قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / شرح فصوص قیصری / صوت و متن فصّ آدمیّه۱️⃣

صوت و متن فصّ آدمیّه۱️⃣

﴿بسم الله الرحمن الرحیم﴾

جلسه اول دروس شرح فصوص قیصری ( فصّ آدمیّه )

________________________________

قوله: (فأول ما ألقاه المالک على العبد من ذلک) مبتدأ. خبره، قوله:
(فصّ حکمه إلهیه فی کلمه آدمیه).
و إنما قال: (المالک) و (العبد) لأن الإلقاء لا یمکن إلا أن یکون بین المُلقى و الملقى‏ علیه. و الملقى هو اللَّه تعالى، من حیث ربوبیته، و «الرب» هو المالک لأنه من جمله معانیه. و المُلقى علیه هو العبد. و أیضاً، إلقاء هذه المعانی لیس إلا لتکمیل المستعدین القابلین للوصول إلى مقام الجمع و الوحده الحقیقیه، و ذلک لا یمکن إلا بالتربیه. و لما کان الملقى علیه عبداً، ذکر ما یقابله و هو المالک الذی هو بمعنى الرّب.
و المراد ب «العبد» نفسه. أی، أول ما ألقاه اللَّه تعالى فی قلبى على سبیل الإلهام من الحکم و الأسرار (فصّ حکمه إلهیه) و إن کان معطى الکتاب هو الرسول، صلى اللَّه علیه و سلم. و یمکن أن یکون المراد ب «المالک» الرسول، لأنه الاسم الأعظم الإلهی باعتبار اتحاد الظاهر و المظهر. و لا یجوز أن یقال، المراد بالمالک هو الحق و بالعبد هو النبی، صلى اللَّه علیه و سلم، لما یلزم من إساءه الأدب، و إن کان عبداً له و رسولًا منه.  و (ذلک) إشاره إلى الکتاب. أی، أول ما ألقاه المالک على قلب العبد من ذلک الکتاب، أی من معانیه، فصّ حکمه إلهیه.
و «فص» الشی‏ء خلاصته و زبدته، و فصّ الخاتم ما یزیِّن به الخاتم و یکتب علیه اسم صاحبه لیختم به على خزائنه. و قال ابن السکیت: «کل ملتقى عَظْمین فص.» و فص الأمر مَفْصله. و قال الشاعر:
و رُبَّ امرئٍ خِلته مائقاً و یأتیک بالأمر من فصّه‏و الأولان أنسب بالمقام. و معنى «الحکمه» ما ذکر من أنها علم بحقائق الأشیاء على ماهى علیه، و عمل بمقتضاه. ففصّ کل حکمه، على الأول، عباره عن خلاصه علوم حاصله لروح نبی من الأنبیاء المذکورین، علیهم السلام، التی یقتضیها الاسم الغالب علیه، فیفیضها على روح ذلک النبی بحسب استعداده و قابلیته. و على الثانی، هو القلب المنتقش بالعلوم الخاصه به.

 

قوله: (فأول ما ألقاه المالک على العبد من ذلک)

پس، « خبر » باشد؛

مالک، « حق سبحانه»

که در آن مبشره، اول چیزی که مالک بر عبد القا کرد، فصّ حکمه إلهیّه فی کلمه آدمیّه ؛ که آدم هست.

و عرض کردیم، آدمی، آن آدم؛ و این اشخاص، مظاهر آن آدم. که به عرض رساندیم. مسبوق هم هستید.

این ۲۷ کلمه که به عرض رساندیم، دسته بندی اوصاف مردم و طبقات مردم هست و چه دسته بندی شیرینی.

در این ۲۷ کلمه که هر یک از آنها فصّ دایره نزول و صعود، رکاب و حلقه ی وجود هستند؛ که نگین هستند؛ روی این انگشتری رکاب هستی قرار گرفته اند، آنطور که پیشتر به عرض رساندیم که اینها زبده و خلاصه ی عالم اند و میوه ی شجره ی وجودند و اینکه تو اصل وجود آمدی کز نخست. یعنی انسان کامل بخصوص خاتم، تو اصل وجود آمدی کز نخست، دگر هرچه باشد همه فرع توست.

و می دانید که اگر باغبان، امید ثمر نمی داشت، شجر نمی کاشت. که صورت ظاهر دارد: میوه از درخت زاییده شد؛ و صورت باطنی دارد که: درخت از میوه زاییده شد. برای اینکه اگر هدف، میوه نبود؛ درختی کاشته نمی شد. که گرچه ظاهراً آن شاخ، اصل میوه است؛ باطناً بهر ثمر شد شاخ هست.

گر نبودی میل و امید ثمر

کی نشاندی باغبان بیخ شجر؟

اینها فصّ اند. زبده اند. این رکاب هستی، حلقه. دو حلقه ی قوس نزول و صعود به هم پیوسته.

« یُدَبِّرُ الأمرَ منَ السَّماءِ إلی الأرض ثمّ یعرُجُ إلیه»

و اینها فصّ اند. هر یک از این کلمات را مطابق اقتضای آن کلمه، مزاج آن کلمه، خواستن آن کلمه، آنطوری که اقتضای عین ثابت اوست؛ اسمی، آن حکمتش را، فصّش را عنوان فرمود. مثلاً اینجا می خوانیم: فصّ حکمه إلهیّه فی کلمه آدمیّه.

حالا همینطور کلمات هستند؛ اینجا که به آدم رسید فرمود: فصّ حکمه إلهیّه؛ که آدم مظهر الله است. اما وقتی رسیدید به حضرت شیث علیه السلام، فصّ حکمه نفثیّهٍ فی کلمه شیثیه و هکذا. هریک از این بزرگان را به خصوصیتی که در حضرت نوح و اقتضایش، وضعش، می آید، اینها فصّ حکمهٍ سبّوحیّه فی کلمه نوحیّه و تا آخر.

هر یکی به وصف خاصی فصّشان را اسم می برد که سبّوح با جناب نوح؛ و نفث با جناب شیث و الهیّه با حضرت آدم، احسان با لقمان، و فردیّه با حضرت خاتم و هکذا. اینها هر یک را، اسمی را که راجع به خصیصه ی او و عین ثابت او ست، آن لفظ را نام می برد؛ خیلی شیرین و دلنشین. که آن لفظ، یک هسته و حبه و دانه و عصاره و خلاصه ی عین ثابت اوست که به آن لفظ در آمده است که داریم آن لفظ را می شکافیم. مثل اینکه می فرمایید: هسته ی درخت باز شد؛ به فعلیت رسیده، شجر می شود که آن شجر را خلاصه کنیم، آن هسته است؛ آن دانه و آن حبه است.

هر یک از این اسماء اینطوری است. که داریم آن انسان را بازش می کنیم؛ می شکافیم.

فصّ حکمهٍ إلهیّهٍ فی کلمه آدمیّه

اولین چیزی بود که به ما إلقاء کرد.

« فأوّل ما ألقاه المالک علی العبد من ذلک »

این «مبتدا» باشد اول.

« مبتدأ خبره قوله : فصّ حکمه إلهیّه فی کلمه آدمیّه »

چون إلهیه است و عنوان، زیر سر إلهیّه است.

در فصّ موسوی می فرماید که: « قال فی حقّ آدم الذی هو البرنامج»

« برنامج» معرب همین برنامه. که آدم، برنامه ی کذایی است.

« و قال فی حقّ آدم الّذی هو البرنامج الجامع لنعوت الحضره الإلهیّه الّتی هی الذّات و الصّفات و الأفعال»

که خداوند آدم را به وزان خودش، به صورت « ألرّحمن» ذاتاً و صفاتاً و افعالاً آفریده. که آنجا فرمود: « برنامج جامع لنعوت الحضره الإلهیّه » است که اینجا هم فصّ حکمه إلهیّه .

اینها اشارات کتاب، کمک همدیگر؛ مؤیّد هم، بیان هم.

و إنما قال: (المالک) و (العبد)

خدای را به مالک و خودش را به عبد. در میان اینهمه اوصاف الهی حق سبحانه را به « مالک » نام برده.

و إنما قال: (المالک) و (العبد) لأن الإلقاء لا یمکن إلا أن یکون بین المُلقی و الملقى‏ علیه.

دو چیز می خواهد. القاست. طرفین است. که کثرت را نمی شود برداشت. برداشتن کثرت مظاهر می خواهد. برداشتن مظاهر معنا ندارد. ربّ بی مظاهر نمی شود. راه ندارد. کثرت می خواهد. و کثرت را هم حفظ بفرمایید. با هر دو دیده ی سالم نگاه کنید. هم همه کاره اوست و همه جا اوست و هو. و باز هم مظاهر و کثرت را در نظر بگیرید.

پس باید مالک باشد که صاحب اختیار، اوست. در دست اوست. همه از آنِ اوست. و به هر عبدی مطابق لیاقتش و قابلیتش به او می دهد. که ما عبدیم و او مولاست.

و مالک، این است که فرمود: مالک و عبد و مولا؛ که

« فأوّل ما ألقاه، لَأنَّ الإلقاءَ لا یُمکِنُ إلا أن یکون بین المُلقى»

که حق سبحانه است و الملقى‏ علیه که عبد است.

 و الملقى علیه هو اللَّه تعالى، من حیث ربوبیته، و «الرب» هو المالک،

یکی از معانی ربّ، مالک است. حالا در این کتاب درباره ی ربّ جایی مستقلاً عنوان نکرده، اما در مصباح الانس، در یک جا به مناسبت، ربّ را عنوان کرد؛ و معانی رب را آورده. یکی از معانی ربّ، مالک است.

و «الرب» هو المالک لأنه من جمله معانیه.

مالک از جمله معانی ربّ است.

و المُلقى علیه هو العبد.

این یک.

و أیضاً،

فرمایش دیگر: که چه شده که مالک به عبد فرمود؟

و أیضاً إلقاء هذه المعانی لیس إلا لتکمیل المستعدین القابلین للوصول إلى مقام الجمع و الوحده الحقیقیه،

که سعه ی وجودی پیدا می کند، از پراکندگی، از پریشان خاطری ، از تشویش بال، اضطراب خاطر بدر می آید. از تعلقات دنیوی بدر می آید. و از کثرت بدر می آیند؛ و به مقام وحدت می پیوندند. و مقام وحدت، مقام تجمّع است؛ مقام اصل است؛ قدرت است؛ سطوت است؛ چون پراکنده که شد، آن دولتش را، سلطانش را، قدرتش را، از دست می دهد؛ جمع که بوده باشد، ید الله مع الجماعه . به اصل که پیوست به قوت و قدرت می پیوندد.

و أیضاً إلقاء هذه المعانی لیس إلا لتکمیل المستعدین القابلین للوصول إلى مقام الجمع و الوحده الحقیقیه،

و ذلک لا یُمکِنُ إلا بالتَّربیه. و لمّا کان المُلقىَ علیه عبداً، ذَکَرَ ما یُقابِلُهُ

مقابل مُلقیَ علیه، مُلقی.

 و هو المالک الذی هو بمعنى الرّب.

حالا:

فأوّلُ ما ألقاهُ المالِکُ علی العبد

عبد، که باشد؟

 

و المرادُ ب «العبد» نفسُهُ.

خود شیخ.

أی، أول ما ألقاه اللَّه تعالى فی قلبى على سبیل الإلهام مِنَ الحُکم و الأسرار (فصّ حکمه إلهیه) و إن کان معطى الکتاب هو الرسول، صلى اللَّه علیه و سلم.

از هر مظهر، از هر دست، بر سر هر سفره بنشستم خدا رزّاق بود. آنی که دهنده ی واقعی است؛ مُعطی واقعی است، از همین مجالی مظاهر، حق سبحانه است.

و یُمکِنُ أن یکون المراد ب «المالک» الرسول،

که چون از دست پیغمبر گرفتیم،

أوّل ما ألقاه المالک

یعنی جناب رسول الله. حالا تا اینجا مالک را به الله گرفتیم و آن وجهش خیلی خوب است و رجحان دارد،

و یُمکِنُ أن یکون المراد ب «المالک» الرسول، لأنه

این رسول

الاسم الأعظم الإلهی بإعتبار اتّحاد الظاهر و المظهر

است؛ به چه نحو اسم اعظم است؟ اسم اعظم لفظی که نیست. اسم اعظم نه از با و تاست. سرّ مطلوب ما لاف افسانه شد. الف و باء و تاء، البته اینها هم ظلّ اند. اینها هم دامنه ی اسم اعظم اند. وجود کتبی آنهاست. آما آنی که خیلی کار می رسد، وجود عینی است. و آن به اعتبار این که رسول الله اسم اعظم حق سبحانه است، به اعتبار اتحاد ظاهر، که حق است؛ و « المظهر» که عبد است؛ رسول الله است.

خب این هم احتمالش. حالا می توانیم بگوییم که:

« أوّل ما ألقاه المالک »،

خدا

« علی العبد »؛

عبد یعنی پیغمبر، بعد می فرماید که: البته که مالک، حق سبحانه است، جناب رسول الله عبد او بود، { سبحان الّذی أسری بعبده لیلاً } و « أشهد أن محمّداً عبده و رسوله ». عبد بود. حرفی نیست که عبدالله بود. اما منِ رعیت، منِ تابع، منِ امت، دور از ادب است که ایشان را به عبد وصف کنم. او عبدالله بود و خداوند او را بستاید که عبد من است. اما من حق ندارم که بگویم رسول الله عبد است؛ خلاف ادب است. انسان باید مواظب ادب مع الله، ادب مع رسول الله، ادب مع اولیاء الله، اینها را باید مراعات کند و متاسفانه در خیلی موارد حتی نوشته ها، اشخاص، افراد، بدون القاب، بدون اوصاف، در مقام تحیّت، تسلیم، درود، اینها را همینجور به صورت ساده اسم می برند. بدون اوصاف، اینها درست نیست. اینها خلاف ادب است. باید مراعات ادب بشود و بعضی چیزها آدم می بیند مثلاً قرآن تصنیف حضرت محمد است؛ این همه حرف شده که کتاب متعارف ؛ کتاب وحی است؛ قرآن تصنیف حضرت است؛ از این تعبیرات خیلی بچه گانه، عوامانه، جاهلانه، خودپسندانه، از اینجور چیزها فراوان، و اسم برده می شود، سفرای الهی، به تجلیل، به تعظیم، حضرت خاتم الأنبیا، حضرت امیرالمؤمنین، خود عرب، ما هم همینطوریم، فرقی نداره؛ بالصراحه از بردن اسم اشخاص استنکاف دارند، ( آن بحث سیوطی)؛ لذا گاهی به لقب، گاهی به کنیه، به کنیه او را اسم می برند که کنیه دلیل بر تجلیل و تعظیمشان است. می خواهند بگویند: یا علی، خلاف ادب می دانند؛ می گویند: یا أباالحسن. که در کنیه تعظیم است.

ما هم همینطور. اگر بخواهیم اسم طرف را صدا کنیم بگوییم ابراهیم، خیلی هم تشر می زند، غلط نیست، بگو: آقا، بگو داداش، بگو عمرو. مثلاً الفاظ دیگر. ابراهیم خالی غلط است.

اما وقتی که به انبیا رسیدند؛ به سفرا و اولیای الهی رسیدند؛ هرجور دلشان می خواهد می گویند.

ادب مع الله، ادب مع رسول الله، ادب مع کتاب الله، ادب مع اولیاء الله، و همینطور شرائع الله.

 و لا یجوز أن یقال، المراد بالمالک هو الحق و بالعبد هو النبی، صلى اللَّه علیه و سلم، لما یلزم من إساءه الأدب،

اسائه ادب از جانب شیخ می شود. شیخ اسائه ادب کرده اگر ما بگوییم مراد از عبد جناب رسول الله است. روا داشتیم که شیخ اسائه ادب کرده باشد. اسائه ادب از جانب شیخ می شود به پیشگاه رسول الله.

 و إن کان عبداً له

البته واقعاً عبدش هست؛ خدا که فرمود او عبد من است، حرفی است؛ و جناب امیر المؤمنین، حدیث کافی است؛ اصول کافی است؛ بگوید: أنا عبدٌ من عبید محمّد – صلّی الله علیه و آله _ فرمایشی است؛ حرفی است؛ اما اگر بخواهیم جناب امیر را به عبد، اسم ببریم؛ حرفی دیگر است.

و إن کان عبداً له و رسولًا منه. و (ذلک)

نه اینکه فرمود: « و أوّل ما ألقاه المالک علی العبد، من ذلک» این ذلک،

  إشاره إلى الکتاب. أی، أول ما ألقاه المالک على قلب العبد من ذلک الکتاب، أی من معانیه، فصّ حکمه إلهیه.

و یکبار درباره فصّ صحبت شد، باز چندین بار هم صحبت می شود؛ اینجا یادداشت داریم، وقت شما گرفته می شود، خوانده می شود دیگر.

و «فص» الشی‏ء خلاصتُهُ و زبدتُه، و فصّ الخاتم

الآن هم هنوز دارند؛ منتها مُهر دارند. پیشتر ها، و شاید الآن هم جایی باشد که مهرشان ندیمشان بود، انگشتر داشتند که خاتمشان بود. خاتم بود و با آن خاتم مهر می زدند. که هم انگشترشان بود هم اسمشان. به همین جهت می گوییم خاتم و مهر زدن و اینها. و یک فرمایشی هم در مورد خاتم النّبیّین هم دارند، بیانی که دارند راجع به خاتم، به تفسیر مجمع رجوع بفرمایید در ذیل بیان خاتم النّبیین، آن مهری که مال خاتم است، مهری است که تا او زده نشد، تمام نیست. آن مثلاً پیشنهاد؛ آن دستوری که برای خودشان دارند. فرض، مردم یک شهر یا قریه ای می خواهند کاری را پیش ببرند، یک کاری شروع کنند؛ قراردادی است، نوشته شده، این آقا امضا کرده، آن آقا امضا کرده؛ اینها امضا شده؛ اما آن آقایی که مسؤول ده است مثلاً، آقای ده است، بزرگ قبیله است او هنوز امضا نکرده. و اینها با اینکه همه امضا کرده اند، هنوز این نوشته، مُمضیَ نیست و منتظر آن مُهر آقا هستند. و وقتی آن مهر خورده، این دیگر تمام شده، لذا این آخرین مُهر را که مهر آن بزرگ است، می گویند: خاتَم. و به همین مناسبت هم جناب رسول الله، خاتم. یکی از جهات مناسبات بیان تحقیق خاتم.

و فصّ الخاتم ما یزیِّن به الخاتم

آنی است که انگشتر به آن زینت می یابد، و زینت می یابد، می دانید و می بینید که اگر انگشتر فصّ نداشته باشد، نگین نداشته باشد، زینت ندارد. آقا رکاب انگشتر را داد به واعظ، رکاب بی نگین، گفت: منبر رفتی ما را دعا کن. اهدا کرده رکاب انگشتر را به آقای واعظ. واعظ هم رفت به منبر دعا کرد، گفت: الهی به این آقایی که به من انگشتر بی نگین مرحمت فرمود، در بهشت یک خانه ی بی سقف به او مرحمت کن. گفتند: چرا بی سقف باشد؟ گفت: اگر انگشترش نگین داشت، جزا مطابق عمل است، اگر انگشترش نگین داشت، خانه اش هم سقف داشت. سقف ندارد، این عطایش سقف ندارد. نگین ندارد.

و فصّ الخاتم ما یزیِّن به الخاتم و یُکتَبُ علیه ،

بر این فصّ

 اسمُ صاحِبِهِ لِیَختُمَ بِهِ علىَ خزائِنِه.

که مهر می زند صندوقش را، خزائنش را.

و قال ابن السِّکّیت،

صیغه مبالغه است.

بنده جایی نشسته بودم دیدم آقا منبر هست می فرماید: سُکِیت. خوب نیست. اینها لغات را از بنده و جنابعالی نمی خرند. هرجوری حرف بزنیم. حرف کمتر باشد و الفاظ دادن بهتر باشد. إبن سُکَیت. خب این را نمی پذیرند. کلاهی ها هستند، فاضل اند. آخوندها هستند، فاضل اند. سِکّیت است. ابن سکّیت. صیغه مبالغه است: سِکّیت.

و قال ابن السِّکّیت،: «کُلُّ مُلتَقَى عَظْمَین فصٌّ.»

که ما می گوییم: مفصل. هر جا از اعضای آدم، مُلتقای دو عظم، دو استخوان، پیوند دو استخوان، آنجا می گوییم: مفصلش است. که سر زبان می گوییم: مَفصَل، صحیحش مَفصِل است. « فَصَلَ ، یَفصِلُ » است؛ « مَجلِس » است؛ که پیوندگاه دو استخوان را می گویند: « فصل ».

«کُلُّ مُلتَقَى ،

محلّ برخورد

 عَظْمَین فصٌّ.»

و فصُّ الأمر مَفْصِلُه.

فصّ این کار، مفصِلش است که،

و قال الشاعر:

شعر را از صحاح جوهری نقل می کند:

و رُبَّ امرئٍ

چه بسا آدمی که، إمرئٍ

خِلتَهُ مائقاً

او را آدم احمق گمان می کنی.

چه بسا مردی که،

خِلتَهُ

می پنداری او را،

مائِقا وَ یأتیکَ بِالأمرِ مِن فَصِّهِ

می بینی که فصّ امرش، مفصِلش آمده، می بینی نخیر آدم مائق نیست.

حالا مفاد این معنا:

وَ یأتیکَ بِالأمرِ مِن فَصِّهِ

یعنی امر او می آید مفصّل و مبَیَّن روشن می شود که نه این مائق نیست. نه اینکه مفصل و مبین روشن می شود، مَفصِل را مفصّل بخوانی. عبارت، مفصِل است. مرادش این است که

یأتیکَ بالامر من فصّه

یعنی مِن مَفصِلِهِ. مفصله یعنی چه؟ یعنی باز، جدا، روشن. مفصّل، مبیّن. آن حاصل معنا را داریم عرض می کنیم. و إلّا عبارت، مفصل.

لذا می بینی آقا و فصّ الأمر مفصله، همه معنا فرمودند منتها لغت دیگر مثلاً، معیار اللّغه رجوع می کنی که آن آقا هم خیلی زحمت کشید، کتاب معیار اللغه هم خیلی کتاب خوبی هست، بنده ی خدا، علی محمد شیرازی خیلی در معیار اللّغه ، ایشان هم مفادش را، که « الفصّ من الأمر مفصله ، یُقالُ یأتیک بالأمر من فصِّه »، أی مِن مَفصِلِه، و المعنی، ( آن مفادش ) یأتی به مُفَصّلاً مُبَیَّناً.

که این کاری به آن ندارد که مَفصِل را مُفَصَّل بخوانیم.

و الأولان أنسب بالمقام.

که یکی « فصُّ الشّیء خلاصَتُهُ و زُبدَتُهُ و فصّ الخاتم ما یُزَیِّنُ » آن بهتر از این « مُلتَقی » از « مِن » و اینها هست.

فصّ حکمهٍ إلهیّه فی کلمه آدمیّه

فصّ حکمهٍ، حکمت چیست؟

و معنى «الحکمه» ما ذُکِرَ من أنها علم بحقائق الأشیاء

این « ما ذُکِر » اشاره است به همان که اول دیباچه گفتیم: « ألحمدُ لله مُنَزِّلِ الحِکَم »؛ آنجا حِکَم را معنا کردیم و گفتیم، « مُنَزِّل الحکم » حکمت را گفتیم.

و معنى «الحکمه»

ما ذُکِرَ من أنها علم بحقائق الأشیاء على ماهى علیه، و عملٌ بِمُقتضاه.

بنابراین،

ففصّ کل حکمه، على الأول،

که علم به حقایق اشیاء است، معنای اول، « فصّ شیء خلاصته»

ففصّ کل حکمه،

بنا به مبنای اول که گفتیم فصّ شیء خلاصته،

 عباره عن خلاصه علومٍ حاصلهٍ لروح نبی من الأنبیاء المذکورین،

علیهم السلام، که در اینجا کتاب اسم می بریم؛

التی یقتضیها الاسم الغالب علیه، فَیَفیضُها

متوجه باشید که ضمیر « یَفیضُ»، ضمیر « ها »، نه؛ ضمیر فعل « یفیضُ»، ضمیر فعل « یفیضُ» را بزنید به « إسم غالب».

فیفیضُ، غالب، « ها» را، یعنی « مُؤلوم» را؛ آن اسم شریفی که بر این شخص ، بر این نبی غالب است مطابق عین ثابتش،

فیفیضُ

آن غالب،

ها

آن روح حِکَم را،

 على روح ذلک النبی بحسب استعداده و قابلیته. و على الثانی،

که فرمودید ما یزیّن به الخاتم، و علی الثانی معنای آن را فرمودید:« و فصّ خاتم ما یزیّن به »

 هو القلب المنتقش بالعلوم الخاصه به.

که اینها منتقش می شود بر قلب انسان. که قلب به این معارف زینت می یابد.

  • پایان جلسه اول 

________________________________________________

در صورت تمایل این لینک را هم ملاحظه فرمایید:

http://zahrahabibimeshkini.blogfa.com/post/11

۳ نظرات

  1. سلام
    سلام به روح علامه بزرگ
    تشکر از زحمات شما
    لطفا ادامه این شرح رو هم بگذارید

  2. با سلام و خدا قوت
    اگه امکان داره تقاضا داشتم متن کتاب فصوص رو که تا جند فص بیشتر در سایت نگذاشتین رو کامل بذارین.
    به همراه فایل صوتی
    اگر کمکی هم دارین بنده در خدمتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *