قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / بیانات / قصه ی کوچه

قصه ی کوچه

جناب صدیقه طاهره، عصمت الله الکبری، دست امام حسن را که پسر بزرگترش بود را گرفته و به تنهایی خودش رفته پیش ابوبکر. رفته پیش ابوبکر، و ابوبکر را محکوم کرد، فدک را گرفت.

حقش بود. فدک را پدرش به او بخشید.

فدک را گرفت و نوشته را گرفت و برگشت، دومی باخبر شد. باخبر شد دنبالش را گرفت، آمد در کوچه او را یافت.
حالا فاطمه زهرا مسلمان نه، دختر پیامبر نه، و تو باش خلیفه ی مسلمانها، حق داری که در کوچه جلوی زن جوان مردم را بگیری؟

چه کرد؟
چه گویم؟

کاغذ را گرفت و پاره کرد. و بی بی هم نفرین کرد و نفرینش هم بعد از ۹ سال مستجاب شد.

من حالا حرفم این است که وقتی جناب صدیقه طاهره، بی بی شهید شد از این نشئه رخت بر بست، امام حسن خیلی بی تابی می کرد؛ خیلی گریه می کرد؛ خیلی ناراحت بود.

خانواده، افراد خانواده به امام حسن نصیحت کردند؛ گفتند آخر این امام حسن برادر کوچک شماست، شما بزرگترید شما چرا انقدر بی تابی می کنید؟ ایشان انقدر بی تابی ندارند، شما باید آرامش داشته باشید. اینها از شما یاد بگیرند. آخر برادر کوچک شما ایشان آرامند شما چرا انقدر بی تابی می کنید؟

امام حسن عزیز در جواب فرمود که:
آنروز که در کوچه حسین نبود.
اگر حسین در کوچه بود با مادرم او بی تابی اش بیش از من بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *