالا «کوْنِ» به اصطلاح این آقایان که اعم از کونی است که عرض کردیم آقایان فلاسفه می فرمایند، اینها «ماسوی الله» را اطلاق به «کوْن» می‌کنند.

بله حالا در این  که «ما سوی الله» اطلاق به «کوْن» می‌شود و حالا ما این ظلّ مبسوط را، یعنی این نفس رحمانی را هم «ماسوی» بگوییم؛ سوی، ظلّ. گاهی تعبیر به «سوی» درباره‌ی او می‌شود و گاهی نمی‌شود.

بله، اگر در بحث علت و معلولِ اسفار آگاهی داشته باشید، آنجا جناب آخوند اشاره‌ای به این حرف فرمود، و آن اشاره را هم از ابن‌‌ فناری در مصباح الانس دارد، کیف کان. حالا حرف روشن است که، حقیقه ظهرت فی الکون قدرتها .

فاظهرت

( آن حقیقت) یا می خواهید که هذه الاکوان؛ «هذه الاکوان» را بصورت مفعول بگیرید بله راه دارد.

فاظهرت هذه الأکوان و الحجبا!

فاظهرت، آن حقیقه، هذه الاکوان و الحجبا، یا معنی «هذه الاکوان و الحجبُ» بخوانیم، راه دارد که بگوییم، پس باید بگوییم ظهرت، ،فاظهرت هذه الاکوان راه ندارد! آن حجب با هم منصوب است ؛ بنابر این ، همان «اظهرت» ضمیر را بزنید به حقیقه،

حقیقه ظهرت، خودش ظهرت، فاظهرت ، اینطوری. بعد آنها را اظهرت، حقیقه ظهرت  فی الکون قدرتها

حالا این حقیقتی که ظهرت، فاظهرت هذه الأکوان و الحجبا،

این اکوان را، این کثرات را، این اعراض را، که حجب هستند، حجاب هستند و حجاب رویِ او هستند که‌ در این  تعینات، این حقیقت خودش را نشان می‌دهد. مثل جوهر و عرض که چطور جوهر، جوهر اصطلاح فلسفی در ضمنِ اعراض است، ما هر چه می‌بینیم مثلا لون می‌بینیم  اینطور!

تنکّرت؛

بله، پس عبارت آفا اینطور شده که؛

حقیقه ظهرت فی الکون قدرتها،  فاظهرت هذه الأکوانَ و الحجبا،

تنکرت بعیون العالِمین کما، تعرّفت بقلوبِ عُرَّفِ اُدَبا

 

تنکّرَت بعیون العالمین ، کما تعرّفه بقلوب عرّفِ ادبا،

(جمع عارف)، مثل طلب (جمع طالب) حالا اینجا عالم ،عالمین و عارفین را در برابر‌شان، بله فرمود: که عارف به قلبش طوری می‌یابد و عالم به عینش طوری؛

این حقیقت،

تنکرت بعیون العالمین،

اهل نظر، اهل استدلال، بله آنها از آثار و از فرمایشاتی که دارند و اینها، به آن جهت دارند مثلا پی می‌برند و می‌فهمند و می‌رسند؛  از تلفیق هیولا و صورت و از ازدواجشان، بله  که یک کسی انکحت‌شان ‌ را خوانده و بین هیولا و صورت الفت داده است .بله مثلا اینجور،  خوب آن را هم نمی‌گوییم نه ؛ سبحان الذی خلق الأزواج؛ بله ، آنها به جای خود! اما این، اینطور، اینطور که این قلب و این زبان می‌گوید که: ا لغیرک من الظهور ما لیس لک، این حرف دیگر است، این فرمایش دیگر است. لذا این‌حقیقت، به عیون عالمین

تنکّرت،

پوشیده است.

کما تعرفت

روشن است،

بقلوب العارفین، تعرفه بقلوب عرف ادبا

که (جمع ادیب) عرف ادبا به عنوان ضرورت شعری که آن همزه‌ی آخر ادبا افتاده است .

فالخلق کلّهم استار طلعتها،     و الأمر اجمعهم کانوا له نُقُبا

…کانوا له نُقُبا

(نُقُب جمع نقاب). این‌جا همان‌طور که بالا «عالمین» و «عارفین» را عدیل هم قرار داد، برابرِ هم قرار داد، در این شعر بعدی «خلق» و «امر» را:

فالخلق کلّهم استار طلعتها،      و الأمر اجمعهم کانوا له نقبا،

عالَمِ خلق همه پرده‌ی این حقیقت‌اند، عالم امر همه نقاب‌های این حقیقت‌اند؛ اما نقابی که:

« نقابش بر رخش نور علی نور

که روشن گردد از او دیده‌ی کور!»

یک همچو نقابی است. این خلق پرده‌اند و آن امر، عالم امر، نقاب‌ها هستند.

ما فی التستر بالاکوان من عجبی                       بل کونها عینها مما ترى عجبا

از این‌که به «اکوان» تستّر بیابد، پوشیده بوده باشد در این پرده‌های اکوان، چندان عجب نیست، عجب این است که خودش همه‌ی این‌هاست! خیلی خوب…

و لیس انضمامه الى المعانى الکلیه او الجزئیه الا ظهوره فیها،

این‌که می‌گوییم معانی کلی، جزیی، معانی مرسل، مطلق، آنیِ عالم حقایق، عالم ارواح، عالم (مثلا) شهادت و این‌ها به این معانی کلیه و جزییه انضمام یافته، از این تعبیرِ انضمام آن‌طور استفاده نشود که بر ضمّ است، بر دو چیز مجاور هم، پهلوی هم، یا مثلاً به صورت جنس و فصل (این‌طور)… حرف بالاتر از این است. از این معنا که انضمام می‌فرمایند، یعنی ظهور (بله) ظهورِ این امر است، این حقیقت است، “فیها”. در این معانیِ کلیه و این جوهر است، این ضمیر مذکر آوردند به لحاظ آن جوهر است.

و لیس انضمامه (این جوهر) الی المعانی الکلیه او الجزئیه الا ظهوره فیها و تجلیه بها،

این‌طور.

چون بالا فرمود: فالجوهر بحسب حقیقته، به این لحاظ.

تاره فی مراتبه الکلیه و اخری فی مراتبه الجزییه. فهو (این جوهر) فهو ذات الواحده بحسب نفسه المتکثره بظهوراته فی صفاته،

که این تعینات و شئونش هستند.

و هی (این صفات) بحسب حقایقها (به حسب حقایق خودشان، صفات، مراتب صفات، مراتب این کلمات) و هی بحسب حقایقها لازمه لتلک الذات، کی باشد تلک الذات آن؟ جوهر.

و هی بحسب حقایقها لازمه لتلک الذات و ان کانت من حیث ظهورها

ضمیر “ها” را بزنید به حقایق، که این ها به حسب اینها من حیث ظهورها

متوقف على اعتدال

حالا این حقایق که آن صفات هستند. به حسب ظهورش متوقف هستند علی اعتدالٍ که

تکون (آن حقایق، آن صفات) عنده (در نزد این اعتدال) بالفعل.

چطور آقا بله همان بحث مثلا جناب خواجه در تجرید فرمود که: حیات در ما، (بله عرض کردیم) که قید «ما» و «فینا» و «منا»، چطور …جناب خواجه در تجرید، بله که حیات در ما احتیاج دارد به روح بخاری .حیات در ما احتیاج دارد به بنیه. این بنیه از چه چیزی حاصل می‌شود؟ از فعل و انفعالِ عناصر. عناصر باهمدیگر مزاج و امتزاج و مزاج پیدا می‌کنند، به امتزاجِ عناصر مزاج حاصل می‌شود، فعل و انفعال در میان‌شان حاصل می‌شود، بنیه‌ای تحقق پیدا می‌کند، مزاج می‌یابند، حیات می‌یابند. و حالا اینجا این حقایق، این صفات در بعضی از جاها که موجودات باید خودشان را نشان دهند، اعتدال می‌خواهند. به اعتدالِ مزاج حیات خودش را نشان می‌دهد و هرچه مزاج معتدل‌تر، حیاتش قویتر.  آثار حیاتش هم قوی‌تر. می‌بینی خیلی در افکارش سریع‌السّیر است. می‌رسد به حدِّ حدس. حادس است، نه متفکر باشد، از فکر در می‌رود، بالاتر از فکر اینطور. سریع السِّیر است، قوی است خیلی، و به این نحوه. بلکه بالاتر از حدس. به عرض رساندیم می‌بینیم مقاماتی را می‌پیمایند، به روح‌القدس می‌پیوندد. نفسش روح‌القدس می‌شود. و کلمات نوری الهیه، همه برایش حاصل است، به این معنا که در علم امام، علم انسان کامل، در این کتاب و کتابهایی که در طول آن می‌خوانیم، می‌بینید که انسان به جایی می‌رسد که دارد، انسان بالفعل می‌شود. انسان بالفعل با این جوهر می‌پیوندد. جوهر کل یعنی با این صادر نخستین، انسان بالفعل با این صادر نخستین، با این نفس رحمانی آنچنان می‌پیوندد که؛ پیوستنی بی‌تکیف بی قیاس! که با او ارتباط وجودی پیدا می‌کند که چنانچه نفس‌ِ رحمانی، رقِّ ‌ِمنشور و آن عمود ‌ِقائم و آن جوهر کذاییِ همه‌ی این کلمات نوریه، می‌بینی نفس انسان کامل به او پیوست. که همه می‌شوند کلمات نوری او. و به هر کجا بخواهد تصرف کند، تصرف می‌کند. یعنی عالم می‌شود اعضا و جوارح او. به دریا امر بدهد آب را دو طرف کند، آناً سدّ می‌بندد و اشاره‌اش، نگهداریش، همتش، عزمش، کار هزاران سدّ را انجام می‌دهد. و هکذا کارهای دیگری که دارد…نفس پیوسته (است) به آن صادر نخستین. و کلمات نوریه، وجودیه همه می‌شوند به منزله‌ی اعضا و جوارح او. این انسان کامل، امام است، که «کل شی احصیناه فی امام مبین». در ضمنِ همین آیه‌ی کریمه به تفاسیر رجوع بفرمایید.

بله، در تفسیرهای روایی، بله می بینید که حضرت سید الانبیاء درباره‌ی سید اولیاء چه فرمایشی دارند؟ بله که این آیه درباره حضرت وصی، بله، به معنی واقعی آیه در او پیاده است که «کل شیء احصینا فی امام مبین»، آن خطبه‌ی قاصعه‌ی نهج‌البلاغه است که، بله حضرت رسول‌الله به حضرت وصی می فرماید؛ که (انک تسمع ما اسمع و تری ما اری الّا انک لست بنبی)؛ رتبه نبوّت را نداری، این نبوّت تشریعیِ است، امام نبوّت انبائی برایت حاصل است. نبوّت انبائی یعنی مقام ولایت متصل به اسماء الهی بودن، نبوّت تشریعی حرف دیگر است؛ که در این کتاب نبوّت انبائی و تشریعی را می‌خوانیم و اگر نظر شریف‌تان باشد در یک جای شفاء، کتاب نفس شفاء هم شیخ در این مقام هم خیلی خوش پیش آمده، و خوب حرفی پیاده کرده که آنجا که هم خیلی اصرار کردیم، پافشاری کردیم و به عرض رساندیم که حرف شیخ خیلی بلند است، این حرف را مغتنم بشمارید، که راجع به مقامات انسانی رویا، کتابی‌ بود، بله بحمدالله توفیق یافتیم، بله مباحثه خوبی در سالیانی، اوّل تا آخرش دوره‌ داشتیم، خیلی خوب آنجا این حقیقت را شیخ پروراند، و باز هم در این کتاب صحبت پیش می‌آید از نبوّت انبائی و نبوّت تشریعی، نبی‌ای که شارع هست و نبی‌ای که شارع نبوّت انبائی. نبوّت انبائی یعنی انسان کامل به جایی می رسد که انباء می‌کند، إخبار می‌دهد، می‌یابد، می‌رسد، می‌فهمد، داراست، امّا رتبه‌ی نبوّت را ندارد.

خیلی خوب؛ حالا اینجا به حسب اعتدال مزاج‌ها که می بینید مراتب متفاوت است و انسان کامل صاحب آن مزاج معتدل است که مرکزِ است، و بقیه‌ی امزجه حول این مرکز دور می‌زنند، بحسب اعتدال مزاج‌ها، با این مرکز؛ بعضی‌ها نزدیکند، بعضی‌ها دورند. هرکه مزاجش معتدل‌تر، به این مرکز نزدیک‌تر، و آنی که مزاج دورترِ، قهراً از این مرکز دورتر هست، تا می‌رسد به مزاج حیوانات، می‌رسد به مزاج نباتات، می‌رسد به مزاج معادن که این‌ها خیلی از مرکز دورند.

و ان کانت من حیث ظهورها متوقف على اعتدال تکون عنده بالفعل،

آن حقایق عند اعتدال بالفعل می‌شود .

فکل ما فی فرده بالفعل؛

عبارت را آقا اینطور که می‌خوانم نظر داشته باشید، مقدّم مؤخّر شده است؛

فکل ما فی فرده بالفعل؛

مقابل بالفعل باید چه باشد؟ بالقوه.

او بالقوه وقتْامّا؛

مقابل وَقْتْاَمّا  چه باشد؟ او دائما. پس عبارت اینطوری است:

و کل ما فی فرده بالفعل او بالقوه وقتْاَمّا او دائما من اللوازم و الصفات فهو (ضمیر «هو» را به آن «کل ما»)

فیها غیب؛

ضمیر «فیها» را بزنید بالا که فرمودید: «فهو ذات الواحده». آن جوهر ذات واحده است. «فیها»، یعنی ذات واحده، یعنی در این جوهر، یعنی در این متن، در این حقیقت، در این عین، این نفس رحمانی، این اصل.

فهو کل ما فی فرد بالفعل او بالقوه وقتما او دائما من اللوازم و الصفات فهو فیها غیب؛ باز هم آقا عبارت را ملاحظه بفرمایید.

اذ کُلّ ما یَظْهَر،

هرچه که از غیب به ظاهر می‌رسد

فهو؛ (این «کُلّ ما یَظْهَر» )  قبل ظهوره فیه؛

در آن جوهر، در آن اصل، در آن ذات، بالقوه هست. حالا اینجا فرمودند بالقوه، در آنجا هم فرمودند بالقوه مقابل بالفعل گرفتند. این بالقوه‌ای که در او هست چطور بالقوه‌ای است؟ این بالقوه‌ی بالوحده است، این بالقوه‌ی بالشدّه است و می‌دانید که هر کجا که قوت  بیشتر، وحدت بیشتر است. آن وجود، آن صفات، در او قوی‌تر است، و وقتی کثرت پیش آمد، تفرقه پیش آمد، به آن شدّت و  حدّت و صلابت نیست. این‌ها بالقوه، بالوحده، بالشدّه، به نحو اجمال و اندماج، اجمال جمعی، قرآنی، فشرده، متن است دیگر! این‌ها همه در آن متن قرار گرفته است.

اذ کل ما یظهر فهو، قبل ظهور فیه بالقوه است، بالوحده و بالشدّه است، به نحو اجمال و اندماج است که از آن متن حالا می‌آید به صورت کثرت ظاهر می‌شود.

و الّا لم یَمْکُن ظهوره،

شیء که آن را نداشته باشد و چیزی که فاقد آن باشد، چگونه از آن صادر می‌شود؟!

و الّا لم یمکن ظهوره.

خیلی خوب، حالا:

و الجوهر لا جنس له و لا فصل فلا حد له.

چطور آقا جوهر فلسفی را می‌فرمایید که جنس عالی است؟ جوهر فلسفی جنس عالی است یعنی چه؟ جنس عالی است یعنی که متصاعداً اجناس به او تمام شده است. حالا که هست جنس عالی، یعنی بسیط است، بسیط است! فوقش جنس نیست. و هر چه که «ما لا جنس له» حالا دیگه جنس عالی است دیگر، برای او جنس نیست «ما لا جنس له  و لا فصل» آنی که نه جنس دارد نه فصل دارد، مرکّب نیست، بسیط است. همان، به وزان همان حرف در اینجا هم درباره‌ی این جوهر هم فرمایش بفرمایید.

والجوهر لا جنس له ولا فصل فلا حد له.

و ما ذُکِرَ من التعریف فهو رسم له؛

برای اینکه (در) حد، جنس و فصل که راه ندارد!

لا حدُ حقیقی؛

خیلی خوب…

 و لما کانت…،

عبارت کتاب شما غلط نباشد!

 و لمّا کانت التّجلیاتُ الالهیهُ المَظْهَره للصفات؛

می‌شود که به یک تعبیری هم بگوییم این تجلیات مُظْهِره‌ی صفاتش هستند، (مَظهرُ، اَلْمُظهرهُ للصفات، می‌توانیم بخوانیم)

و لماکانت؛ چون صورت ِمَظهر مَفعَل مثل اینکه جنبه‌ی تذکر و تأنیثش، بله؟ آن چیز راه ندارد! عبارت «مُظْهِره» دارد..

 و لمّا کانت التّجلیاتُ الالهیهُ المُظْهِرَهِ للصفات، مُتَکثّرهً

که خبر «کانت» است؛ الف، لام نداشته باشد! نه اینکه مثلا به زحمت بیافتیم، بفرمایید که «کانت» تامّه باشد و خبر نخواهد!

و لما کانتِ التجلیاتُ الهیه المُظْهِرَهُ للصفات،

مثلاً همچنین، این طوری نه، «کانت» ناقصه، تجلیات فاعلش است، متکثره خبر است، الف لام نمی‌خواهد متکثره.

 و لماکانتِ تجلیات الهیه المظهره للصفات، متکثرهً،

چطور متکثر؟ که به چه عنوان متکثر؟

بحکم «کلّ یُوماً هو فی شأن»؛

یُوم را هم فرمودید که ظهور اشیاء است. این شأن چیست؟ «کل یومٍ»، در هر فی شانٍ، این شأنٍ، اِی فی تجلٍ، فی تعیّنٍ، بله، به حکم «کل یوما هو فی شان». حالا:

صارت الأعراض متکثره غیر متناهیه، و ان کانت الامّهات منها متناهیه.

حالا، بفرمایید در بحث فلسفی، امهاتِ اعراض، بله؟ فرمودید پنج قسم جوهر، و نُه قسم عَرَض. بله؟ پس امهات اعراض، متناهی‌اند، اما آحاد و اشخاصِ اعراض غیرمتناهی‌اند، همین، به همین وزان، بله؟ بفرمایید هم، در این مقام هم صحبت بفرمایید که به حَسب امهات، متناهی، اما به حَسب اشخاص و خارج، غیرمتناهی، آحاد.

آنجا می فرماید مقولات تسع عرضیه مثلاً، اینجا همین طور به ضرب من التقسیم، امهاتش هستند، بله قابل ِتحدید. بله مثلا بفرمایید عالَمِ ارواحِ، عالم نفوسِ کلیه هست، که مثال است، عالمِ مثال، عالمِ شهادت مطلقه است، و بعدها می‌آید آقا….حضرات خمس می گوئیم.

عرش را پنج قسم است و موت را پنج قسم، پنج قسم قیامت را، و پنج قسم حضرات و ذکر، بله پنج قسم ذکر. فرمایشاتی که در این نکاحات پنجگانه، اقسام نکاح پنج قسم، عرش پنج قسم، و حضرات پنج قسم و ذکر پنج قسم. قیامت پنج قسم و فرمایشاتی که دارند اینها، به لحاظ این عوالم را تقسیم می کنیم.

به لحاظ امهات قابل انقسام‌اند اعراض، اما به حساب کثرت و خارج‌شان قابل انقسام نیستند. قابل حصر نیستندو حد نیستند.

و ان کانت الاُمهات منها متناهیه،

اما آحاد آنها متناهی نیستند.

و هذا التحقیق ینبّهک على ان للصفات من حیث تعیناتها فی الحضره الاسمائیه،

آن تعینات‌شان از جهت مفهومات ذهنیه، از جهت ملاحظه‌ی تحلیل عقلی، اینطور، شئون‌شان، من حیث تعیناتشان.

من حیث تعیناتها فی الحضره الاسمائیه،

لفظ حضرت را اوایل عرض کردیم، چون در کتاب‌ها عنوان حضرت، حضرت زیاد است! صفات فرمودید که منتشی از اسماء، اسماء منتشی از ذات، اعیان منتشی از صفات. که صفات، اعیان ثابته بوده باشند.

من حیث تعیناتها فی الحضره الاسمائیه. حقایق متمیزه بعضها عن بعض،

و ان کانت راجعه الى حقیقه واحده

همه‌شان، به یک حقیقت واحده، به یک ذات احدیه، به یک جوهر، برگشت می کنند.

الى حقیقه واحده مشترکه  بینها؛ که آن حقیقت واحد مشترک بین همه آنهاست جامع همه آنهاست،

من وجه آخر، کما ان مظاهرها حقائقها متمیزه؛

«کما انّ مظاهرها» که این اعراض بوده باشند «حقایق متمایزه»،

کما انّ مظاهر (ذات این حقیقت واحده) حقایقها متمیزه،

بعضها عن بعض مع کونها مشترکه فی العرضیه.

عرضیت این جا را به معنای تعمیمِ در بحث، عرضیت یعنی تابعیت مثلا. هرچند که به حسب تابعیت همه اینها شریک‌اند.

لان کلما فی الوجود دلیل و آیه على ما فی الغیب.

بله، عبارت اینطور شده:

و هذا التحقیق ینبّهک على ان الصفات من حیث تعیناتها فی الحضره الاسمائیه، حقایق متمیزه بعضها عن بعض.

که حقایق بشود اسم «أنّ». چون لصفات  جار و مجرور، خبر مقدم شده.

ینبّهک على ان للصفات من حیث تعیناتها فی الحضره الاسمائیه، حقایق متمیزه بعضها عن بعض، و ان کانت راجعه الى حقیقه واحده مشترکه بینها؛ من وجه آخر، کما ان مظاهرها حقائقُ متمایزه؛ بعضها عن بعض مع کونها مشترکه فی العرضیه. لان کلما فی الوجود دلیل و آیه على ما فی الغیب.

 

خوب حالا تنبیه، به لسان اهل نظر، راجع به جوهر و عرض به لسان اهل نظر، اهل فلسفه. بله صحبتی درباره‌ی جوهر و اعراض و فرمایشاتی که دارد،  بله، إن شاءالله عنوان می‌شود. بس نباشه آقا؟ بله؟  ساعت چی آقا؟ خوب حالا اگر اجازه می‌فرمائید بس باشد آقا. نفس تازه‌ای می‌خواهد آقا جان.

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *