قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / متن و شرح فصوص قیصری، فصّ محمدیه / صوت و متن فصّ محمّدیّه ۲️⃣

صوت و متن فصّ محمّدیّه ۲️⃣

﴿بسم الله الرحمن الرحیم﴾

جلسه دوم شرح فصوص الحکم قیصری، فصّ محمدیه

فکانَ نبیّاً و آدَمُ بین الماء و الطّین ثُمَّ کان بنشأته العنصریّه خاتم النّبیّین و إنّما کان أکمل موجود فی هذا النّوع لأنّ الأنبیاء صلوات الله علیهم أجمعین أکمل هذا النّوع، و کلّ منهم مظهر لاسم کلّی و جمیع الکلیّات داخل تحت الإسم الإلهی الّذی هو مظهره فهو أکمل أفراد هذا النّوع و لکونه أکمل الأفراد بُدِأ به أمر الوجود بإیجاد روحه أوّلاً و خُتِمَ به أمر الرّساله آخِراً بل هو الذی ظهر بالصّورهِ الآدمیّه فی المبدئیّه و هو الّذی یظهر بالصّوره الخاتمیّه للنّوع، و یفهم هذا السّر مَن یَفهَمُ سرّ الختمیّه فَلنَکتفِ بالتّعریض عن التّصریح، و اللهُ هوَ الولیّ الحمید

و أوّل الأفراد الثّلاثه و ما زاد علی هذه الأوّلیّه و أی علی هذه الفردیّه الأوّلیّه الّتی هی الثّلاثه من الأفراد فإنّه عنها و هذه الثّلاثه المشار إلیها فی الوجود هی الذّات الأحدیّه و المرتبه الإلهیّه و الحقیقه الرّوحانیّه المحمّدیّه المسمّاه بالعقل الأوّل صلّی الله علیه و آله و سلّم و ما زاد علیها فهو صادرٌ عنها کما هو مقرّرٌ أیضاً عند أصحاب النّظر أنّ أوّل ما وُجِدَ هو العقل الأوّل.

فکان علیه السلام أدلّ دلیل علی ربّه فإنّه أوتی جوامع الکلم ألّتی هی مسمّیات أسماء آدم أی و إذا کان الرّوح المحمّدی صلّی الله علیه و آله و سلّم أکمل هذا النّوع، کان أدلّ دلیل علی ربّه لأنّ الرّبّ لا یظهر إلّا بمربوبه و مظهره، و کمالات الذّات بأجمعها إنّما یظهر بوجوده لأنّه أوتی جوامع الکلم الّتی هی أمّهات الحقائق الإلهیّه و الکونیّه الجامعه لجزئیاتها

و هی المراد بمسمّیات أسماء آدم فهو أدلّ دلیلٍ علی الإسم الأعظم الإلهیّ فأشبه الدّلیل فی تثلیثه أی صار مشابهاً للدّلیل فی کونه مشتملاً علی التّثلیث و هو الأصغر و الأکبر و الحدّ الأوسط و الدّلیلُ دلیلٌ لنفسه أللّامُ للعهد أی هذا الدّلیل الّذی هو الرّوح المحمّدی هو دلیل علی نفسه فی الحقیقه لیس بینه و بین ربّه إمتیاز إلّا بالإعتبار و التّعیّن فلا غیر لیکون الدّلیل دلیلاً له و لمّا کانت حقیقته تعطی الفردیّه الأولی بما هو مثلّث النّشأه ، لذلک قال فی باب المحبّه الّتی هی أصل الوجود حُبِّبَ إلَیَّ من دنیاکُم ثلاثٌ بما فیه من التّثلیث أی لمّا کانت حقیقته حاصله من التّثلیث المنبّه علیه قال: « حُبّبَ إلیَّ من دنیاکُم ثلاث و جعل المحبّه الّتی هی أصل الوجود ظاهراً فیه ثمّ ذکر ألنّساءَ و الطّیبَ و جُعِلَت قُرَّهُ عینه فی الصّلاه أی قدِّمَ ذکر النّساء و الطّیب ثمّ قال آخراً قرَّهُ عینی قرّه عینی فی الصّلاه. فابتدأ بذکر النّساء فابتدأ بذکر النّساء و أخّر الصّلاه فابتدأ بذکر النّساء، فابتدأ بذکر النّساء و أخّر الصّلاه و ذلک لأنّ المرأه جزءٌ من الرّجل فی أصل ظهور عینها فیَحِنُّ إلیها حنین الکلّ إلی جزئه و لمّا ذکر أنّه علیه السّلام أدلّ دلیل علی ربّه و قال: و الدّلیلُ دلیلٌ لنفسه و أوقع علی سبیل الإعتراض قوله : و لمّا کانت حقیقته تُعطی الفردیّه رجع إلی الکلام فقال: و معرفه الإنسان بنفسه مقدَّمَهٌ علی معرفته بربّه فإنّ معرفته بربّه نتیجهٌ عن معرفته بنفسه لذلک قال علیه السّلام: مَن عرف نفسه فقد عرف ربّه.

 وَ هوَ ظاهرٌ. فلا یتوهَّم فلا یتوهّم أنّه من تتمیم دلیل تقدیم النّساء و تأخیر الصّلاه،  إذ لا رابطهَ بینهما، و لو قال: و محبه الإنسان لنفسه مقدّمه علی محبه غیره لکان کذلک.

_______________________

« إنّما کانت حکمته فردیّه، لأنّه أکمل موجودٍ فی هذا النّوع الإنسانی و لهذا بُدِأ به الأمر و خُتِمَ »

فرمودند که: « إنّما کانت حکمته فردیّه، لأنّه أکمل موجودٍ فی هذا النّوع الإنسانی و لهذا »

چون که اکمل موجود است،

« بُدِأ به الأمر »

امر را، بعضی از شرّاح، مثلاً جامی، معنا فرمود که: « بُدِأ به الأمر »، یعنی امر نبوّت. راست است. درست است. امّا « بُدِأ به الأمر »، از آن جهت که آن روح ختمی، آن مقام ختمی،

که تو اصل وجود آمدی کز نخست                                 دگر هر چه باشد همه فرع توست

ظاهراً آن شاخ، اصل میوه است                                      باطناً بهر ثمر شد شاخ، هست

گر نبودی میل او به امید ثمر                                          کی نشاندی باغبان، بیغ شجر؟

بهر این فرموده است آن ذو فنون ( حدیث جناب رسول الله ) رمز سابقون العاقلون

( آخرین معنا در سابق )گر به صورت من ز آدم زاده ام                من به معنا جد افتاده ام

که غرض و غایی است

کز برای من بُدَش سجده ملک                                     وز پی من رفت تا هفت تا فلک

پس ز میوه زاد در معنا شجر                                         پس ز من زائید در معنا گِدَر

غرض، « به الأمر » که جامی می فرماید امر نبوت، چرا اطلاقش ندهیم؟ که « به الأمر » مطلقا نبوت، غیر نبوت، او، غرض غایی است. لزومی ندارد که در یک شعبه ی خاص، هرچند فرمایش درست است، عرضم اینست که چرا اطلاقش نباشد؟

« و لهذا بُدِأ به الأمر و خُتِمَ »

حالا خُتِمَ چطور است مثلاً؟

« فکانَ » آن جناب « نبیّاً و آدَمُ بین الماء و الطّین »

به جهت رتبه اش، صعودش، طوری که به عرض رساندیم.

« ثُمَّ کان بنشأته العنصریّه خاتم النّبیّین »

شاید حالا همینها ایجاب کرده که جامی امر را امر نبوت گرفته،

« و إنّما کان أکمل موجود فی هذا النّوع »

نوع انسانی که پیشتر ها در فصّ آدمی به عرض رساندیم که به حسب نوع انسانی اشرف موجودات است، اما به حسب شخص، آن فرد این نوع، اشرف موجود است، به حسب شخص، آنی که مظهر اتمّ الهی است، و رتبه ی عالم امکان است، و امام عصر است و القاب دیگری که إلی ما شاء الله درباره ی این کلمه ی تامّه ی الهیّه می آورند. در میان نوع، اکمل افراد اوست. و نسبت به انواع، اکمل انواع، انسان است. پس، اکمل همه می شود آن فرد که از اوتاد و ابدال و افراد و همه، بر گرد قطب وجود او می گردند. چنانچه جناب امیرالمؤمنین سلام الله علیه، در نهج هم هست، که از خود تعبیر فرمود به قطب. و همه گرد قطب می گردند. قبله ی کلّ است.

« و إنّما کان أکمل موجود فی هذا النّوع، لأنّ الأنبیاء صلوات الله علیهم أجمعین أکمل هذا النّوع، و کلّ منهم مظهر لاسم کلّی »

هر یکی شان، البته که مظهر اسم کلّی، اما تمام اسماء کلّی را ، کلیّات اسماء، اسماء کلی که هریک نسبت به آنچه که زیر پر دارند اسم اعظم اند؛ چون اسم اعظم یک امر نسبی است دیگر؛ همه نسبت به آن اسمای کلی که زیر پر دارند، اسم اعظم اند؛ اما تمام این اسماء عظمای الهی، همه در زیر پر اسم جلاله اند، ألله، و آنی که مظهر تامّ الله است، جناب خاتم صلّی الله علیه و آله و سلّم می باشد.

 « کلّ منهم مظهر لاسم کلّی و جمیع الکلیّات داخل تحت الإسم الإلهی الّذی هو مظهره »

که ألله است اسم جلاله

« فهو أکمل أفراد هذا النّوع » ، انسان؛

« و لِکونه أکمل الأفراد بُدِأ به أمر الوجود »

عرض کردم که جامی فرمود امر نبوت، در خاطر نداشتم که شارح می فرماید امر وجود؛ عرض کردیم امر نبوت اختصاصش چرا؟ ایشان هم چرا اختصاصی معنا نکردند؟ امر وجود. نبوت، غیر نبوت. ولو اینکه امر نبوت حق است، آن یک شعبه ی خاصّش.

« و لکونه أکمل الأفراد بُدِأ به أمر الوجود بإیجاد روحه أوّلاً »

« روحه » به اصطلاح آقایان، که در ابتدای کتاب فرمودید آنچه را که در کتب حکمت می گویند عقل، این آقایان، بزرگان می گویند روح؛ و آن عقل اول، آن صادر نخستین، مقام روح این جناب است. و آن جمله ی شریف و نکته ی علیا که از مرحوم آقای شعرانی بارها به عرض رساندیم، که آن روح مقام « أوّل ما خُلِقَ الرّوح » آن جناب است، صعوداً، و إلّا ایشان که چند سال پیش از صلب حضرت عبدالله و از رحم جناب آمنه سلام الله علیهما متکوّن شده است و لکن، همین آقا زاده ای که از آن چنان صغرا و کبرا متکوّن شده، این یک نتیجه و ثمره و میوه ای است که از خودش که من صعوداً، ارتقائاً، اعتلائاً کسی می شوم که از عالم اجسام در می روم و از عالم مثال منفصل بالاتر و از عالم نفوس و عالم عقول می رسم به جایی که آنی که خداوند اولین صادرش است، اولین خلقش است می بینی روح من است، روح من می شود، روح من هست، ارتقائا و صعوداً به او می پیوندم ، او می شوم؛ نفس ناطقه ی انسانی که قابل هست و هست، متحد می شود وجوداً با عقل بسیط، به یک معنای عقل بسیط، اشاره کردیم، به عرض رساندیم، یکوقت ملکه و مُنّه ای را که انسان دارا هست، آن را هم می گویند عقل بسیط، آن فرمایشات جناب شیخ و آخوند و فرمایشات حاجی و کشمکش مباحث در باب اعتراض و ایرادی که آخوند بر شیخ دارد و فرمایشات و اینها که مربوط به بحث اسفار بود مسبوق هستید، اما یک وقت عقل بسیط می گویند یعنی همان صادر نخستین و عقل اول یعنی همان انسان کامل، آنهم مثل جناب ختمی که قطب الأقطاب است صعوداً، عروجاً به آن جان می پیوندد، به آن روح عالم می پیوندد و عالم همگی می شود به منزله ی بدن او و از خود خبر می دهد، از نبوتش که « کنتُ نبیّاً و آدمُ بین الماء و الطّین » و از مقاماتش خبر می دهد: « أوّل ما خلق الله العقل و أنا العقل » و هکذا. إقرء و ارقَ.

« بُدِأ به أمر الوجود بإیجاد روحه أوّلاً و خُتِمَ به أمر الرّساله آخِراً »

نکته ای بود؛ مطلبی بود؛ خداوند درجاتش را متعالی کند، بله همینی که راجع به صعوداً از جناب ایشان عرض کردیم؛ و می دانیم که خیلی هم مورد سؤال می شود و نمی دانند چه فرقی بین انسان جسمانی « أنا بشرٌ مثلُکُم »  بین « أنا بشرٌ » و بین آن حقیقت « أوّل ما خلق الله روحی، نوری » دو حرف است، بشر ، این بشره ی ظاهر صوری همین است که از جناب عبدالله علیه السلام و جناب آمنه سلام الله علیها هست و إلّا آن روحی حرفی است دیگر، بشری صورت ظاهر است، بشر حرفی است دیگر.

« بل هو الذی ظهر بالصّورهِ الآدمیّه فی المبدئیّه »

چون اینها آقا پیش آمده، بنده های خدا دیدند و چیزهایی هم از گوشه و کنار می شنیدند ، کتابهای فارسی چیزی می نوشتند، اهلش؛ و می افتد به دست بعضی ها و می گفتند که اینها قائل به تناسخ اند. ازین حرفها. حالا این از اینجا خبر نداشت، اینها می گویند تناسخ، می گویند که پیغمبر شده یحیی شده آدم، شده این، شده آن، تناسخ را اینها ابطال کردند؛ معنای تناسخ؛ و بارها عرض کردم پدر جد این حرفها هستند.

« هو الّذی ظهر بالصّوره الآدمیّه »

نه اینکه جناب رسول الله ِ متعیّن کذایی به آن قالب، به آن قالب؛ یعنی که اینها همه مظاهر او هستند؛ اینها در مقام فرقان، و آن جناب در مقام قرآن، که در بحث اسفار به عرض رساندیم که فرمایشات شریفی که در بخش الهیات داشتند، و اشارتاً در این منهج ثالث شده که: در میان کتب آسمانی ِ مُنزَل، فقط کتاب جناب خاتم است که قرآن است صلّی الله علیه و آله و سلّم که جمع هست؛ قرآن است؛ اما کتب مُنزَله ی انبیای سلف، آنها فرقان اند؛ یعنی ممیّز بین حقّ و باطل هستند لکن قرآن نیستند؛ جامع نیستند؛ جامع، جمع، آنی است که همه را زیر پر داشته باشد. همانطوری که جناب رسول الله خودش، نام احمد نام جمله انبیاست صلّی الله علیه و آله و سلّم چون که صد آمد نود هم پیش ماست ، که خودش در نبوتش ختم است، کتابش هم ختم است؛ و ختم است، قرآن است؛ جامع است؛ دیگر جوفی و خلأی ندارد که بخواهد دیگری آن را پر کند؛ و این قرآن جمع است و دیگر کتب صورت او، تفصیل او، فرقان او؛ خودش جمع هست، دیگر انسانهای کامل همینطور ؛ الآن حضرت بقیه الله صلوات الله علیه، ایشان آن اصل است و بقیه، مؤمنین و ابدال، اوتاد، موحّدین و همه، صورت او هستند؛ آیت او هستند؛ بیانگر او هستند؛ به این نحوه. اما او جمع است. که همه را دارا هست.

یکی از اساتید بزرگوار ما رحمه الله علیه می فرمود که تمام ایمانهای ما، تمام نمازهای ما، همه جمع بشود، می بینید تمام ایمانهای ما جزئی از ایمان حضرت خاتم است؛ تمام نمازهای ما جزئی از نماز آن جناب است؛ همه ی حمدهای ما، ذکر ما جزئی از آن است. لوای حمد، پرچم حمد در دست اوست. و اولیّن و آخرین که حامدند ، بیابند، ببینند خودشان را، در یک مقام شهودی ، تمثلی ، در ماورای این نشئه ببینند ، تمام این حمدها در زیر یک پرچم، و آن لوای حمد در دست اوست که همه را زیر پر دارد؛ که او جمع است؛ اینها همه شعب و جزئی از آنند و هکذا. اینجا می فرماید « هو الّذی ظهر بالصّوره الآدمیّه فی المبدئیه » به این لحاظ.

« ظهر بالصّوره الآدمیّه فی المبدئیّه و هو الّذی یظهر بالصّوره الخاتمیّه للنّوع، و یفهم هذا السّر »

مطلب خیلی سنگین است که:

« هو الّذی ظهر بالصّوره الآدمیّه » یا « بُدِأ به الأمر الوجود »؛

سنگین است. می بینید که حرف سنگین است؛ لذا از آن تعبیر فرمود به « سرّ ».

« و یَفهَمُ هذا السّرَّ مَن یَفهَمُ سرّ الختمیّه »

که به عرض رساندیم فرمود: « أوتیتُ جوامع الکَلِم »؛ آنهم جوامع الکلم؛ خود آن کلماتی که هر کلمه ای جامعه هست، اسم اعظم است، هر کلمه، آنی که حضرت داود داشت؛ آنی که حضرت سلیمان داشت؛ آنی که حضرت نوح داشت؛ هر یک خودشان کلمه ی جامعه؛ خودشان هریک، اسم اعظم؛ و کلمات دیگر را زیر پر دارند؛ خود این کلمات که هریک کلمه ی جامعه هستند، « أوتیتُ جوامع الکلم »؛ « أوتیتُ »، من ، « جوامع الکلم »؛ همه را. و مقام جمعی، همه؛ و مقام ختمی، همه؛ به عرض رساندیم این فرمایش « أوتیتُ جوامع الکلم »، اشاره است به سرّ ختمیت، و هیچ کس نمی تواند این دهن را داشته باشد که: « أوتیتُ جوامع الکلم »، راه ندارد.

« یَفهمُ هذا السّرَّ مَن یَفهَمُ سرّ الختمیّه »

خب دیگر ایشان می فرمایند ما حرف خیلی داریم منتها به همینهایی که اشاره کردیم، کفایت می کنیم.

« فَلنَکتفِ بالتّعریض عن التّصریح، و اللهُ هوَ الولیّ الحمید »

حالا اینها را آدم یک مقداری می شنود، این شنیدن ها مُعِدّ اند؛ یک مقداری را می شنود، بعد از شنیدن، خودش بشود: « ولیّ الحمید »؛ این اسم را روی حساب آورد دیگر. خودش بشود مظهر اسم ولیّ، خودش بشود حامد؛ بشود حمید. و می شنود، به کار می افتد؛ و می بینید که آنچه، اندک هم باشد، اندک او بسیار است. آنچه را که او داد، هرچه هم کم، در ظاهر، به حرف ما، [ غیرُ منقوصٍ ما أعطیت ]، آنچه را که تو عطا فرمودی، کم نیست؛ هرچه هم کم باشد دریاهاست. [ غیرُ منقوصٍ ما أعطیت ].

باید به راه افتاد، و حضور را، مراقبت را، بخصوص زبان را. خیلی مزاحم است.

آن حدیث شریف که ائمه ی ما در شرح حال مثلاً واقعیت انسان فرمودند، که صبح که شده، مثلاً زبان به اعضا و جوارح خطاب می کنند که تو را به خدا بگذار ما سر آسوده داشته باشیم. هرکس زبان خودش را حفظ بکند، آنها همه . یعنی مشتی به سر نیامده مگر آنکه زبان موجب شده. و آسیبی بدن ندیده مگر اینکه زبان. و اینها همه دست تضرعشان به سوی زبان دراز است که بگذار ما سر آسوده داشته باشیم؛ اول اندیشه وانگهی گفتار. بگذار چانه را عقل بگرداند؛ ما همه گرفتار جنابعالی هستیم آقای زبان.

به عرض رساندم یکی از دوستان خیلی بزرگوار، خیلی شریف، و خیلی خوب، خدمت ایشان هم سالیانی بودم؛ در حدود ۲۴- ۲۵ سال، آقایانی که در خدمتشان بودم؛ همان بزرگواری که به بنده جمله ی « فصّ حکمهٍ عصمتیّه فی کلمه فاطمیّه » را ایشان در یک رؤیای عارفانه و سالکانه و خداپسندانه اش به او دادند با چه شوق و شعف بر من تلفن کرد، وقتی که رسیده بودیم به فصّ عیسوی، و من دیدم این فرمایش ایشان خیلی شریف است و فرمایشش را در هزار و یک نکته آوردم، که فرمودند من در همین حالات طهارت، در همین توجه و حضور، مراقبت، به حضور جناب رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم تشرف پیدا کردم و در آن حال کسی از خود، مثل این که در خواب هست، آحاد رعیت، مثل مقام نبوت پیغمبر اکرم بفرمایید که: « تنامُ عینی و لا ینامُ قلبی » او را ، حضرتی از حضرتی باز نمی دارد، آن یک جانی می خواهد؛ بنده و امثال بنده از خودم حکایت می کنم.

غرض آن آقا هم در حال زیارت جناب رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم بنده خدا به آقا عرض کرد که: از شما ذکر می خواهم. و حضرتش در جواب فرمود که: به شما ذکر سکوت می دهم. و به بنده فرمود که: روزی ما این بود که جناب رسول الله فرمود که به شما ذکر سکوت می دهم. و خود بنده وقتی این حرف را شنیدم چقدر هاج و واج شدم و اثر در من گذاشت و چنانچه اثر هم می گذارد؛ که در یکی از نکات هزار و یک نکته گفتم که یکی از دوستان، آقایان، که با هم موالات و دوستی داشتیم، ایشان وقتی به حضور جناب رسول الله تشرف حاصل کرد و ذکر خواست، آن جناب فرمود که: ذکر سکوت می دهم. بله. خیلی کار می رسد آقا. چانه را مواظب باشد، نیت را اگر مواظب باشد، که نورٌ علی نور؛ قلب را اگر مواظب باشد که خیلی خوب خوب. بخصوص اگر یک آدم پهلوانی باشد که قلب را مواظب باشد ؛ چون قلبش همینجور متقلّب است و قرار ندارد و دگرگون می شود، مطابق پیشامد حالاتش، به اقتضای آن به او اسم بدهد؛ الآن شاهد را می خواهد؛ الآن مثلاً ذاکر را می خواهد؛ الآن عالم را می خواهد؛ الآن لطیف را می خواهد؛ و همینجور. الآن رحمن را می خواهد. الآن رازق را می خواهد.

قلب را مواظب باشد که در هر وقتی چه اسمی می خواهد؟

﴿ مَن جاهَدَ فینا لَنَهدیَنَّهُم سُبُلَنا ﴾ اینچنین نیست که مربوط به یک شعبه بوده باشد؛ انسان راه بیفتد به او می دهند.

« و أوّل الأفراد الثّلاثه و ما زاد علی هذه الأوّلیّه  و أی علی هذه الفردیّه الأوّلیّه الّتی هی الثّلاثه من الأفراد فإنّه ( مازاد و اینها همه ) عنها »

از آن فردیّت اولی هستند که بالا فرمودند.

« و أوّل الأفراد الثّلاثه و ما زاد علی هذه الأولویّه »

افراد بعدی که متفرّد بر آن اولویّـت اولی هستند،

« أی علی هذه الفردیّه الأوّلیّه التی هی الثّلاثه من الأفراد ( افراد تالی و بعد از آن هرچه که پیش می آید انسان تا برسد به آن ادلّه ی نقلی و عقلی، فرمودید در اکبر و اصغر و اوسط است و آنجا هم به تثلیث است که الآن اشاره می فرماید، غرض مطلقا همه ی افراد ) فإنّه عنها و هذه الثّلاثه المشار إلیها فی الوجود هی الذّات الأحدیّه ( که دیروز هم، همان درس قبلی هم داشت ) و المرتبه الإلهیّه و الحقیقه الرّوحانیّه المحمّدیّه المسمّاه بالعقل الأوّل صلّی الله علیه و آله و سلّم ( که این حقیقت روحانیّه را، درس دیروز فرمود: عینه الثّابته ) و ما زاد علیها ( بر این افراد ثلاثه، آنها هم متفرّع هستند بر این حقیقت ) فهو صادرٌ عنها کما هو مقرّرٌ أیضاً عند أصحاب النّظر ( آقایان حکما ) أنّ أوّل ما وُجِدَ هو العقل الأوّل ».

و خودش هم، آقا فرمود: « أنا العقل الأوّل » ؛ و می دانید « إذا کان العقل کان الأشیاء »؛ بقیه ی موجودات متفرّع بر عقل اول اند؛ عقل اول صورت همه است؛ بر این ملاک باشد که پس مازاد از آن متفرّع هستند بر او؛ چنانکه مادون عقل اول، مازاد، متفرّع اند بر عقل اول.

« فکان علیه السلام أدلّ دلیل »

دلیل از این، أدلّ دلیل، أوضح، در عبارت بعدی، اول صفحه بعد، صفحه ۴۷۳، اینجا أدلّ را تعبیر می کند، « فکان محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم أوضح دلیلٍ ». آنجا « أوضح » که عبارت أخرای آنجا که فرمود: « أدلّ ».

 « فکان علیه السلام أدلّ دلیلٍ علی ربّه »

چرا أدلّ دلیل است؟ برای اینکه شما می فرمایید که کلمات وجودیه همه آیات اند. آیت، هر کلمه ای به اندازه ی سعه ی وجودی خود، بیانگر اصل خودش است.

حالا که هر کلمه بیانگر اصل خودش است، آن کلمه که جامع همه بوده باشد؛ اسم اعظم الهی بوده باشد، پس این هست: « أدلّ دلیل ».

چنانچه خودش فرمود: « أوتیتُ جوامع الکلم ».

« فکان علیه السلام أدلّ دلیلٍ علی ربّه فإنّه أوتی جوامع الکلم »

که عرض کردیم اشاره است به سرّ ختمیّت.

« ألّتی هی مسمّیات أسماء آدم »

جوامع الکلم. الآن شارح هم بیان دارد که می فرماید اسماء، همه ؛ چون ﴿ علّم آدم الأسماء کلّها ﴾، اسماء، حقایق آدم، انسان کامل و این جناب هم که همه ی حقایق اسما را دارا هست. لذا هست: « أدلّ دلیل».

« أی و إذا کان الرّوح المحمّدی صلّی الله علیه و آله و سلّم أکمل هذا النّوع، کان أدلّ دلیل علی ربّه لأنّ الرّبّ لا یظهر إلّا بمربوبه و مظهره، و کمالات الذّات بأجمعها إنّما یظهر بوجوده »

به وجود این مربوب. که حالا اینجا انسان کامل، جناب ختمی است.

« لأنّه أوتی جوامع الکلم الّتی »

جوامع را دارد معنا می کند و چه خوش معنا.

« هی أمّهات الحقائق الإلهیّه و الکونیّه الجامعه لجزئیاتها »

اسماء، همه را.

« و هی المراد بمسمّیات أسماء آدم »

این است.

« فهو »

جناب ختمی

« أدلّ دلیلٍ علی الإسم الأعظم الإلهیّ »

که چه باشد؟ الله. اسم جلاله.

« فأشبه الدّلیل فی تثلیثه »

اینجا جناب شارح ما، متذکر نشد اما جناب ملّا عبدالرّزاق قاسانی خوش گفته که: « فأشبه الدّلیل فی تثلیثه »، ما به دلیل مسبوقیم در کتاب؛ یعنی الف و لام عهد گرفته. در فصّ صالحی ، صفحه ۲۶۶ را ملاحظه بفرمایید، وسط صفحه. فرمودید که: « فقام أصل التّکوین » أصل التکوین، ایجاد موجودات، « فقام أصل التّکوین علی الأعیان الّتی تتکوّن » چه؟ « علی التّثلیث ، أی علی الثّلاثه من الجانبین، من جانب الحق و من جانب الخلق ثمّ ثلاث ذلک، أی حکم ذلک التّثلیث بإیجاد المعانی بالأدلّه، فلابدّ فی الدّلیل أن یکون مرکّباً من ثلاثه و هی موضوع النتیجه و محمولها و الحدّ الأوسط » بله ایشان هم می گوید که: « فأشبهَ ألدّلیلَ » که الف و لام گرفته.

« فأشبه الدّلیل فی تثلیثه أی صار ( جناب رسول الله ) مشابهاً للدّلیل فی کونه ( دلیل ) مشتملاً علی التّثلیث و هو الأصغر و الأکبر و الحدّ الأوسط »

حالا، جمله ی کوتاه خیلی شریف،

« و الدّلیلُ دلیلٌ لنفسه »

و چه خوش حرفی.

« و الدّلیلُ دلیلٌ لنفسه »

و بطور فطری بشر هست که برای جنابعالی چقدر پیش آمده؟ از شما سؤال می کنند مطلبی را که به چه دلیل؟ به ایشان می فرمایید: به این دلیل. می شنود و آرام می شود و می بیند درست در آمد. دیگر نمی پرسد که دلیل چرا دلیل است؟ این پیش نیامده. بطور فطری بشر هست. وقتی که آمده می گوید که چرا صحن این خانه یا آنجا روشن است؟ به چه دلیل روشن است؟ وقتی به آفتاب رسید، به این دلیل، به بود این، روشن است؛ دیگر اینجا آفتاب آمد دلیل آفتاب. گر دلیلت باید از وی رو متاب. خودش، می بینید که دهن او، کتاب او، رفتار او، سیمای او، همه خودش است. « ألدّلیل دلیلٌ لنفسه ».

بنده در این باره، گویا در همان شرح آورده باشم، اینجا آمدن آن طائفه ی نصارا با عالِمشان با بزرگشان، وقتی آمدند خدمت جناب رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم ، برای سؤالاتی، اختبار، امتحان، آمدند بار گرفتند و در حضورش نشستند و مقداری نشستند، اجازت خواستند و برخاستند، مرخص شدند.

بعد همراهان به آن عالم شان، بزرگشان گفتند شما؟ گفت: من صورتی دیدم؛ چهره ای دیدم؛ کسی دیدم که حقّ محض، صدق محض، این صورت، دروغ نبود و این شخص دروغ نمی گوید. صدق محض است. « ألدّلیلُ دلیلٌ لنفسه »؛ منتها می دانید که نصارا هم، در قرآن آنها را آنطور اسم می برد، آنها صفای طبع دارند، برخلاف یهود که خیلی عنودند.

بله، در هر حال، « ألدّلیلُ دلیلٌ لنفسه ». و چه خوش. و چه خوب. این همه أدلّه، در هر فن، هر رشته، وقتی منتهی شد به دلیل، دلیل اقامه شد، تاحالا که پیش نیامد کسی بگوید چرا این دلیل، دلیل است؟

« أللّامُ للعهد »

حالا ایشان لام الدّلیل را می گیرد لام عهد که به جناب خاتم. باشد. صغرا اینطور. اما « ألدّلیل دلیلٌ لنفسه » ولی چرا جنس نمی گیرید این را؟ « ألدّلیلُ دلیلٌ لنفسه »، بعد از آن جمله هم که این بزرگوار « أدلّ دلیل النفس لنفسه » گفت ،که بهتر به دل می نشیند.

« أللّامُ للعهد أی هذا الدّلیل الّذی هو الرّوح المحمّدی هو دلیل علی نفسه فی الحقیقه »

که « عرَفتُ الرَّسولَ برسالته »، خودش حکایت می کند که کیست.

« لیس بینه و بین ربّه إمتیاز إلّا بالإعتبار و التّعیّن فلا غیر لیکون الدّلیل دلیلاً له »

درباره ی قرآن حرف می زنیم، به قلم می آوریم؛ خب اینها هم باشد، حرفی نیست؛ که در حقانیت قرآن، در حقانیت حضرت خاتم، حالا چیزی ننویسیم، خود قرآن خودش حکایت از « أدلّ دلیل لنفسه »، حالا این همه دانشمندان، این همه عرب، این همه شیخ الرّئیس ها، فارابی ها، این همه محی الدین ها، این همه ملاصدرا ها، شیخ طوسی ها، این همه شیخ مفیدها، عرب، عجم، این همه صاحبان مقامات، منشیان، همه بودند و هستند، همه و همه جمع بشوند، باشند، و بودند، رفتند، بفرمایند دیگر، چیزی بفرمایند، نبوده و نیست. راه ندارد. همه ی ادبا دست به دست هم بدهند ، همه ی حقوقدانها دست به دست هم بدهند، همه ی عرفا دست به دست هم، همه ی فلاسفه و حکما و همچنین همه ی ابعاد، و اینها همه تک مرد در خودشان را که زبده است برگزینند و بیایند افکار را بر روی هم بگذارند امکان ندارد. « ألدّلیل دلیلٌ لنفسه». راه ندارد. کتاب الله است. کلام الله است.

« و لمّا کانت حقیقته تعطی الفردیّه الأولی بما هو مثلّث النّشأه »

خب حالا، انتقالی. چون این فصّ، عمده محور بحث روی فردیّت است، فرمایشاتی پیش می آید.

« و لمّا کانت حقیقته تعطی الفردیّه الأولی بما هو مثلّث النّشأه، لذلک قال فی باب المحبّه الّتی هی أصل الوجود  »

حالا « قال» ، مقولش به « حُبِّب » است. و اینجا در اثنا، عبارت شیرین، محبتی که « هی أصل الوجود » است؛ همان حرکت حبّی که این نزدیکی ها داشتیم، صفحه ۴۵۶، که ایجاد، به حرکت حبّی هست؛ و به عرض رساندیم که حرکت حبّی را تعبیر می فرمایند به عشق. و روی همین جهت آن رساله ی عشق شیخ الرّئیس، آنها همه، حرف این است که عشق که در همه سریان دارد، آن حبّ است که در همه سریان دارد. و از حبّ است که حرکت حبّی است که همه همینطور دم به دم پدید می آید. هیچ ائتلافی، حرکتی، آمد و شدی، گوناگون، جور وا جور، زمین، انسان، انواع، برّی، بحری، نیست مگر این که به همین حرکت حبّی در تکامل اند و در تکاپو.

خب حالا چه قال رسول الله؟ قال که:

« حُبِّبَ إلَیَّ من دنیاکُم ثلاثٌ »

این که فرمود: « حُبِّبَ إلَیَّ من دنیاکُم ثلاثٌ »؛ بعد می فرماید چون خودش مثلث النّشأه است، محضر مبارکتان باشد، چند جای اسفار به عرض رساندیم که مرحوم آخوند عنوان داشت می فرمود به تثلیث پیش آمده، عالم و آدم را به تثلیث ایشان نظر دارد که آدم به بنیه ی ظاهری و عالم مثالش و عالم عقلش، تثلیث. این آدم. عالم هم به شهادت مطلقه و مثال منفصل و عالم عقول و ارواحش و تطابق کونین. در این دو خیلی به تثلیث نظر دارد.

ایشان اینجا می فرماید چون خود آن جناب مثلث النّشأه است، می بینید که فرمایششان چگونه است. از این مثلّث النّشأه هر چه که پیش می آید،

« حُبِّبَ إلَیَّ من دنیاکُم ثلاثٌ بما فیه من التّثلیث»

حالا بعد می فرماید ثلاث چه هست و چطور و فرمایشاتی که دارد.

« أی لمّا کانت حقیقته حاصله من التّثلیث ( تثلیثی که الآن حرفش را زدیم) المنبّه علیه ( جواب لمّا ) قال: « حُبّبَ إلیَّ ( می گوید بین علیه و قال عبارت، دیگر زیاد است؛ اینطور که خواندیم )

« أی لمّا کانت حقیقته حاصله من التّثلیث المنبّه علیه قال: « حُبّبَ إلیَّ من دنیاکُم ثلاث و جعل المحبّه الّتی هی أصل الوجود ظاهراً فیه »

یعنی در تثلیث

« ظاهراً فیه »

در تثلیث.

حالا چه باشد؟ که « حُبّبَ إلیَّ من دنیاکُم ثلاث»، ثلاث را،

« ثمّ ذکر »

در حدیث

« ألنّساءَ و الطّیبَ »

بوی خوش. چقدر روایات در فضیلتش. حتی فرمودند عقل را، حافظه را قوی می کند، قهراً؛ مثل مسواک، حافظه را قوی می کند. طهارت، نظافت، انسان کثیف باشد، منقبض می شود دیگر. پاکتر و تمیزتر باشد نشاط می آورد، صفا می آورد. مثل: « ألبِطنَهُ تذهبُ الفطنه ».

بعد از آنکه فرمود: « ألنّساء و الطّیب »، سومی را به این عبارت فرمود:

« و جُعِلَت قُرَّهُ عینه فی الصّلاه »

حدیث این است که: « و جُعِلَت قرَّهُ عینی فی الصّلاه » منتها نقل به معنا می کند. « و جُعِلَت قُرَّهُ عینه فی الصّلاه »

اول نساء را فرمود بعد طیب را فرمود، بوی خوش را، بعد: « قرّه عینه فی الصلاه ».

بنده حالا دورادور خیلی تفصیلش را در خاطرم نیست که غسل جمعه را اصحاب صَفّه ، که ایشان خیلی صورت اِعراض و بی اعتنایی به امور دنیوی و جهات دیگر، بندگان خدا آنطور مجبور شده بودند؛ در غسل جمعه حکم آمده که اینها مجبول فرمان الهی بودند دیگر، این را انجام بدهند، هفته ای یکبار، عرق گرفته بشود، بدن شسته بشود، طهارت باشد، نظافت باشد، غسل جمعه باشد، این واجب اصحاب صَفّه، درباره غسل جمعه، پیشامدش، حکمش اینها چیزی هست که من خیلی ادیبیدُ رهط ام چیزی که در حدیث دارد.

« أی قدِّمَ ذکر النّساء و الطّیب ثمّ قال آخراً قرَّهُ عینی ( حالا اینجا حدیث دارد ) قرّه عینی فی الصّلاه. فابتدأ بذکر النّساء ( چرا؟) فابتدأ بذکر النّساء و أخّر الصّلاه ( نساء بعد طیب و صلات را آخر) فابتدأ بذکر النّساء ( بله یک مقداری با مقدّس مآبی آدم باید اول صلات را بفرماید مثلاً )، فابتدأ بذکر النّساء و أخّر الصّلاه ( چرا؟ ) و ذلک لأنّ المرأه جزءٌ من الرّجل فی أصل ظهور عینها »

حالا اینجا روشن است. حضرت خاتم صلّی الله علیه و آله و سلّم آن رجلی است که اصل است، و بقیه ی رجال و نساء و موجودات، همه از این اصل پدید آمده اند؛ خب پیداست که این یک وجهش: ﴿ ألرّجال قوّامون علی النّساء ﴾، و همینطور که الآن عرض کردیم که آقایان حکما می فرمایند عقل و نفس، این آقایان می فرمایند روح و نفس. تعبیر به روح می کنند و مسبوق به این که مرد، مظهر عقل است و مرأه، مظهر نفس است و انسان کامل مرد، مظهر عقل کل است؛ مثل جناب امیرالمؤمنین. و انسان کامل زن، مثل حضرت صدیقه طاهره است سلام الله علیها، مظهر نفس کل است کیف کان، نفس دون عقل است و می دانیم که نفس جنبه ی تعلّق تدبیری است، لذا سِمَت أمّی است و تربیت دارد، عَلیَ خود روح انسان، نفس انسان، جوهر، جوهر روح از آن جهت است، و از جهت آنسویی اش ، مرتبه ی یلی ربّه اش که مُدرِک کلیات و حقایق هست، مقام عقلش است. و  وقتی که تعلق گرفته به بدن، همین یک حقیقت است، اما به لحاظ تعلق به بدن که ربّ است و مربی هست و پروراننده است، نفس می فرمایید. همین معنا را در ماوراء طبیعت هم می فرمایید. اینجا به انسان که رسیدید می فرمایید عقل جزء و نفس جزء، به عالم که رسیدید می فرمایید عقل کل و نفس کل. و می فرمایید که مرد کامل و انسان کامل ، مرد، مظهر عقل کل، و زن، انسان کامل، مظهر نفس کل. بالاخره نفس، دون عقل است، مرتبه ی نازله اش است و او مظهر نفس است که اصلاً نفس، عنوان تعلق و تدبیر و پرورش و اینگونه امور دارد ﴿ ألرّجال قوّامون علی النّساء ﴾  

« فابتدأ بذکر النّساء و أخّر الصّلاه و ذلک لأنّ المرأه جزءٌ من الرّجل فی أصل ظهور عینها فَیَحِنُّ إلیها »

میل می کند به سوی زن، کل به جزئش.

« فیَحِنُّ إلیها حنین الکلّ إلی جزئه و لمّا ذکر أنّه علیه السّلام أدلّ دلیل علی ربّه و قال: و الدّلیلُ دلیلٌ لنفسه و أوقع علی سبیل الإعتراض ( در اثنا ) قوله : و لمّا کانت حقیقته تُعطی الفردیّه ( جواب لمّا ) رجع إلی الکلام فقال: و معرفه الإنسان بنفسه »

حالا این رَجَعَ، لمّا، اینطور، رَجَعَ، حالا در خاطرمان باشد که الآن فرمایشی دارد.

« و معرفه الإنسان بنفسه »

جمله ، مطلب، شریف، شیرین،

« مقدَّمَهٌ علی معرفته بربّه »

مَن عرفَ نفسه فقد عرف ربَّه ، که معرفت رب، نتیجه ی معرفت رب. معرفت نفس مقدمه است. این یک مرحله. ابتدا اینطور است. حالا یک انسانی شده. این که ابتدا اینطور است. باید دست خود را بالا بگیرد. راهی نزدیکتر از خود ندارد. در معرفت نفس باید. بعد حالا از این راه به جایی برسد که بگوید: « ما رأیتُ شیئاً إلّا و رأیت الله قبله و بعده » یکی از این شیء، انسان است، نفس است. بله؟ حرفی است. به جایی برسد . دیدی که از معرفت نور و صفا دید، به هر چیزی که دید اول خدا دید، این دو مرحله ی معرفت را باید از یکدیگر جدا کرد. که انسان ِ تازه به راه افتاده دلیل راه می خواهد؛ راهی نزدیکتر از خود ندارد. از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی. از ناحیه ی خودش بالا می آید. می فهمد.

بعد حالا بالا آمده. وقتی که آن سلطان توحید بر او خودش را نشان داده، ظهور کرده، فهمید که کجایی هست، ﴿ طوبی له و حُسن مآب ﴾. دو مرتبه ی معرفت را باید از یکدیگر تمییز داد.

« و معرفه الإنسان بنفسه مقدّمهٌ ( به عنوان مقدمه است ) علی معرفته بربّه ( که آن معرفت به رب، نتیجه است ) فإنّ معرفته بربّه نتیجهٌ عن معرفته بنفسه ( در آن مراحل ابتدایی که اینطور است) لذلک قال علیه السّلام: مَن عرف نفسه فقد عرف ربّه »

که هم از جناب رسول الله است، مروی است و هم به جناب امیر المؤمنین و این جمله ی عرفان بنفس به زبانهای گوناگون، از پیشینیان، اقدمین ، قبل از اسلام و اینها، وجوهی پیش آمده.

« و هُوَ ظاهِرٌ ( بیان ندارد )، وَ هوَ ظاهرٌ. فلا یتوهَّم »

این « فلا یتوهّم »، تفریع است بر آن « رَجَعَ »، « لمّا رَجَعَ » که عرض کردیم وجهش را، وجه ربط « معرفه الإنسان بنفسه»، الآن اینجا چطور شده که یکدفعه معرفه الإنسان بنفسه پیش آمده؟ وجه ربطش چیست؟ وجه ربطش را هم که ایشان فرمودند « و لمّا ذکر أنّه » چطور، « رَجَعَ إلی الکلام فقال» که: « معرفه الإنسان بنفسه».

می فرماید که مثل اینکه بعضی از آقایان، از شُرّاح، در ربط این عبارات در زحمت افتاده اند، حالا چه کسی باشد قبل از ایشان؟ بنده دوتایشان از این شرح که مرحوم جَنَدی که اولین شارح است و مرحوم ملا عبدالرزاق، استادشان، این دوتا را که نگاه کردم نیافتم. چیزی هم یادداشت ندارم.

بله، ایشان می فرماید که بعضی ها توهم کرده اند که این ربط ندارد؛ و می خواستند که این را درست کنند، آن آقا گفت اگر به جای « معرفه الإنسان »، « محبه الإنسان» می آورد مناسب تر بود، بهتر بود و حرف می گرفت چون حرف راجع به حبّ است، « فی باب محبّه الّتی هی أصل الوجود». اگر به جای معرفت، محبت می آورد جهت ربط عبارت و اینها، خیلی خوب بود. و حالا می فرماید که : درست است که قبلاً گفت: « فی باب محبّه الّتی » و حرکت حبّیه « حُبِّبَ إلیَّ »، درست است اما معرفت را اگر بدل می کرد به محبت باز هم این سوال در ربط اینها، یا محبت یا معرفت، با همدیگر نزدیکند، حلّ مشکلی نمی شد. و آنطوری که فرمود این آقا، توهم کرده، وفق نمی دهد که حالا می فرماید وجه ربط، « لمّا ذکر أنّه رجع » اینطوری است.

« فلا یتوهّم أنّه من تتمیم ( که دیگری گفته )، من تتمیم دلیل تقدیم النّساء و تأخیر الصّلاه، ( که تتمیم دلیل تقدیم و تأخیر بوده باشد می گوید آقا راهی ندارد) إذ لا رابطهَ بینهما، ( و آن آقا گفتش که اگر به جای معرفت، محبت می گفتیم، بدل معرفت محبت بود بهتر بود؛ می فرماید ) و لو قال: و محبه الإنسان ( یعنی اگر به جای معرفت محبت می گفت ) لنفسه مقدّمه علی محبه غیره لکان کذلک »

باز آنجا هم همین سوال پیش می آمد. بالاخره حرف اینطور است که می فرماید ما گفتیم.

____________________________

تقریر، تنظیم و ویرایش: زهرا حبیبی مشکینی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *