قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / متن و شرح مقدّمه فصوص قیصری / فصل چهارم شرح مقدمه فصوص قیصری ، بخش یک

فصل چهارم شرح مقدمه فصوص قیصری ، بخش یک

؛▬▬▬❁ஜ۩﷽۩ஜ❁▬▬▬؛

دروس شرح فصوص قیصری (مقدّمه )

حضرت علامه حسن زاده آملی رضوان الله علیه

جلسه ۵۹

الفصل الرّابع

الجوهر و العرَض علی طریقه أهل الله

بسیاری از اصطلاحات این فن با اصطلاحات فن معقول، تفاوت دارند به نحو سعه و ضیق در معانی شان، مثلا شما در این کتاب در این فن  هم حرکت می خوانید بحث حرکت را پیش می آورید در کتابهای فلسفی هم بحث حرکت بود. آنجا حرکت خیلی محدود است، اینجا که می فرمایند حرکت، خیلی وسیع است حرکت، حتی صدور کلمات نورانیه ی وجود و ظهور حقایق آنها را از مبدأ المبادی از حق سبحانه می فرمایند به حرکت حبّی. به أحببتُ أن اُعرَف و خلقتُ الخلق لکَی اُعرَف ، اینجا هم به حرکت حبّی. که خیلی حرکت را توسعه می دهند بالا می برند به حرکت حبّی.  و یا طبیعت گفته می شود در فلسفه، طبیعت؛ بیاورید به طبیعت عالم عناصر یا عالم عناصر و اجرام، هم. اما در این فنّ شریف طبیعت خیلی به معنای اعمّ از اینکه طبیعت کلیّه را، می برند به صادر نخستین هم. یا در آن فن می خوانیم هیولا، آن هیولا مادّه ی محلّ صور جسمیه به مذهب مشّاء. که قابل صور جسمیه ی گوناگون است. و یا در همان کتابها یک پلّه بالاتر اطلاق هیولای اولی را بر نفس انسانی در مقام قابلیتش گرفتیم گفتیم عقل هیولانی ؛ مثلاً تا این حدود. اما نخیر. آنجا که می فرمایند هیولای اولی، یعنی صادر نخستین که قابل همه ی نقوش نوریه ی کلمات وجودیه است. که اینهمه کثرات « لا تُعَدُّ و لا تُحصی » را قابل است و او را تعبیر می کنند به هیولا. اینها توجه به موارد استعمالشان. و یا « کَون » مثلاً. ما هم فرصت نکردیم، دلمان می خواهد منتهی درس و بحث و مشغله های اینطوری زیاد است، کمتر وقت می شود.

در پی آنم که اصطلاحات فریقین را حالا هرچی شده ، جزوه ی کوچکی ، ده ورق هم که شده، موارد شاهد گفتارشان و موارد استعمالشان و تمیزشان را جمع و جور می کردیم بد نبود.

{ لعلّ الله یُحدِثُ بعد ذلک أمراً }

غرض، باز می بینید که، در کتب فلسفی می خوانید « کَون »؛ و « کَون » را می آورند عالم مادون قمر، آنجا که کون و فساد است، یعنی در عالم عناصر. که ترکیب است و تحلیل است ، تجمّع است، متکوّن می شود، و آن متکوّن، فاسد می شود. ابر آمده، باران می شود. یخ زده، برف آمده، آب شده، و گل کرده، برگ داده، خشکیده، ریخته، مرکّبی حاصل شد، معدنی حاصل شد، حیوانی حاصل شد، اینها مرکّب اند، باز متلاشی می شوند و هکذا.

اما « کَون » ی که در کتابها می خوانیم می بینید که ما سوی الله را می گویند: کَون. و در الهیات اسفار هم داشتیم، به عرض رساندیم که مرحوم آخوند در مقام بحث از اینکه حق سبحانه متکلم است، آنجایی که فرمود حق تعالی متکلم است، کلام حق تعالی را همه شنیدند، بعد فرمود و چه خوش هم فرمود – گرچه دیگران هم پیش از او فرمودند، حرف، سابقه دارد، در فتوحات هم هست، همین فرمایش که ایشان نقل فرمود از فتوحات آورده – که اولین کلمه ای که به گوش موجودات خورده ، کلمه ی حق، کلمه ی « کُن » بود، که:

ز کُن اعیان ثابت آمد از غیب

به عین خارجی بی نقص و بی عیب

به کُن ، همه از بُطنان ذات، مقام علم، بدون تجافی به عین رسیدند، که « کُن » همه ی ما سوی الله را شامل است.

و از اینگونه کلمات که داریم، اصطلاح فریقین، ارباب معقول و ارباب عرفان بینشان تفاوت و تمایز است که نوعاً ، اختیار بفرمایید نوعاً را هم بردارید، آنچه که من در خاطر دارم، از این سو، این لغات اعمّ از آنچه که در فلسفه استعمال می شود، هست. طوری که الآن مواردی را در خاطر دارم، این چند تا هم که به عرضتان رساندم، به همین صورت است.

غرض، از آنجمله بحث امروز ماست، فصل رابع. که داریم صحبت از جوهر و عرض پیش می آوریم.

جوهر و عرضی که در فلسفه خواندیم، خب می دانیم، جوهر، ماهیت آن ، که: « إذا وُجِدَت فی الخارج لا فی موضوعٍ »

و جوهر را به پنج قسم کردیم، گفتیم که جسم و دو اصل آن. آن شعر مرحوم خواجه، که اقسام جوهر و اقسام عرَض را فرمود، و یک بیتش به اینجا رسید که اقسام جوهر، جسم و دو اصل آن که، هیولی و صورت است که به ترکیب هیولی و صورت، جسم درست می شود، صورت جسمیّه است؛ امّا خود هیولی و خود صورت هم جوهرند.

پس جسم و دو اصل آن که هیولی و صورت است. پس نفس و عقل، این همه را یاد گیر زود.

حالا شد پنج تا: هیولی، صورت جسمیّه، و مؤلَّف از این دو جسم و نفس و عقل.

اینها هستند اقسام جوهر که در خارج قائم به خودشان هستند، محل نمی خواهند در بودِ خودشان. به خلاف عرَض. حالا آن بحث فلسفی. که اعراض ماهیّاتی هستند که می خواهند در خارج تحقق پیدا کنند، باید در محلّی تحقّق پیدا کنند. این که لون است، روی جوهری آمد. این که مثلاً کیف است روی جوهر آمد. کمّ است همینطور. و دیگر اقسام اعراض ۹ گانه که اینها همه در کَنَف جوهر خودشان را نشان می دهند. و إن شئتَ قُلتَ که مرتبه ی نازله و ساحل و لبه ی نفاد جوهرند. بله مثلاً لون جدای از جوهر نیست ، جنبه ی نفاد جوهر است، مرتبه ی نازله و دامنه ی جوهر است.

خب. در کتب عقلیه گفتیم جوهر و عرض اینطور. اینجا به معنای وسیعتر، به معنای خیلی استوارتر و شریفتر. بدون آنکه آن را نفی کنیم.

آن درست است. آنرا نمی گوییم نه. اما حرف وسیعتر در اینجا دارند که هر متبوعی جوهر است، و تابع، عرَض. حالا این متبوع جوهر است و تابع، عرض، یکوقتی در کتابها می خوانید که: حق جوهر همه است. و ما سوی همه عَرَض اند؛ قائم به این جوهرند. خب این را نمی گوییم نه. اما عبارت که می خواهیم بخوانیم، درست است که عالم عرض است و جوهرش حق، اینست رموز سرّ مطلق، درست؛ که عالم، همه عرض هستند و جوهر، حق، سبحانه است. که اینها همه تابعند و متبوع، حق تعالی است که قائم به ذات است و اینها همه قائم به او. اما اینجا در این عبارت، بدون اینکه حرف را نفی کنیم، که عالم عرض است و جوهرش حق، بدون نفی این حرف، عبارت، حرفی داریم. که جوهر یعنی وجود عامّ منبسط. این وجود عامّ منبسط، خودش تابع است و متبوع او، حق سبحانه است. که این وجود منبسط، صادر نخستین است. این وجود عام، صادر نخستین، نه خلق اول. خود جوهر این وجود عام منبسط تابع است و قائم به حق است و او را تعبیر به « هباء » می کنند، « هباء». در کتابها مثلاً در فتوحات می خوانیم هباء، و این کتاب هم بعد، عنوان می شود به هباء، یعنی این حقیقت، صادر نخستین که اسامی گوناگون دارد، همانطور که عرض کردیم این را « رقّ منشور»، پرده، پوست، منشور، پهن، تمام این نقوش، موجودات، کلمات، همه، بر روی او منتقش اند. این جوهر وجود عام منبسط را تعبیر می کنند به نفس رحمانی، نفس رحمانی که می شنوید و می خوانید یعنی این وجود عام منبسط. این است که همه ی این کلمات نوریّه، شکن ها و تعینات این حقیقت هستند. یعنی این وجود عام منبسط اند، نفس رحمانی اند. که مثلاً نفس انسانی، دَم انسانی، می خورد به مخارج حلق، فَم، زبان، از راست، شَفَه می خورد به این مخارج، تعیّن پیدا می کند، حروف می شود، کلمات می شود و به صورتهای خاص، همین یک دَم است، یک نفس است، که این صور را یافته، نفس رحمانی، آن صادر نخستین، به این تعیّناتش، این کلمات نوری وجودی حاصل شدند که آن شد مَلَک، آن شد فلک،  آن شد ارض، آن شد سماء، آن شد لوح، آن شد قلم و الی ما شاءالله که « وَ لا یَعلَمُ جُنودَ رَبِّکَ إلّا هوُ » که اینهمه کثرات بر روی این صادر نخستین ، این رقّ منشور تعیّن یافته اند. او را نفس رحمانی می گویند و اسامی گوناگون دارد. هبا می گویند، هیولی هم می گویند، او را یکجا هیولای کلی می گویند، و رق منشور می گویند، نور مرشوش می گویند، و اسمای بسیار دارد که به وقتش، در این کتاب چند موردش عنوان می شود، و به طور تفصیل، مستوفی إن شاء الله در مصباح الانس بعد از این کتاب.

خب. حالا ما اینجا می خواهیم بگوییم که جوهر، یعنی این وجود عامّ منبسط. یعنی این صادر نخستین. یعنی این نور مرشوش ، این رقّ منشور، این نفس رحمانی. این را می خواهیم بگوییم جوهر. که این متبوع است و دیگر موجودات همه هستند تابع. همه قائم به او. حالا آن حدیث شریف جناب امام صادق سلام الله علیه را که دیروز به عرض رساندیم، که مرحوم قاضی سعید در اول اربعین آورده، آنجا اشاره ای که در حدیث دارد، در بیان و برداشتی که مرحوم قاضی دارد، آن عمودی که از تخوم ارَضین تا بطنان عرش قائم است و او ایستاده است، همه موجودات به او متکی اند، که اگر آن ستون برداشته شود وجودی نمی ماند و وجودی نیست، تابعی نیست، آنی که برداشت مرحوم قاضی است یعنی این رقّ منشور، یعنی این نفس رحمانی، یعنی این جوهری که امروز حرفش را داریم و اعراض یعنی این کلمات نوریّه وجودیّه که به او قائم هستند، تابع او هستند. پس الآن، بحث امروز، حرفی که داریم، جوهر، یعنی آن حقیقت واحده، که نفس رحمانی است و اعراض یعنی این کلمات نوریّه ای که قائم هستند به این جوهر کذایی که رقّ منشور همه و اصل همه، عین همه یعنی اصل همه است، که جوهر و عرض. پس جوهر شد وجود عام منبسط. یعنی صادر نخستین و نفس رحمانی و اعراض شدند مظاهر تجلیات حق، که قائم هستند به این نفس رحمانی. و خود این نفس رحمانی جوهر، و این مظاهر آیات حق که اعراض اند، کلمات وجودی نوریّه هر دو قائم هستند به وجود. هم این صادر نخستین و هم این اعراض. آنی که رقّ منشور همه هست، و اینها که کلمات نوریّه قائم به او هستند، همه شان قائم هستند به وجود. وجود است که جامع بین همه است، و این کثرات را حافظ است، نگهدار است، آن میخ همه اوست، چطور مثلاً درباره کثرات اعضا و جوارح و قوا و محالّ قوای انسانی مثلاً در این بنیه فرمودند که انسان مثل یک آوندی است، مثل یک ظرف و وعایی است، که این آوند، این ظرف معلّق هست از قِطَع گوناگون. این قِطَع را، قطعه ها را یک میخ نگهدار است. و آن میخ بنام انسان است، نفس ناطقه است. که اگر آن برداشته بشود می بینی که اینها مضمحل می شوند. متلاشی می شوند، متفرّق می گردند. اینطور است. این وجود است که میخ این آوند است. حق جان جهان است و جمله بدن. نگهدار همه است و همه به او باقی و برقرار هستند. آنچه که دارند. وجود است که در این تعینات و مظاهر ایشان خودش را نشان می دهد. این یک حرف در اینجا داریم. ثمّ، در اثنای فرمایش ایشان، شارح می فرماید که حق سبحانه را ذات است و صفات، ولو اینکه صفات عین ذات است و در وعای ذهن یک نحوه تمایز و افتراق – بضربٍ من الإعتبار – آورده می شود اما می دانیم که صفات ، تابعند. صفت، تابع است. و ذات متبوع است. بنابراین، جوهر را، این جوهر و عرضی را که الآن عنوان می کنیم، این جوهر را مظهر ذات بیابید؛ و اعراض را مظهر صفات که تابعند و متبوع. و همین معنا را بیاورید در جوهر و عرض به اصطلاح فلسفی، آنجا دیگر خیلی روشن است. آنجا هم جوهر ذات است و صفات. جوهری که ذات است، متبوع است، مظهر ذات است و صفات تابع هستند. آنگاه در بیانش برای اینکه ذات، جوهر، متبوع است و صفات تابع هستند، در تلفیق بحث عرفانی و فلسفی چون انس فلسفی، آن کسی که فصوص دارد می خواند، بالاخره این کتابهایی که الآن بین ما متداول هست، منظومه است مثلاً. اشارات است که دائق بود و کتاب عظیم و سنگینی هم هست و اشارات باید کتاب درسی حوزه ها باشد.

خب آقایان منظومه خوانده اند، آقایان اشارات خوانده اند، شفا دیده اند، کتابهای فلسفی دیده اند ذهن آشنایی دارد و این کتابها در طول آنها قرار گرفته، بعد از آنها باید خوانده بشود. وگرنه مبادا برای خودش زحمت پیش بیاورد. حالا چون انس به آن فرمایش آقایان، به مبنایشان، به مباحثشان داریم، پیاده کردن این معنا که ذات ، جوهر، مظهر ذات است، و اعراض مظهر صفات حق سبحانه هستند و در جوهر و عرض فلسفی، منطقی که خوانده ایم، انس داریم، آمده بعنوان تأنیس ، انس دادن ما را به این حقیقتی که اینجا عنوان کرده، از راه و طریقه ی آنچه که بدان آشنایی داریم، می آید بحث جوهر و عرض منطقی را در اینجا إشراب می کند، ارائه می دهد، که بصورت تشبیه می فرماید، چنانچه آنجا فرمودید جوهر اینطور، عرض اینطور، کما و کما و کما به همان وزان، به همان مثابت در جوهر و عرض اینجا صحبتش را بفرمایید. این خلاصه ی فرمایش شارح و عصاره ی گفتار ایشان که برداشتهایی از فرمایشات شیخ در فصوص ۲۷ گانه ی بعدی دارد که این فصول دوازده گانه را بعنوان مدخل برای رسیدن به افکار عرشی شیخ بعد از این، نوشته است و اینها از آنجا برداشته شد. حالا شاید در اثنای مباحثه شما کمکتان بشود، حالا إن شاء الله می رسیم، صحبتش می شود، اما خب نگاه بفرمایید شاید کمک بشود از آن موارد ، کتابتان صفحه هشتاد را بگیرید ، وقت مطالعه به کارتان می آید.

صفحه هشتاد، فصّ آدمیّه.

اول صفحه چه می شود؟ ستون اول؟

بله؟

« لا تَحصلوا إلا بصفات و هی حاضر»؟

همین جا، همین صفحه، راجع به جوهر و عرض، اینطوری که به عرض رساندیم، صحلت پیش می آورد که می بینید این به جای کتاب همدیگر را کمک می کنند.

و همچنین یادداشت بفرمایید صفحه ۲۹۷ را. اینها کمک می کند در وقت مطالعه. حالا ان شاء الله می رسیم. بعنوان یادداشت مفید است.

بعله. غرض این عصاره ی فرمایش ایشان که به عرض رساندیم.

خب حالا اینها را که گفتیم، به عرض رساندیم. تقدیم داشتیم، التفات بفرمایید این دو سه تا جمله را از شیخ، در فتوحات ملاحظه بفرمایید، اینطور که گفتیم، به عرض رساندیم، فرمایش ایشان،

« کلُّ صورَهٍ فی العالم، ( کُلُّ صورَهٍ )  ، کلُّ صورَهٍ فی العالم عَرَضٌ فی الجوهر؛ عرضُ کُلُّ صورَهٍ، »

صورت عقل، صورت نفس کل، صورت اخلاط، صورت عناصر، که جوهر و عرضی که اینها می فرمایند،  « کلُّ صورَهٍ فی العالم » چه؟ « عَرَضٌ فی الجوهر ». این جوهر چه باشد؟ نفس رحمانی. آن صادر نخستین. « فی الجوهر ».

« و هی الّتی یقعُ علیها الخلقُ و السَّلخ »،

این صورت است، این اعراضند، این صورتند، که خلق و سلخ مال اینهاست، تجدد امثال است، آمد و شد است، به اصطلاح فلسفی کون و فساد است، جهات دیگر است، احوال طاری اعراض می شوند،

« و الجوهرُ واحِدٌ »

آن نفس رحمانی، حالا در خود این کتاب هم قیصری اینها را عنوان می کند.

« و الجوهرُ واحدٌ و القسمهُ فی الصّوره لا فی الجوهر »

قسمت به صورت است که مثلا به جواهر پنجگانه تقسیم می کنیم. مثلاً به عالم امر و خلق تقسیم می کنیم. مثلاً به عقل و نفس و جسم کلّ و فلک و اینها نقسیم می کنیم و دیگر فرمایشاتی که دارید، اینها مال صورت است نه مال جوهر، جوهر واحد است؛ این فرمایش ایشان در فتوحات.

==================================

اعلم، انک إذا أمعنت النظر فی حقایق الأشیاء وجدت بعضها مکتنفه بالعوارض و بعضها تابعه لاحقه لها، و المتبوعه هی الجواهر و التابعه هی الاعراض، و یجمعهما الوجود إذ هو المتجلى بصوره کل منهما. و الجواهر متحده فی عین الجوهر فهو حقیقه واحده هی مظهر الذات الإلهیه من حیث قیومیتها و حقیقتها، کما ان العرض مظهر الصفات التابعه لها.
ا لا ترى کما ان الذات الإلهیه لا تزال محتجبه بالصفات فکذلک الجوهر لا یزال مکتنفاً بالأعراض، و کما ان الذات مع انضمام صفه من صفاتها اسم من الأسماء، کلیه کانت أو جزئیه، کذلک الجوهر مع انضمام معنى من المعانی الکلیه إلیه یصیر جوهراً خاصاً مظهراً لاسم خاص من الأسماء الکلیه بل عینه، و بانضمام معنى من المعانی الجزئیه یصیر جوهراً جزئیاً کالشخص، و کما انه من اجتماع الأسماء الکلیه تتولد أسماء آخر کذلک من اجتماع الجواهر البسیطه یتولد جواهر آخر مرکبه منها، و کما ان الأسماء بعضها محیطه بالبعض کذلک‏ الجواهر بعضها محیطه بالبعض، و کما ان الأمهات من الأسماء منحصره کذلک أجناس الجواهر و أنواعها منحصره، و کما ان الفروع من الأسماء غیر متناهیه کذلک الاشخاص ایضاً غیر متناهیه، و تسمى هذه الحقیقه فی اصطلاح اهل اللَّه بالنفس الرحمانى و الهیولى الکلیه، و ما تعین منها و صار موجوداً من الموجودات بالکلمات الإلهیه.
فان اعتبرت تلک الحقیقه من حیث جنسیتها التی تلحقها بالنسبه إلى الأنواع التی تحتها فیه طبیعه جنسیه، و ان اعتبرت من حیث فصلیتها التی بها یصیر الأنواع انواعاً فهی طبیعه فصلیه، إذ حصه منها مع صفه معینه هی المحموله على النوع بهو هو لا غیرها، و ان اعتبرت من حیث حصصها المتساویه فی افرادها الواقعه تحتها أو تحت نوع من أنواعها على سبیل التواطؤ فهی طبیعه نوعیه.
فالجنسیه و الفصلیه و النوعیه من المعقولات الثانیه اللاحقه ایّاها. فالجوهر بحسب حقیقته عین حقایق الجواهر البسیطه و المرکبه، فهو حقیقه الحقائق کلها تنزل من عالم الغیب الذاتی إلى عالم الشهاده الحسیه و ظهر فی کل من العوالم بحسب ما یلیق بذلک العالم و فیه أقول:

=================================

« إعلم أنّک إذا أمعنتَ النّظر فی حقایق الأشیاء »

یعنی فی ظهوراتها و وجوداتها در خارج. این ظهورات و وجودات خارجی شان.

« أمعنتَ النّظر فی حقایق الأشیاء »

در این ظهورات و وجودات خارجی شان،

« وَجَدتَ بعضَها متبوعهً مُکتَنِفَهً بالعوارض »

می بینید که یک اصلی، یک واقعیتی ، این مکتنف است بالعوارض که صورتهای گوناگون یافته، به صورت عنصر در آمد، به صورت فلک و ملک در آمد.

« و بعضها »

می یابی بعضها را

« تابعهً لاحقهً لها، و المتبوعه فیها الجواهر »

اصطلاح خودمان « فیها الجواهر » بعد یواش یواش جواهر هم می آید جوهر می شود. « هی الجواهر ».

« و التّابعهُ هی الأعراض و یجمَعُهُما» این تابع و متبوع را، « یجمعهما الوجود ».

آن متبوع، صادر نخستین که الآن تصریح می کند همانطور که عرض کردیم. نفس رحمانی. و این تابع، هستند اعراض؛ صور موجودات، کلمات نوریّه. هر دوی شان قائم هستند به وجود.

« و یجمعهما »،

این متبوع و تابع را،

« ألوجود ،  إذ هوَ »

وجود است که:

« ألمتجلّی بصوره کُلٍّ منهما »

بصورت تابع و متبوع در آمده است.

« و الجواهِرُ »

حالا

« و الجواهر »

می یابید، الآن عرض کردیم حرف تعدد است، از لحاظ مظاهر، به لحاظ مواطن، کثرت، الآن جواهر است.

« و الجواهرُ مُتّحدَهٌ فی عین الجوهر »

در حقیقت، حقیقت جوهریّه. چطور آقا حالا این را مثلاً اینجا را هم بفرمایید : « بالکِلا الإصطلاحاً » ، چه فلسفی، چه عرفانی. در کتب فلسفی مگر چطور بود؟

آنجا هم فرمودید که جواهر همه عین جوهریّه متحدند؛ مگر غیر از این بود؟

آنجا هم جواهر، جواهر پنجگانه « فی عین جوهریّه » متحد بودند. یعنی

« ماهیّهٌ إذا وُجِدَت فی الخارج کانت لا فی موضوعٍ »

در این معنا هر دو متفق بودند، شریک بودند. چه عرفانی، چه به اصطلاح ِ عقلانی. اینجا هم همینطور؛ که اینی که جوهر است، هذا، ذاک، ذلک، به لحاظ موجودات خارجی، اینها همه متّفق هستند در عین جوهریّت.

و یواش یواش می آید می شود یک جوهر ساری در عالی و دانی. و یک عمود قائم ِ از تخوم اَرَضین تا بطنان عرش، همه قائم به او. همه قائم به وجود. « واللهُ مِن ورائهم مُحیط »

آنهم « أحاطَ » را به عرض رساندیم، « أحاطَ » ی « علی » نه، « أحاط » ی صله اش با « ب »  باشد. « أحاط علی کُلِّ شَیءٍ » نه، که یک سقف خانه، یک بقعه محیط است. « أحاطَ بِکُلِّ شَیءٍ » که تعبیر قرآنی. « أحاطَ بِکُلِّ شَیءٍ »، به تار و پود وجود اشیاء. به سرّ و به ظاهر و به باطن اشیاء . اوست که به حساب تعیّن و شؤونش این شیء و آن شیء شده. اوست و کثرات به این لحاظ مظاهرند، مجالی اند، شؤون اند، تعیّنات اند.

خب حالا دارد برگشت می کند به عین واحده.

« ألجواهرُ مُتَّحِدَهٌ فی عین الجوهر »

آنجا در فلسفه هم همینطور بود.

« وَ کِلا الإصطلاحین »

این معنا الآن صادق است.

« فَهُوَ »

حالا پس چون « فی عین الجوهر متحده » یواش یواش الآن آمده شده یک جوهر.

« فهُوَ »

جوهر

« حقیقهٌ واحده »

این حقیقت واحده می شود چه؟ نفس رحمانی. خب عبارت برای شما سرگردانی نیاورد، صفحه ی بعد آقا، وسطهای صفحه، سطر ۲ و ۴ و ۶ و ۸ و ۱۱ را بگیرید ، وسط صفحه بعد، چه دارید آقا؟ چه؟

« وَ تُسَمّی هذه الحقیقه »، همین حقیقتی که الآن داریم می گوییم. الآن عبارت خواندیم « فهو حقیقهٌ واحده » ، آنجا می فرماید: « وَ تُسَمّی هذه الحقیقه »، همین حقیقه ای  که فرمود: « فهو حقیقهٌ واحده »، « وَ تُسَمّی هذه الحقیقه »، که همین جوهریّت مرتبه ذات الهیّه است، « فی اصطلاح أهل الله » می نامند به چه؟ « تُسَمّی » به چه؟ « بالنَّفَسِ الرّحمانی »

و باز اسم دیگرش: « و الهیولی الکلّیّه »

و اسامی دیگر دارد که الآن دو سه تا اسم گفته شده. جوهر هم گفته شد، نفس رحمانی هم گفته شد، هیولای کلی هم گفته شد، این حقیقت واحده.

« فهو حقیقهٌ واحدهٌ هی مظهر ذات الإلهیّه »

چطور مظهر ذات الهیّه است؟

« مِن حیثُ قیّومیّتها » ،

قیّوم، فوق قائم. جوهر قائم به ذات است اما قائم مقیم باشد، نه. ما قیّوم را، یکی از معانی شریف قیّوم که پیش آمد، حالا نمط رابع اشارات هم نزدیک شدیم، در آن مباحثه بعدی ان شاء الله.

آنجا در نمط رابع، شیخ و خواجه، رضوان الله علیهما قیّوم را معنا می کنند، فرمایشی دارند، و آنجا باز یادداشتهایی از آقایان، فوق آن معنا که ایشان آنجا فرمودند، در این کتاب هم پیشتر اشاره شده، قیّوم آنی که « قائمٌ بذاته و مقیمٌ لغیره » دیگری را هم مقیم را نگه دارد، قیّوم. که

” کثره المبانی تدلُّ علی کثره المعانی » 

نه اینکه قائم است بذاته، بلکه قیّوم دیگری هم هست؛ و این جوهر ذات و این گوهر ذات، و این صادر نخستین، نفس رحمانی، این مظهر الهیّت حق است که همان ذات است که همچنان که ذات، قیّوم است،

« قائم بذاته، مُقیمٌ لِغَیره »

این حقیقت هم اینطور است، و در این جهت مظهریّت دارد. شباهت این مظهریت دارد نسبت به حق سبحانه، بذات واجب الوجودی که ایشان هست « قائمٌ بذاته، مقیمٌ لغیره ». و غیره، این اعراض بوده باشند، این صور متکثّره باشند.

« فَهُوَ حقیقهٌ واحِدهٌ هی مظهرُ ذات الإلهیّه من حیث قیّومیّتها و حقّیّتها »

« ألحقّ »، چطور موضوع این کتابها « ألحقّ »، حقّیّه و حقّیّتها .

« کما أنّ العَرَض مَظهَرُ الصّفات التّابعه لها »

یعنی تابعه لها، ذات.

که آنجا فرمودید که مظهر الذات ، همانطوری که صفات، «تابعهُ الذّات» ، همچنین اعراض اینجا «تابعهٌ لِ» این، جوهر. و آن عَرَض را می فرمایید مظهر صفات اند، و آن جوهر را می فرمایید مظهر ذات اند. حکایت از ذات می کنند، مظهریّت دارند. حکایت از او می کنند. خب حالا ألا تَری، که یک وجه تشبیهی از انس و آشنایی ما به مبانی فلسفه که داریم، حالا آنها را هم عرض کردم، در اینجا إشراب می کند، پیش می آورد که به طفیل آن حرفها این همینجا روشن بشود که جوهر و عَرَض، جوهر و جوهر، نسبت اعراض با یکدیگر که به رسیدن این معنای جوهر و عرضِ اینجا، به آشنایی با آن جوهر و عرض آن کتابها که اینها همه در طول هم قرار گرفته اند، و از یکدیگر حکایت می کنند و جوهر و عرض فلسفی هم حکایتِ از این جوهر و عرض اینجایی به این معنا که ما الآن عنوان می کنیم دارد، لذا آن را کمک گرفته برای پیاده کردن مقاصدی که شارح الآن افاده می فرماید.

« ألا تری کما أنّ الذّاتَ الإلهیّه لا تزالُ مُحتَجِبَهً بصفات فکذلک الجوهرُ لا یزالُ مُکتَنِفاً بالأعراض »

خب این هم همینطور و کما و کما باز.

حالا یکی از فرمایشات، و در ضمن آن کریمه ی قرآن که : « صِبغَهَ اللهِ وَ مَن أحسَنُ من اللهِ صبغَهً » رنگ. آن صبغه، رنگ است. و خداوند رنگ کرده و خوب هم رنگ کرده، چه کسی می تواند مثل خدا به این خوبی رنگ کند؟

یکی از وجوه، بطون، فرمایشاتی که در ضمن این کریمه دارم، این است که: جوهر را که در خارج می بینیم، رنگ می بینیم؛ و بدون رنگ، جوهر خودش را نشان نمی دهد. ما آنچه را که می بینیم، الوان می بینیم. همانطور که آنچه را که می بینیم الوان می بینیم، جوهر به رنگ دیده می شود، حق سبحانه به رنگ دیده می شود. که این کثرات، این کائنات، این کلمات نوریّه، اینها روی این جوهر، این ذات، این حقیقت قرار گرفته اند که رنگ می بینیم، اما بدانیم که این رنگ قائم است به اصلی، به جوهری که در [ مثلاً ] زیر این رنگ متحقق است، و رنگ، دامنه ی اوست. تعبیرات شریفتر در این موطن بیاورید که گاهی حالا مطابق اصطلاحاتشان مثلاً می گویند آن وجه الله را، آن چهره را، این کثرات را تعبیر می کنند به زلف. و در اشعار شعرا، عارف بالله می بینید که اینها را، کثرت را، تعبیر می کنند به زلف افشانده ی بر چهره ی این حقیقت وجودند، مثلاً ابو سعید ابو الخیر می گوید:

دی [ دی ِ ازل، دیِ ازلی ، دی ِ زمانی نه ]

دی شانه زد آن ماه خم گیسو را

بر چهره نهاد خم زلف عنبر بو را

پوشید به این حیله رخ نیکو را

تا هرچه نه محرم، نشناسد او را

از این تعبیراتی که دارند.

یا آن که حافظ دارد:

زلف آشفته ی او موجب جمعیت ماست، و چه شیرین فرمودند.

غرض، این تعبیراتی که دارند.

حالا این جا بعنوان صبغه و رنگ. آنجا به آن تعبیر. و جهات دیگر.

این جا فرمایش مان اینست که می دانید ذات الهیّه ، لا تزال، محتجب است به صفات. ذات، به این صفات محتجب است. به این اعیان. به این کثرات. به این ظهورات. به این تعیّنات. به این رنگها. به اینها محتجب است.

« فکذلک الجوهر »

آن وجه مظهریّت شان. لا یزال مکتنف اند بالاعراض. که جوهر و عرض حکایت از ذات و صفات می کنند.

« مُحتَجِبَهً بالصّفات »

حالا صفات.

در مکمن ذات، اعیان ثابته. در خارج، مظاهر اعیان ثابته. که صور علمیه ی اشیا هستند. آنها بودند مظاهر اسما و اسما بودند منتشی از ذات.

« وَ کَما أنّ الذّات مع انضمام صفهٍ من صفاتها إسمٌ من الأسماء کلّیّهً أو جزئیّه کذلک الجوهر « مع انضمام معنیً من المعانی الکلیّه إلیه یصیرُ جوهراً خاصّه، مظهراً لإسم خاصٍ من الأسماء الکلّیّه بل عینه و بإنضمام معنی من المعانی الجزئیّه، یصیر جوهراً جزئیّاً کالشّخص »

اینها دیگر بیان نمی خواهد.

« کما أنّهُ من إجتماع الأسماءِ الکلّیّه تتولّدُ أسماءٌ آخَرٌ [ باید اُخری بفرماید ] کذلک من إجتماع الجواهر البسیطه تتولّدُ جواهرٌ اُخَرٌ مرکّبهٌ مِنها »

مثلاً تولد ارواح از عناصر عقول و نفوس و [ مثلاً ] اینجور چیزها.

« وَ کَما أنَّ الأسماء بعضُها مُحیطَهٌ بالبعض، کذلک الجواهرُ بعضها محیطهٌ بالبعض و کما أنّ الأمّهات من الأسماء »

امهات، فرمودید چند تا بودند؟

چهار تا. { هُوَ الأوَّلُ و الآخرُ و الظّاهِرُ و الباطن }

« منحصرهٌ کذلک أجناسُ الجواهر »

اینها را خواندیم دیگر. که فرمودید که اجناس حکایت از امّهات اسماء می کنند. اینها مثل یک جنس اند نسبت به اسمای دیگر.

 « و أنواعها منحصرهٌ و کما أنّ الفروع من الأسماء غیر متناهیه کذلک الأشخاص ایضاً غیر متناهیه »

خیلی خب، حالا عرض کردیم آن حقیقتی که آنجا عرض کردیم حقیقت واحده

« و تُسَمّی هذه الحقیقه »

حقیقت جوهریّتی که گفتیم مظهر ذات الهیّه است،

« تُسمّی فی اصطلاح أهل الله بالنّفس الرّحمانی و الهیولی الکلّیّه و ما تعیّن منها و صارَ موجوداً من الموجودات »

آنها می شوند چه؟ آنها هستند « بالکلمات الإلهیّه »

که همانطور نفس انسانی کلمات می سازد، تعیّن می خورد و کلمات می شود ، آن نفس رحمانی ، تعیّن می خورد و این کلمات الهیّه می شوند. این « بالکلمات الإلهیّه » یعنی « و ما تعیّنَ منها » یعنی « تُسمّی هذه الحقیقه بالنّفس الرّحمانی و تُسمّی ما تعیّن منها » از این حقیقت « بالکلمات الإلهیّه » که شؤون ذات او هستند. خب.

« فإنِ اعتبرتَ تلک الحقیقه من حیث جنسیّتها »

که سعه دارد، شامل همه هست، هرچند عنوان جنسیّت معقول ثانی است،

– الّتی تلحقها بالنسبه إلی الأنواع الّتی » آن کلماتی که « تحتها »، بفرمایید « فهی طبیعه جنسیّه و إنِ اعتبرتَ »

« وَ إنِ اعتبرتَ » میل شریفتان هست.

« من حیث فصلیّتها الّتی بها تصیر الأنواع فهی فصلیّه »

دلیل فصلیّه،

« إذ»

و به وزان همان بحث منطقی.

« إذ »،

دلیل فصلیّه.

« إذ حصّه منها مع صفهٍ مُعیّنه هی المحموله علی النّوع »

آنجا فصل چه بود آقا مگر؟ آنجا فصل آن بود که همانطور که آنجا فرمودید حصّه ای از جنس را با صفت معیّنی می شود نوع ، اینجا هم همین تلاش را بفرمایید.

« بِ  هُوَ هُوَ لا غیرها ، وَ إنِ اعتبرت من حیث حصصها المتساویه فی أفرادها الواقعه تحتها»

که تحت جنسشان هستند یا

« تحتَ نوعٍ من أنواعها »

که جنس بعید بوده باشد،

« علی سبیل الطّواطؤ، فهیَ طبیعهٌ نوعیّه ، فالجنسیّه، و الفصلیّه و النّوعیّه من المعقولات الثّانیه»

مثل بحث همانجا، اینجا هم همینطور.

« اللّاحقه إیّاها فالجوهر »

خب تمام شده، آمده ایم باز به اصل مطلب.

« فالجوهرُ لِحَسَبِ حقیقته عینُ حقایق الجواهر البسیطه و المرکّبه »

عین آنهاست. یعنی اصل آنهاست.

عین آنها چه بودند؟ حقایق جواهر؟ ظهورات و وجودات خارجی شان.

 « حقایق الجواهر البسیطه و المرکّبه »

جواهر بسیطه: عقول، ارواح، نفوس.

مرکّبه: اجرام، عناصر.

« فَهُوَ حقیقهُ الحقائق کلّها تنَزَّلَ من عالم الغیب الذّاتی إلی عالم الشّهاده الحسّیّه »

به دو حیث: از فیض اقدس و مقدّس تا رسید به عالم شهادت حسّیه

« و ظهَرَ فی کلٍّ من العوالم بحسب ما یلیق بذلک العالم و فیه أقول »

در این باره شعر من اینکه [ سه چهار بیت شعر خودشان است ].

========================================

تقریر، ویرایش و تنظیم: زهرا حبیبی مشکینی

( متن تقریر، عین صوت هست و هیچ مداخله ای در آن صورت نگرفته است )

یک نظر

  1. سلام علیکم بسیار عالى ،ممنون زحمت کشیدین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *