؛▬▬▬❁ஜ۩﷽۩ஜ❁▬▬▬؛
الحمد لله رب العالمین
وَقالَ فی تفسیر الفاتحه:
اَلظَّهرُ هُوَ الجَلیّ وَ النَّصُّ المُنتَهیُّ اِلَی اَقصی مَراتِبِ البَیانِ وَ الظُهُور نَظیرُ صُورَه المَحسُو سَه
حالا آن چهار قسمی که در حدیث آمد از جنابِ رسول الله، صلی الله علیه وآله، که
” اِنَّ لِلقُرانِ ظَهراً وَ بَطنَاً وَ حَدّاً وَ مَطلَعا”
یک یک دارد بیان می کند.
این بحث را به عنوانِ یاد آوری، در اسفار هم، جنابِ آخوند داشت.
نگاه بفرمائید، اینها همدیگر را کمک می کنند.
خودِ جنابِ آخوند هم در اسفار، ناظرِ به همین مبحثِ این جایِ مصباح است.
فصلِ یازدهمِ موقفِ پنجمِ اسفار، که الهیاتش است. این چاپهای رحلی ما، جلدِ سوم، صفحه ۱۰۸،
چاپهای جدید ، دیگر نمی دانم چندم واقع می شود؟ نگاه می فرمائید.
فصلِ یازده، موقفِ پنجمِ اسفار، الهیّاتش.
و دیگر به عرض برسانیم که: اسفار را نگاه می کردم، دیدم آنجا در حواشی ضبط کردیم، که: خواندیم اینجا مَطلَع؛ دیدم آنجا ضبط کردیم: مُطَّلَع.
آنجا که مُطَّلَع ضبط کردیم، به یادِ حدیثِ اصولِ کافی بودیم.
در اصولِ کافی، راجع به رحلتِ حضرتِ امام مجتبی علیه السلام ، دارد که :
آن جناب در وقتِ ارتحالش به گریه آمد.
عرض کردند که: آقا شما که موقعیّتتان ( خب امام هست و مربی هست و دلسوزِ به حالِ بندگانِ خداست. اینها مثلِ صحیفه ی سجادیه شان، مثلِ دعایِ ابو حمزهِ ثمالی، این سوز و گدازها، ناله ها، “أبکی ، أبکی” که می فرمایند؛ البته ” و المخلَصونَ عَلَی خَطَرٍ عَظیم”؛ درعین حال برای تعلیمِ دیگران، توجه به دیگران، تنبیه دیگران)
عرض کردند که: آقا؟ شما چرا باید در این حال، بدین صورت بوده باشید؟
مثلاً به زبانِ خودمانی، بی تابی از شما مشاهده بشود.
آقا در جواب فرمود که: ” برایِ دو امر، یکی فراقِ اَحِبِّه”
( خب خیلی آموزنده است.
چقدر تحبیب قلوب می کند؛
چقدر دلها را جذب می کند؛
من دوستتان داشتم.
فرزندانِ من بودید. برادرانِ من بودید. عائلهِ من هستید. ارحامِ من هستید. عشیره ی من هستید.
خودش آقا، بله کم حرف نیست آقا.
این نحوه دلجویی، خیلی مقام است.)
تاریخِ یعقوبی را نگاه بفرمائید، می دانید که ایشان، یعقوبی، مثلِ اینکه قرنِ سومِ هجری بود؛ اگر ذهنم اشتباه نکند.
غرض، تاریخِ یعقوبی است؛ از مآخذ است؛ از مصادق است.
بعد آنجا می فرماید که جنابِ امامِ مجتبی علیه السلام، چند تا وصیت داشت.
در این بارِ چهارم که او را زهر خوراندند؛ دیگر زهر در او کارگر شد؛ چند تا وصیت داشت ، یک وصیت هم به خرد سالان.
خوب آقا اینها خیلی آموزنده است دیگه.
بعد که فرمود: فرزندانِ من، و فرزندانِ برادرانِ من،
( نگاه بفرمائید صورت وصیت را) .
بعد جمع شدند.
این بچه ها را به زبانِ خودمونی اعتنا کرده.
آدم حساب کردنِ به خردسالان، به کودکان.
این بچه ها را
به زبان خودمانی اعتناءکرده اند.
آدم حساب کردن به خردسالان، به کودکان.
این ها چقدر پروراننده هست!
چقدر عظمت دارد!
چقدر موقعیت اخلاقی دارد!
ایشان را خواست،
جمع شدند،
و بعد به ایشان نصیحت فرمود:
من جمله در عباراتشان آورده،
که پیشتر ها توضیح دادم؛
به اینها فرمود:
” إنّکُم صِغارُ قومٍ و تُوشَکُ أن تکونوا کبارُهم مِن آخرین”
در آینده ی نزدیک بزرگسالان اجتماع خواهید شد!
و الان بچه اید،کودکید ،
و در آینده ی نزدیک، پدر و مادر اجتماع می شوید،
بعد به این ها فرمایشاتی که فرمود؛
فرمود: ” با خودتان دفتر داشته باشید ،
کاغذ و قلم داشته باشید،
حرف هایی که از اهل علم، از بزرگان می شنوید،
این ها را یاد داشت کنید!
علم را نادیده نگیرید!
کفران نعمت نکنید!
یک وقت می بینید که یک کتابی از معارف، حقایق، کلمات قصار و این ها
جمع کرده اید .”
یک وصیت نامه خیلی خواندنی است!
که به همه ی بُعدش خواندنی و شنیدنی است!
غرض ،
جناب کلینی در کافی آورد که آن آقا فرمود: ( جناب امام مجتبی ) که:
” بی تابی من برای دو امر است:
یکی فراق أحبّه؛ و دیگر حول مُطَّلّع ”
در اعراب، مُطَّلّع. که إطَّلَعَ علیه، و اسم مکانش: مُطَّلَع؛ جایی که آدم اِشراف دارد؛
اسم مکان است.
جایی که آدم اِشراف دارد.
بله
چون مزیدٌ فیه؛
اسم زمان و اسم مکان و مصدر میمی اش و این ها همه بر وزن اسم مفعول باب است.
بله
حول مُطَّلَع!
و این جا در حواشی اسفار دیدیم که ما مُطَلَّع ضبط کردیم؛ مُطَلَّع نوشتیم.
خود مَطلَعَ هم غلط نیست.
البته مَطلَع غلط است؛ که صحیح آن را فرمودند مَطلِع است، مثل مجلِس، منزِل.
مَطلِعا یا مُطَّلِعا.
پس مَطلِع یا مُطَّلَع بخوانید.
حالا برای این، چهار قسم را به تفسیر فاتحه دارد بیان می کند.
در این کتاب هم همان طور که به عرض رساندیم،
از تفسیر فاتحه ی ماتِن،
یعنی اعجاز البیان، که تفسیر فاتحه شان است،
که در مصر چاپ شده،
در هند چاپ شده ،
متعدد چاپ شد.
چاپ مصرش، صفحه ۳۷۸، که ایشان این جا نقل می کنند؛
از عبارات ایشان
صفحه ۳۷۸ است، چاپ مصر.
آقاجان باز هم عذر می خواهیم ،
یکی از کتاب ها هم که به کار شما می آید و به کار ما می آید،
این مسائل و مباحث خیلی در آن آورده می شود،
همان آقایی است که جناب شیخ بهایی در کشکول از ایشان خیلی نقل می کند؛
به نام ابوطالب مکّی، صاحب قوُتُ القلوب؛
که گاهی به غلط می شنویم: قُوَّهُ القلوب.
قوُتُ القلوب، کار می رسد.
صفحه ۱۰۷ جلد اول قوت القلوب، چاپ مصر،
این مسائل،
همین ظاهر و بطون قرآن کریم،
وارد شده ،
و این مسائلی که بعد در پیش داریم،
عنوان می کند.
ما در بعضی از این نوشته های مان پیشتر نوشتیم،
حرفش را زدیم،
و تمنّی است ،
و حرف بدی نیست،
اگر پیاده شود در اجتماع خیلی خوب است.
ما عرض کردیم که:
در حوزه ها که این همه شعب و فنون علوم هست،
چه خوب است که راجع به ادعیه،
این دعاهای وسائط فیض الهی،
این کتاب هایی که در دعا ها نوشته شد و اسرار ادعیه آورده شده است، این ها هم کتاب درسی بشوند، و این ها را هم رواج بدهید؛
و به بینش و برداشت خودمان گفتیم اگر این طور بشود، حالا.
و یا جناب عالی طور دیگر.
بنده ترتیب کلاس را این طور قرار دادم،
گفتم که:
اول مفتاح الفلاح شیخ بهایی.
به قول جناب آخوند ملا حسینقلی همدانی رضوان الله علیه، آن استاد بزرگوار، استاد بزرگ اخلاق، ایشان می فرمود که : برای سالک، مفتاح الفلاح شیخ بهایی دستور العمل کافی است.
و چه دستور العمل خوبی.
عرض کردیم که اوّل، مفتاح الفلاح، دوّم، کلاس دوّم، رتبه ی بالا، عُدّه الدّاعیِ جناب إبن فَهد، که خود عُدَّه، یک کتاب دعایِ استدلالی است؛ یک کتاب عظیم الشّأنی است، بله، ما چه نعمتهایی داریم! و حق ، چه سفره هایی برای ما گسترده است، عَدّه الدّاعیِ إبن فهد.
خداوند درجات آقای طباطبایی را متعالی بفرماید؛ ایشان از اساتیدشان، از آقای قاضی، همینطور از آقای آخوند ملّا حسینقلی همدانی، سینه به سینه، که : ابن فهد، سیّدبن طاووس، سیّد بحرالعلوم رحمه الله علیهم، اینها از کُمّل بودند. مرحوم آقای طباطبایی، اینها از کُمّل بودند.
خیلی مردم بودند، خیلی عجیب!
نوشته های شاگردان آقای ملاحسینقلی همدانی را ببینید، چقدر نوشته هایشان عمیق است. بله ، مثلاً کتاب شرح اسماء، رساله ی کوچکی که آقای درود آبادی نوشته.
آقای درودآبادی، یکی از شاگردان آخوند ملا حسینقلی همدانی است.
آن شرح اسماء، رساله ی به آن خُردی، چقدر عظمت دارد. اینها چه بودند؟! اینها مردمِ بسیار کُتَل ها پیموده، وادی ها طی کرده، مراحل گذرانده، خیلی خیلی آدم بودند، خیلی کار کرده اند.
مبادا سرور من برای ما دیر بشود، و از الآن برای خودمان برنامه قرار ندهیم و سوف سوف کنیم؛
بله، حدیث کافی، امام صادق علیه السلام فرمود که : پرده برداشته بشود؛ کسانی که در ماورای طبیعت، به عذاب مبتلا هستند؛ اکثر اینها را تسویف، به این عذاب کشانده است.
تسویف، هی سوف سوف، حالا الآن وقت چه، وقتی بهار آمده، حالا تابستان، حالا که هوا گرم است و همینطور سوف سوف. تسویف، تسویف.
آقا جناب امام صادق علیه السلام فرمود که اکثرشان را تسویف، کارشان را به آنجا کشاند.
غرض، عرض کردیم که ؛ در ترتیب ِکتابِ کلاسیکی؛
اوِل : مفتاح الفلاحِ شیخ بهایی باشد.
دوّم: عَدّه الدّاعیِ إبن فهد باشد.
سوّم: قوت القلوبِ ابوطالب مکّی باشد.
چهارم : کتابِ إقبالِ سیّد بن طاووس باشد.
پنجم : صحیفه سجّادیّه.
ما اینطوری گفتیم که اگر یک چنین همّتی، اسرار و منافع و مطالب و دنیا و آخرتِ این کتابها و این مباحثی که از اهل بیت عصمت و طهارت، وسائط فیض الهی، در این کتابها آمده؛ کمتر از خیلی مباحث نیست، کمتر از خیلی از شُعَب و بحث و حرف و اینها نیست .
غرض، این قوت القلوبِ ابوطالب مکّی، هم در این امور بحثی دارد، اینکه امروز می خوانیم…
مرحوم آقای شعرانی، رضوان الله علیه، ایشان فرمایشاتی، خیلی به زبان روان و شریف و اینها دارد که ، ما فرمایش ایشان را به همان قلم شریف ایشان و نوشته ی ایشان، این یازده رساله فارسی که از ما چاپ شده است؛ در صفحه ۲۸۵ اش ، راجع به امور چهارگانه: ظَهر و بَطن و حدّ و مطّلَع، ایشان فرمایشاتی دارند که دیروز قسمتی را اشاره کردیم، که نگاه می فرمایید.
خوب، حالا، مقداری کتاب بخوانیم.
و از اینها توقّع نداشته باشید که در بیان ظَهر و بَطن و حَدّ و مَطلع و اینها همه یکزبان باشند.
قرآن است، اسرار نظام هستی است، بله ، هر بزرگواری، فکری، برای پیاده کردنِ حقایق، راهی پیش گرفته، و درست می فرمایند؛ قرآن است؛ حدیث است؛ ذو ابعاد است، ذو جهات است.
همانطوری که در اسرار احکام، به عرض رساندیم.
وَ قالَ فِی تَفسیر الفاتحه
حالا یک یک ، آن چهار تای اوّل،
الظَّهر
آنجا که ظَهر است، در قرآن، ظَهرش است، ظاهرش است، همینکه فرمود : ظاهر؛
هَوَ الجَلِیّ وَ النَصّ .
نصّی که، نص! نص را چجور باید معنا کرد؟
باید نص را گفت:
المنتهی إلی أَقصی مَراتبِ البَیانِ وَ الظّهور
نص است دیگر! دیگر در او تمجمج نیست آقا. که می فرمایید نص است، تمجمج در آن راه ندارد. روشن است دیگر، زلال است.
إلی أَقصی مَراتبِ البَیانِ وَ الظّهور
دیگر.
هویداست.
نظیرُ صوُرَه المَحسوسه یا صُوَر المحسوسه
حالا این صور محسوسه، این دیگر آب است، این خاک است، آتش است، شجر است، حَجَر است، اینطور.
اینطور منصوص است: نظیر.
تشبیه معقول به محسوس.
که چطور محسوسات این نشئه را میبینید، همه می گویند این آب است، همه می گویند این شجر است، همه می گویند این کوه است، این آفتاب است، این ماه است، نص اینطور است؛ مثلاً شبیه محکمات آیات کریم، امثالش.
این ظَهر.
و البطن
همانطور که میبینید آقا، بطن، بله، پله پله دیگه، اینها همه حالا بعدها کتاب ان شاء الله خدا توفیق داد پیش رفتیم میبینید که همینطور این مراتب، همه، بیانگر مراتب انسان است؛ به حکم تطابق کونین.
کُوْنی که عالم است، کُوْنی که آدم است. اینها با همدیگر تطابق دارند.
آن فرموده حضرت امام امیرالمؤمنین، وصی علیه السلام میبینید که:
« ألّلهمّ نَوِّرْ ظاهری بطاعتک»
بله « نَوِّرْ ظاهری»
این مقام به قول اساتید ما، بزرگواران، مقامی است که باید احکام شرعیه پیاده بشود؛ به مبانی فقهی بوده باشد؛ طهارت بدن باشد، خضوعش، اخلاقش مثلاً آدابش، این ظاهر.
« نَوِّر ظاهری بطاعتک و باطنی بمعرفتک و قلبی بِمَحبَّتِک و روحی بِمُشاهَدَتِک و سِرّی بِاستقلال اتّصال حضرتک یا ذاالجلال و الاکرام»
خب اینها چی هست؟ اینکه جنابعالی یک شخص هستید که.
بله این ظاهر من و باطن من و قلب من و سِرّ من،اینها چی هست؟ چجور است؟ و فرمایشات دیگری که در همین صحف ادعیه هست.
اینها مراتب، همچنین قرآن را با انسان.
وانگهی این سفره برا جنابعالی گسترده شده دیگر. سفره ی حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله.
سید مرتضی علم الهدی در غُرَر و دُرَر نقل کرد که: « ألقرآنُ مَأدُبَهُ الله» بعضی ها خوانده اند ( به بیان ایشان ): « ألقرآنُ مَأدِبَهُ الله»
مأدُبه یعنی سفره، مأدِبَه یعنی ادبستان، آدم را ادب میکند؛ هرزه بار نمی آید آدم؛ به آدم تعلیم میدهد.
القرآن مأدُبه الله، سفره الهی است. این سفره برای جنابعالی گسترده شده دیگر.
یکی از عرایضی که در اسفار، کتابها این آقایان دارند که انسان حد یقف ندارد؛ به جایی باز نمی ایستد، یکی از ادلّه و حرفمان همین است که همانطور که اشاره کردیم قرآن کریم: « قُل کُلٌّ یَعمَلُ عَلیَ شَاکِلَتِهِ».
بله آقا ؟
قرآن کریم مراتبش چه بی نهایت!!
« اقرأ و ٱرقَ » این مأدُبه برای کی گسترده شده؟ برای انسان.
پس انسان بدان که حد یقف نداری، یعنی نه تنها نفس ناطقه مجرد است، او را فوق حد تجرد است.
اینی که در منظومه خواندیم، در اسفار خواندیم، انسان را فوق حد تجرد است، چون مجرد، مجرد است. اما دیگر حد یقف نداشته باشد، جایی باز نایستد؛ هرچی به او بدهی اشتهایش بیشتر بشود، سعه وجودی اش بیشتر بشود، این معنا، این مطلب، فوق حد تجرد است، فوق مطلب تجرد است.
لذا می گوییم: نفس ناطقه را فوق حد تجرد است.
مجرد هست؛ ادله تجرد صحیح است؛ فوق حد تجرد هم که حد یقف ندارد.
یکی از حرفای ما همین است که این قرآنی که حد یقف ندارد خوراک او می شود و این تنها انسان است که میتواند استفاده کند از او، و او را اگر حد یقف بود، نمی توانست،
این سفره برای او، راه نداشت.
« إقرأ و ٱرقَ »
مخاطب به خطاب إقرا و ارقَ نمی شد.
اینطور،
بله این،
منتها در این چهار مطلب که انسان،
از جنبه ی طبیعی بدنی اش که در رفتیم، یک مطلب؛
مطلب دوم، تجرد برزخی اش.
تجرد برزخی را در اتحاد عاقل و معقول اسفار، چند دلیل می خوانیم.
آنجا تجرد برزخی است؛ تجرد تامّ عقلی نیست.
بعد که آمدید کتاب نفس، آنجا حدود ده دلیل نقل می کند در تجرد عقلی نفس.
و برای مقام فوق تجرد
فصلی، بابی باز نکرده؛
در اثنای مباحث اشاره فرموده و گذشته.
به خلاف جناب حاجی که در منظومه برای این قسم هم عنوان فرموده صریحاً،
در همان ادله ی مقام نفس ناطقه.
غرض،
راجع به نفس ناطقه باید که این جهات را در نظر داشت که ادله ی تجرد برزخی مربوط به مثال متصلش است که خیالش است؛ مربوط به تجرد تام عقلی که عرض کردیم مربوط به تجرد عقلی اش است.
و همینطور فوق مرتبه ی تجرد، این مربوط است به حد لا یقفی او که می گویند انسان را حدی نیست، مقامش مقام لا یقفی است، حرف مردم معلوم شود که چیست؟ حالا یا قبول داریم یا نداریم، دست به قلم کنیم، ردش کنیم یا بپذیریم، ببینیم، بفهمیم خودشان چه می فرمایند؟ حرف چه هست؟ آنوقت.
مثلاً بخواهیم یا بپذیریم یا ردش کنیم،
دلیل است، برهان است، اصول عقاید که تکلیف به آن صورت تحمیلی که نیست، استدلالی است؛ برهانی است؛ غرض.
حالا این مراتب را،
از ظاهر می آییم به باطن.
حالا می خواهیم این قرآن را هم پله پله بالا ببریم.
در این کتاب،
درس و بحث و اینها که هستیم،
از خاطر شریف نرود که،
یکی از کارها، یکی از کتابها که خیلی کار می رسد شرح اصول کافی ملاصدراست، خیلی کار می رسد.
آنجا هم می بینید که در این مسائل بحث می فرماید،
می فرماید که:
این آیات قرآن،
مثلاً
برای بعضیها یک روزنه ای است، برای بعضیها می بینی دری است؛ دروازه ای است؛ معبری است؛ تا بیننده چه باشد؟ تا طیور سماوی چه پرنده هایی بوده باشند؟ تا چینه دانها و هاضمه ها چه باشد؟ اشتها چه باشد؟ سفره گسترده است، نِعَمِ الهی « لا تُعَدُّ و لا تُحصیَ »
تا این طیور انفس چگونه بوده باشند؟
قابلیت و استعداد و آن همتشان.
اینگونه فرمایش را جناب آخوند در شرح اصول کافی می آورد.
نگاه می فرمایید.
و ما هم بعد خیلی از ایشان نقل می کنیم؛ به عرض می رسانیم؛
این ظهرش.
و البطن هو الخفی
همین که بطن است؛ پنهان است؛
نظیرُ الأرواح القدسیّه
حالا آن جا بود:
نظیر صُوَر المحسوسه
صور محسوسه که نیست؛ خفیّ است.
نظیر الأرواح القدسیّه باطن است در نظام هستی.
ألمحجوبه الأکثر المدارک
بله همچین نیست که نفس ناطقه ای بتواند ارواح قدسیه را بیابد؛
خیلی باید ورزش فکری کند؛ تلطیف سرّ کند؛ و تصفیه کند خودش را؛ که اوایل امر، خوابها، یواش یواش در بیداری ها؛ حالا تا همّت چه کند؟ استقامت چه کند؟
« إنّ الّذین قالوا رَبُّنا الله ثمّ استقاموا تتنزّل علیهم الملائکه »
آن « تتنزّل علیهم الملائکه» ادراک این ارواح قدسیه است؛
« إنّ الّذین قالوا رَبُّنا الله ثمّ استقاموا»
لذا شیخ عارف عربی، در فتوحاتش می گوید که:
کسانی که استقامت ندارند؛ اهل حال اند؛ حال موقت؛
یک حالی پیش می آید؛ یک حادثه ای؛ یک نشیب و فرازی؛ یک دست اندازی پیش می آید؛ یک قبرستانی عبور می کنند؛ یک مرده ای می بینند؛ بعضی فراز و نشیبهای عالم، یک مقدار یک چند صباحی یک حالی، یک سوز و گدازی دارند.
بعد یواش یواش که به قول آقایان، بُعدِ عهد، مُنسی است،
بله،
فاصله که زیاد شده فراموشی می آورد،
بُعدِ عهد مُنسی است،
دیگر از یادش می رود.
طوری می شود کَأن لَم یَکُن.
می فرماید: اینها که اهل حالند، اهل کشف نمی شوند،
چون قرآن دستورالعمل صدق انسانی است.
« إنّ الّذینَ قالوُا رَبُّنَا الله ثُمَّ استَقَاموُا »
می فرمود: کشف، مکاشفه برای کسانی است که استقاموا، نه این که اهل حال باشند، یک چند ساعتی، چند روزی، چند صباحی، و فراموش شان شود. اینها داغ نمی شود.
نظر مبارک شما باشد، در اشارات، همان اواخر، مقامات العارفین بود، بهجت و سرور؛ آنجا به عرض رساندیم در پیرامون فرمایش جناب خواجه که اینطوری خواجه مثال زده بود:
اَنگِشت ذغال ، حالا این ذغال است و نمور و رطوبتی و چه ،
این را بیاورند پهلوی آتش ،
یک خورده نگه دارند ، تا دارد انگشت زغال ، خشک می شود؛
تا دارد از مجاورت آتش حرارت می گیرد ،
دارد آمادگی پیدا میکند ،
این ذغال را بکشید به کنار ،
این را تا قیامت بیاورید و ببرید این زغال آتشین نمی شود ، آتش نمیگیرد ،
این مجاورت ، استقامت میخواهد ،
تا استقامت نباشد این ذغال انگشتِ آتش نمی شود .
مجاورت می خواهد.
مجاورت دوام می خواهد.
استقامت میخواهد.
« انّ الّذین قالوُا رَبُّنا الله ثُمّ استقاموا »
حضورش را ،
مراقبتش را ،
توجه روحش را
که از آن تعبیر می کنند به مراقبت،
این ها را،
حفظ کند،
به مقام عندیت برسد ،
خودش را فراموش نکند،
بداند که خداست که دارد خدایی می کند .
« فی مقعدِ صِدقٍ عند مَلیکٍ مُقتَدِر»
به مقام عندیت برسد ،
این را ادامه بدهد؛
بعد میبینید که یواش یواش،
طلیعه امر ،
خواب های خوش می بیند.
جناب علی بن شعبه در ابتدای تحف العقول آنجا فرمود روایت از جناب رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم نقل کرد ،
که مومن که ایمانش قوی شده ، خواب هایش کم می شود ، خوابش کم می شود،
و باید همین طور باشد؛
حالا که ایمانش قوی شده، چرا باید در خواب ببیند؟
بله.
حالا در بیداری می بیند.
چون خواب و احتضار و خوف و غشوه و تنویم مغناطیسی ، این گونه احوال هیچ یک مستقلا موضوعیت ندارند.
آنکه موضوعیت دارد برای پیدایش این حقایق و معارف و سیر به ملکوت عالم کردن ، پشت به این شهر ، رو به شهر دیگر نمودن ،
اونی که موضوعیت دارد ،
انصراف از این نشئه است .
برای محتضر ، چون انصراف پیش آمد چیزهایی می بیند ، در خواب چون انصراف از این نشئه پیش آمد چیزهایی می بیند ، درخوف شدید چون انصراف از این نشئه پیش آمد ، چیزهایی را تمثلا مشاهده می فرمایید.
و هکذا.
آنی که موضوعیت دارد انصراف از این نشئه است نه این که اینها هیچ یک مستقلاً موضوعیت داشته باشند.
این ها از مصادیق آن انصراف اند .
و البطن هو الخفی نظیر الواحد القدسیّه المَحجوبَه عن أکثر المدارک.
باید اینطور باشد دیگر.
این، بطن.
دوم بود حد.
سوم بود حد.
و الحد.
حد، همانطوری که لفظش با او همراه است؛ حد است؛ حد سر مرز است، مرز بین دو طرف است؛
باید اینطوری باشد و هست.
لفظ حد در هر کجا می آورید،
مطلقا حتی در حدودی که در فقه می گوییم؛
آن جا هم همینطور است ، که دیواری است ، یک مانعی است ، که دارد حفظ می کند؛
حد است ، آن هم دارد اجتماع را حفظ می کند.
« وَ لَکُم فی القِصاص حَیاهٌ یا اولی الألباب » است.
از حد الهی به در رفته،
این حد را باید بخورد که تجاوز نشود ، هرج و مرج نشود ،
خانه ی مردم حد دارد ، حریم دارد؛
و همین جور حدود، تکویناً و تشریعاً که در تکلیف و در تکوین حدود آورده شده اینها همه به این جهت اند؛
حد هستند که بین دو امر حاجب اند؛ فاصلند.
این جهان، حد به این نحوه هست؛ جایی میرسد که میبینید مراتب قرآن مثل مراتب انسان، صعوداً، نزولاً که فرمودید طفره مطلقا غلط است؛ پله پله که بالا می رود هر مرحله، حد مادون و مافوق است؛ از آن طرف هم که نزولاً که پایین بیاید، هر مرحلهای حد مافوق و مادون است.
حکایت از دو طرف می کند؛ و به فرمایش جناب آخوند، در اسرار الآیات ملاصدرا، مرحوم رضوانالله علیه در اسرار الآیات آنجا فرمود که انسانهای کامل، یعنی امام، حجت الله، وسایط فیض الهی، آنها در حدی قرار گرفتهاند که مشرف به طرفین اند؛ هم آن ور را می بینند، هم این طرف را ، بلکه میگیرند و در این طرف پیاده می کنند.
اینها در آن حد قرار گرفتند، جناب انسان، در آن حد که در حد برزخی که هم آن طرف را میبینند و هم این طرف ، یکدستی از آن طرف می گیرد و یک دستی به این طرف می رساند، وسایط فیض الهی،
منتها در بعضی از مسائل، در بعضی از موارد،
روی جهاتی که باز قلب مبارک خودشان میخوانند و میدانند، این است که ” إذا شاء أن عَلِموُا عَلِموُا”.
که در کافی، جوامع روایی مان “اذا شاء ان علموا علموا”.
بله یک وقتی ممکن است چیزی ازیشان بپرسید، جواب نفرمایند؛ نه اینکه ندانند آنها تلوّی و تفکر و اینها نمیخواهند.
مرتبه شان فوق مقام حدس است که در اشارات شیخ پیاده کرده، در نظر دارید. مقامشان از مقام حدس و نبوغ و این حرفها بالاتر است.
اینها را نباید گفت که نابغه روزگار بودند، جسارت است به حریم شامخ وسایط فیض الهی که بگوییم از نوابغ دهر بودند بلکه بالاتر از این حرفها .
شیخالرئیس نابغه بود فارابی نابغه بود؛
اما آن ها ( انسان کامل، امام، حجت الله ) فوق این حرفها هستند (سلاماللهعلیهم).
بله، حالا جوابی نمیدهد، روی آنچه که قلب خود او می خواند؛
اما اگر بخواهد برگردد نگاهی بفرماید، همینقدر، تلوّی و تفکر و تأمل و صغری، کبری و کتاب ببینم و اجازه و اینها،
نه همین قدر که “اذا شاء ان علمَ علمَ، و اذا شاء ان علموا علموا»
همین قدر، همین اندازه، به این صورت.
اینها در حد برزخ قرار گرفتند، آن حد که قسم سوم بود، انسان عروجاً به جایی میرسد که فاصل بین مافوق و مادون یک انسان جامع کذایی میشود و مراحل قرآن.
و الحد هو الممیّزُ بین الظاهر و الباطن
که
بِهِ
به این حد
یرتقی من الظاهر إلیه الی الباطن و هو البرزخ الجامع بذاته و الفاصل ایضاً بین الباطل و المَطلِع یا وَ المُطَّلَع،
بالاتر
و نظیره
چون هر یک را تنظیر فرمود، مثال آورده.
و نظیره عالمُ المثال
عالم مثال منفصل.
حالا البته در عالم مثال متصل خودمان هم همین طور است؛ فرقی ندارد؛ عالم خیال.
عرض کردیم که در مرحله دهم اسفار، اتحاد عاقل و معقول ، تجرد برزخی خیال ثابت شد دیگر،
تجرد برزخی دارد خیال، نفس،
که نفس، در مقام خیال، تجرد برزخی دارد؛
نفس در مقام عقل تجرد تام دارد؛
نفس در مقام بدن که همین طبع است و با بدن است،
که بدن هست روح متنزل،
بدن هست نفس متجسد، این طور؛
” و ان شئتَ قُلت”
بدن هست عقل متنزل،
بله یکی از فرمایشات خیلی شریف، متین، سنگین شیخ در کتاب نفس شفا داره این است که؛ قوای نفس ، قوای نفس “کانها عقلٌ فائزٌ سانحٌ” یعنی این چشم میبیند این إبصار عقلانی است؛ این شمع که می بوید، دست که لمس میکند، اینها همه قوای عقلانی اند.
حیوان میبیند؛ إبصار وهمانی است؛
انسان میبیند، إبصار عقلانی است.
لذا حیوان نمی تواند که مقدمات تشکیل بدهد به مجهول برسد، از بوییدن، از لمس کردن، چشیدن، شنیدن؛ او نمی تواند که به کلیات برسد؛ چون ادراک او، سمع او، بصر او، اینها همه
« إدراکٌ وهمانیّ »
به خلاف انسان، که همین ادراک محسوسات او همه عقلانی هستند؛
کأنّها
این قوا
عقلٌ فائض صانعٌ
اینطور.
عقل است که فائض و صانع شده به همه.
و إبصارشان،
إبصارٌ عقلانیٌّ
که منتقل می شوند به مجهولات و اینها.
به این صورت.
که در این کتابها،
در این اسفار خواندیم که اینجا
کتاب و اینها می خوانیم
که بدن مرتبه ی نازله ی نفس ناطقه است،
این، نازله همان عقل فائض است؛ اینها روشن بوده باشد.
لمس انسان، لمسٌ عقلانیّ
لمسش، لمسٌ عقلانیّ
لذا با لمسش می بینید که پی می برد و مقدمات را به دست می آورد و منتقل می شود به حقایق و کلیات.
لمسش لمس عقلانی است.
و هکذا قوای دیگرش،
به خلاف حیوان.
که آن هست، وهمانیّ.
چون سلطان قوای حیوان چیست؟
وهم است.
سلطان قوای انسان چیست؟
عقل است.
اینی که سلطان است؛
نظر شریفتان باشد،
نمط سوم اشارات داشتیم که
آن اصله ی درخت است.
آن تنه ی درخت است؛ و این قوا، همه قوا را تعبیر کردیم به فروع این اصل.
فروع این اصل اند؛
شعب این اصل اند.
آنی که اصل است؛ تنه ی درخت است؛ عقل است.
آنجا در حیوان وهم است.
فروعش، فروع همین تنه.
هرچه که این تنه و این اصل است آنها هستند.
به این صورت، به این نحوه.
به یرتقی من الظاهر الی الباطن و هو البرزخ الجامع بذاته و الفاصل أیضاً بین الباطن و المَطلِع و نظیرُهُ عالمُ المثال
مثال منفصل خارج
یا مثال متصل در انسان.
ألجامع بین الغیب المُحَقَّق
فوق مثال
و الشّهاده
دون مثال
چه منفصل، چه متصل.
و حالا در انسان، غیب محقق اش می شود عقل.
شهادتش می شود مرتبه ی مادون، بدن و قوای ظاهره و اینها. در عالم خیال منفصل که خیلی روشن تر.
مافوقش، مافوق عالم مثال: مفارقات.
مادونش، عالم شهادت مطلقه، همین عالم که ما هستیم.
خب، این سه.
و حالا چهارمی.
و المُطَّلع ما مفیدک الأستشراف علی الحقیقه
مُطَّلَع، جای آگاهی است. خیلی روح بلندی که در افق اعلا قرار گرفته که می بینید مشرف است، در بلندی ای هست که مشرف است بر همه. همه را زیر پر دارد. و می بیند آنها را، حجابی برای او نیست. در افق اعلای ملکوت قرار گرفته، حالا این ها پرورده می شود، فرمایشات شان.
بعد همینجور پله پله می آییم،
در فصوص و اینها آگاهی دارید، اشاره می کنیم تا بعد، بحثش.
عرض کردیم که ولایت، ساری در همه ی موجودات است. آن ولایت، صادر نخستین بود، و انسان، عروجاً متحد می شود با صادر نخستین، و ولایتش در همه سریان پیدا می کند؛ این اجمال حرف. حالا حاضر دارید که فبها، اگر ندارید که بعد در کتاب، بحثش پیش می آید.
و المُطَّلع ما مفیدک الأستشراف علی الحقیقه الّتی إلیها مُستندُ. ما ظهرَ و ما بطن و ما جَمَعَهُما و مَیَّزَ بینهما
همه را داراست.
بله.
این دیگر متنش.
چطور می فرمایید که شرح، تفصیل متن است و متن، عصاره ی شرح است؛ یک آدم زبان فهم که همان متن خلاصه را در دست داشته باشد؛ شرحش که تفصیل بوده باشد، همه را می خواند و می رود دیگر.
اینجا اینطوری است. به متنش رسیده.
به متنش رسیده که « ما ظهر » را، « ما بطن » را ، « ما جمعهما »، « ما میَّزَهُما»، حدود، همه ی اینها برایش روشن می شود که به لفظ شریف به ما یاد دادند، ائمه ی ما، بزرگان ما، به لفظ شریف به ما یاد دادند؛ که چه خوب لفظ، چه خوش، « خلیفهُ الله »؛ «الله».
خدا رحمت کند یکی از اساتید بزرگوار ما، فصوص خدمتشان می خواندیم، جناب آقای فاضل تونی رضوان الله علیه، می فرمود:
خلیفه، کسی را می گویند که به صفات مستخلِف باشد؛ اگر نباشد که خلیفه اش نیست که. اگر کسی در یک فنّی وارد نیست، آنوقت بگویند شما جانشینش بوده باشید، یعنی چه؟
معنا ندارد که آقا.
یک کسی در رانندگی وارد نباشد، به او بگویند که آقا شما الآن خلیفه ی فلانی باشید، این ماشین دست شما. چه خلیفه ای؟
خلیفه باید به صفات مستخلِف باشد.
و انسان کامل را، حجه الله را، می فرمایید: خلیفه الله.
و الله اسم اعظم است؛ یعنی حائز و حاوی جمیع اسماء الله است. و کسی که خلیفه الله است، ببینید اقتضای الله، الوهیت چیست؟
ولی چیست؟ او هم خلیفه ی او.
همانطوری که خود خلفای به حق به ما فرمودند:
« نَزِّلوُنا عنِ الرُّبوبیّه فقولوا فینا ما شئتُم »
اینطوری.
تا این اندازه.
چون ما خلیفه هستیم.
نماینده ی او هستیم؛ واسطه ی او هستیم.
« نَزِّلوُنا عنِ الرُّبوبیّه فقولوا فینا ما شئتُم »
فَیُریک
این مقام مُطَّلَع
ما وراء ذلک کلّه
که تأکید ما بوده باشد.
و هوَ مِن مُطَّلَع اوَّلُ منزلٍ للغیب الإلهی و بابُ
تعریف لطیف و شیرین
وَ بابُ الأسماء و الحقائق المُجرَّدَهِ الغیبیّه
این دیگر باب رحمت است، کسی به مقام مطّلع رسید، به اقتضای اسماء آگاهی پیدا کند، به اقتضای اسماء.
بعد می آییم در کتاب
کتاب خیلی حقائق، مطالب دارد، می آییم که انسان کامل را،
این آقایان می فرمایند: انسان کامل آن کسی است
( لفظ این کتاب است، حالا یادم نیست صفحه ی چند و چه و اینها، در این کتاب می آید، تعبیر شریفی دارد که)
انسان کامل، مبین حقائق اسماست.
و این خیلی کار است.
این باید از تار و پود اسماء تکوینی باخبر باشد؛ مبیّن اسماء.
این علامتش است؛ این کار هرکس نیست که مبیّن اسماء باشد.
این مبین اسماء یعنی : « علّمَ آدمَ الأسماءَ کُلَّها »
حالا، بیایید ببینید که در روایات چگونه اسماء را پیاده کرده اند؟
اسماء تکوینی، مبین حقائق اسماء.
رحمن یعنی چه؟
صفت مشبهه است. بعد برویم ماده ی رحم را لغت بگیریم، اینها. این که نیست آقا که. مبیّن حقائق اسماء.
که یک یک، مبین حقائق اسماء ند.
که یک یک کلمات الهی را می توانند تشریح کنند.
یک یک کلمات وجودی الهی را می توانند باز کنند، تشریح کنند.
تار و پودشان را می توانند باز کنند؛ بشکافند.
لذا می بینید که فرمایشاتی دارند که امثال ماها انگشت حیرت به دندان می گیریم. آن روایات کافی، اطعمه و اشربه ، جوامع روایی از جناب امام صادق علیه السلام:
آقا جان ما در بیابان تخم پرندگان پیدا میکنیم میبینیم اینها نمی دانیم این ها از حلال گوشت است یا حرام گوشت است؟
خوب آدم چه بگوید؟ چه جوری حرف بزند؟
فرمود: ببینید اگر تخم، مخروطی شکل است، یک طرف پهن است و یک طرف کشیده است، مخروطی است، بدان که حلال گوشت است؛ اگر نخیر هر دو سرش کشیده است، مخروط نیست، این مال حرام گوشت است.
تخم مار را دیدید کشیده است، مخروطی نیست.
تخم کبک را می بینید مخروطی است.
گوشت اردک و غاز و اینها مثل گوشت مرغ و کبک و اینها نیست،آنها تخمشان مخروطی هست، اما نه مثل مرغ خانگی. نه مثل کبک صحرایی.
اینها را مثلاً کی باید؟
حالا اینکه یک چیزی است که برای مثل بنده حرف است، والا در پیشگاه حجتالله به عنوان نمونه، اینها را که می داند؟
آن داستان حضرت امام صادق و شاگردش ابن لیلاب و اینها .
بله آقای فقیه و آن ادعا راجع به آن امه.
خوب اینها را کی می داند که اگر مثلاً به آن صورت باشد، معیوب است؟
این را باید حجت خدا بوده باشد که به آن صورت بیان بفرماید.
غرض، مبین حقایق اسماء ست.
به سرّ، به تار و پود حقائق اسماء آگاهی دارد.
این طور.
بله نگذاشتند.
بنی امیه چه ظلم کردند.
بنی امیه و بنی عباس چه ظلم کردند که مردم را از معارف، از کتابها، از حقایق، از کتابخانه ها محروم کردند و بازداشتند.
از آن اول شروع کردند تا آخرش.
فَیُریکَ ما وراء ذلک کله فهو اول منزل للغیب الالهی و باب حضره الاسماء و الحقایق المُجَرَّدَهِ الغیبیه و منه
از این مطلع
یستشرف المکاشف الی سر کلام الاحدی الغیبی فیعلم
این آقای مکاشف، مراتب کشف،
بیایید به تعبیر این آقایان تا کشف تام و اتم محمدی صلّی الله علیه و آله و سلّم.
فیعلم
این آقای مکاشف
أنَّ الظهور و البطون و الحد و المطلع
اینها همه
و المنصّات
چه تعبیر شریفی
لهذا التّجلّی الکلامی
منصّه، می دانید آن خانه ای که برای عروس می آرایند، جای عروس است، آن را می گویند منصّه.
و اینجا، که اینها همه منصّات اند.
این مطالب شیرین، این حقایق دلنشین، این معارف زیبا باید در اینجا ها پیاده بشوند اینها مَنَصّاتند
لهذا التّجلی الکلامی
که خداوند سبحان متکلم است وعالم تصنیف اوست، و کلام اوست که پیاده میشود
و منازل
اینها
منصّاهٌ و منازل لتعیّناه احکام الاسم المتکلم
یکی از اسماء الله، متکلم.
الاسم المتکلم.
نظر شریفتان هست که هر کجا در فصوص می خواستند که یکی از اسما الله را بیاورند، به اضافه نبود.
اسم رازق، نه؛
اسم عالم، نه.
همه، الاسم العالم،
الأسم الرّازق،
الاسم المتکلم،
اینها همه منازل اسم اعظم، اسم شریف متکلم،
که یکی از اسما الله است و همه کلام الهی هستند،
در این منصات و منازل، این کلمات، به وفق منازل، خودشان را نشان میدهند. و یابنده ی همه ی اینها و قابل دریافت همه ی اینها، جناب انسان است.
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
لتعینات احکام الاسم المتکلم من حیث امتیازه عن المسمی
بین اسم و مسمی.
باب اسماء اصول کافی را ببینید، و بین اسم و مسمی تمییز بدهید و تمیز ندهید.
تمییز بدهید که اسم، اسم است و مسمی، مسمی.
آن فرمایشی را که امام، امام باب الحوائج، امام هفتم سلام الله علیه به هشام
دارد، أفَهِمتَ یا هِشام، میفرماید، نگاه بفرمایید.
بعداً در خود کتاب هم بحثش پیش می آید
آنچه را که ما بخوانیم در این کتابها،
در این اسفارها و شفاها و مصباحها،
آن مرحله ی اعلا و افضل و اشرف را از زبان وسائط فیض الهی میبینیم، منتها همانطوری که مغنی خواندیم، مطوّل خواندیم برای فهمیدن یک گوشه از فرمایشات ایشان، همان طوری که معانی بیان خواندیم، کلام خواندیم، فقه خواندیم، اصول خواندیم برای فهم اینها،
اینها را هم میخوانیم باز برای رسیدن به یک بُعد فرمایش ایشان.
به قول فیض کاشانی رحمت الله در اوایل وافی خداوند توفیق فهم این حقائق و معارفی که از ائمه به ما رسیده مرحمت بفرماید؛ اینها نردبانند؛ وسیله اند که ما زبان فهم بشویم.
چشم
من حیث امتیازه عن مسمی ثم قال.
با سلام
لطفا فایل پی دی اف جلسه ۳ به بعد را هم در سایت قرار دهید.
سلام
إن شاء الله