قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / متن و شرح فصوص قیصری، فصّ محمدیه / صوت و متن فصّ محمّدیه ۳️⃣

صوت و متن فصّ محمّدیه ۳️⃣

﴿بسم الله الرحمن الرحیم﴾

جلسه سوم شرح فصوص الحکم قیصری، فصّ محمدیه

______________________________

فإن شئت قلت : بمنع المعرفه فی هذا الخبر و للعجز عن الوصول فإنّه سائغ فیه و إن شئت قلت: بثبوت المعرفه. أی فإن شئت قلت: إنّ حقیقه النفس لایمکن معرفتها للعجز عن الوصول إلی معرفه کنهها فإنّه صحیح لأنّ حقیقه النفس عائده إلی حقیقه الذّات الإلهیّه و لا إمکان أن یعرفها أحد سواها.

و إن شئت قلت: بأن معرفه النفس بحسب کمالاتها و صفاتها ممکنه بل حاصله للعارفین؛ فمن یعرفها من حیث کمالاتها یعرف ربّها من حیث الأسماء و الصّفات، فإنّه أیضاً صحیح.

فالأوّل: أن تعرف أن نفسک لاتعرفها، فلا تعرف ربّک.

و الثّانی: أن تعرفها فتعرف ربّک.

أی، فعلی الأوّل: أن تعرف أن نفسک لاتعرف حقیقه نفسها، فلا تعرف حقیقه ربّک.

و علی الثّانی: أن تعرف نفسک بصفاتها و کمالاتها فتعرف ربّک.

فکان محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم أوضح دلیل علی ربّه فإنّ کلّ جزء من العالم دلیل علی أصله الّذی هو ربّه فافهم.

أی لمّا کان کلّ جزء من العالم دلیلاً علی أصله، و الإسم الّذی هو ربّه کان محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم أیضاً دلیل واضحاً علی ربّه الّذی هو ربّ الأرباب کلها و هو الله سبحانه و تعالی.

و إنّما حبّب إلیه النّساء فحنّ إلیهنّ، لأنّه من باب حنین الکلّ إلی جزئه فأبان بذلک عن الأمر فی نفسه من جانب الحقّ فی قوله فی هذه النّشأه الإنسانیّه العنصریّه: ﴿ و نفختُ فیه من روحی ﴾ و اعلم أنّ المرأه بإعتبار الحقیقه عین الرجل، و بإعتبار التّعیّن یتمیّز کلّ منهما عن الآخر. و لمّا کانت المرأه ظاهره من الرجل فی الأصل کانت کالجزء منه انفصل و ظهر بصوره الأنوثه فحنینه صلّی الله علیه و آله و سلّم إلیهنّ من باب حنین الکلّ إلی جزئه فأبان النّبی صلّی الله علیه و آله و سلّم و أظهر بذلک القول عن الأمر فی نفسه.

و کذلک الأمر فی الجانب الإلهی، فإنّ قوله تعالی: ﴿ و نفختُ فیه من روحی ﴾ یدلّ علی أنّ نسبه آدم إلی ربّه بعینها نسبه الجزء إلی کلّه و الفرع إلی أصله و کلّ کلّ یحنّ إلی جزئه و کلّ أصل یحنّ إلی فرعه فحصل الإرتباط بین الطرفین فصار کلّ منهما محبّا من وجه و محبوباً من آخر.

ثمّ وصف الحقّ نفسه بشدّه الشّوق إلی لقائه.

أی إلی لقاء من هو مشتاق إلیه و لمّآ کان المحبّ المشتاق عین المحبوب فی الحقیقه و إن کان غیره بالتعین قال: إلی لقائه.

فقال للمشتاقین و: أیّ خاطب لأجل المشتاقین یا داود إنّی أشدّ شوقاً إلیهم یعنی للمشتاقین إلیه و هو لقاء خاصّ.

أی لقاء الحق لنفسه فی صوره المحبّ المشتاق لقاء خاصّ، غیر لقائه لنفسه فی صوره الإطلاق الکلّی و الغیب الأصلی بالشهود الأزلیّ و لهذا اللّقاء خصوصیّه لا تحصل بدون هذا المجلی المعیّن کما مرّ فی أوّل الکتاب لذلک کان أشدّ شوقاً إلیهم لأنّ ما لا یحصل إلّا بالمرآه المحدثه لایکون أزلیّاً فیشتاق إلی المرآه لیری صوره نفسه و یبتهج بنفسه ابتهاجاً کلّیّاً.

و شوق کلّ مشتاق لا یکون إلاّ بحسب علمه و ادراکه للمعانی الظاهره فی محبوبه، و الحقّ تعالى منبع العلم الذاتی و الصفاتی، و من حضره علمه نصیب کلّ عالم من العلم، فعلمه بحقیقه المحبوب و کمالاته أتمّ‌، فشوقه و محبته إیّاهم أعظم و أقوى من محبّه کلّ مشتاق إلیه.

قوله: (فإنّه قال فی حدیث الدجّال: «إنّ أحدکم لن یرى ربّه حتّى یموت») تعلیل لقوله: (و هو لقاء خاصّ‌).

فإنّ قوله علیه السّلام «إنّ أحدکم لن یرى ربّه حتّى یموت» یدلّ على أنّ الملاقاه بین العبد و بین ربّه مترتّبه على موت العبد، و ما یکون مترتّبا على الأمر الخاصّ یکون خاصّا. (فلابدّ من الشوق لمن هذه صفته و). أی، إذا کان اللّقاء الخاصّ موقوفا على الموت، فلا بدّ من أن یکون الشوق حاصلا. (لمن) تکون (هذه) الحال (صفته).

أی، اللّقاء الخاصّ صفته، ف‍ «من» عباره عن الحقّ سبحانه، أی: لابدّ من أن یکون الحقّ مشتاقا إلى ما لا یمکن أن یراه العبد إلاّ به، و هو الموت.

و تحقیقه: أنّ الهویّه الإلهیّه الظاهره فی صوره العبد هی التی تشتاق إلى الموت، لیصل إلى مقام جمعه، و یخلص عن مضائق الامکان و عوارض الحدثان، و ذلک لا یحصل إلاّ بالموت؛ لأنّ الملاقاه بین العبد و بین ربّه موقوفه على الموت، و الحقّ سبحانه یرید هذا النوع من الملاقاه فیشتاق إلیه.

و یجوز أن یکون الاشتیاق من جهه العبد، أی، لا بدّ لمن لا یرى ربّه إلاّ عند الموت من أن یشتاق إلیه.

لکنّ قوله آخرا: (فهو یشتاق لهذه الصفه الخاصّه التی لا وجود لها إلاّ عند الموت) یؤیّد ما ذکرنا، لأنّ الضمیر فی قوله: (فهو یشتاق) للحقّ‌؛ إذ العبد یکره الموت فلا یشتاق إلیه، و ذکر تحقّقه و اللّه أعلم.

و اعلم، أنّ هذا الخطاب – أی قوله: (أحدکم) للمؤمنین الموحّدین، لا للکافرین المحجوبین، لأنّ المراد بالموت إمّا الموت الارادی أو الطبیعی.

و الأوّل الحاصل للعارفین موجب للقاء الحقّ بحسب تجلّیاته الأسمائیّه، أو الصفاتیه، أو الذاتیّه على قدر قوّه استعدادهم و سیرهم فی السلوک، و العابدون و الزاهدون و الصلحاء من عباد اللّه الذین لا قوّه لاستعداداتهم على قطع المنازل و المقامات، فلا یحصل لهم اللّقاء حتّى یحصل لهم الموت الطبیعی، و ینکشف لهم النعیم الاخراوی، فیتجلّى لهم الحقّ على صور عقائدهم کما دلّ علیه حدیث التحوّل.

و أمّا المحجوبون الذین طبع اللّه على قلوبهم و ران علیها الهیئات المظلمه و الأخلاق المعتمّه المکتسبه، فلا ینظر الحقّ إلیهم و لا یکلّمهم یوم القیامه و لا یشتاق إلیهم، کما قال:

«من أحبّ لقاء اللّه أحبّ اللّه لقاءه، و من کره لقاء اللّه کره اللّه لقاءه»، وَ مَنْ کٰانَ فِی هٰذِهِ أَعْمىٰ فَهُوَ فِی اَلْآخِرَهِ أَعْمىٰ وَ أَضَلُّ سَبِیلاً.

_________________________________________

« فإن شئت قلت: بمنع المعرفه فی هذا الخبر»

درباره ی « مَن عرف نفسه فقد عرف ربّه »، که همه ی مسائل عرفانی و مطالب حکمت متعالیه از این جمله ی شریف استنباط می شود. حالا فرمایشی که در این باره دارند فعلاً این که: آیا « مَن عرف نفسه فقد عرف ربّه »، به صورت تعلیق به مُحال است؟ که همانطور معرفت نفس حاصل نمی شود معرفت رب هم حاصل نمی شود؟ یا نه؟ که معرفت نفس حاصل می شود و معرفت رب نتیجه ی این معرفت است؟

می فرمایند: هر دو وجه سائغ است؛ جایز است. به فرمایشی که دارند. باید بین معرفت فکری و معرفت شهودی فرق گذاشت. و همچنین به اجمال و تفصیل. معرفت به اجمال و معرفت به تفصیل فرق گذاشت. و باز جهت تعلیق به محال بودنش؛ وجه اینکه نفس به لحاظ یلی الخلق این سویی تعریفاتی ، رسمی، رسومی آورده می شود. اما به لحاظ آنسویی اش، یلی الرّب، پیوسته است به دریای بیکران وجود صمدی. بعد منتهی می شود به آن فرمایشاتی که پیشتر داشتم، « و لستُ اُدرِکُ من شیءٍ حقیقته و کیف اُدرِکُهُ و أنتمُ فیه » که خطاب به وجود صمدی است: « و أنتمُ فیه ». حالا چه کسی می تواند شیئی را به کُنه، موجودی را به کُنه بشناسد؟ به کنه شناختنش فرع بر آن است که علم است، معرفت است. در علم و معرفت می بینیم احاطه و محیط باید بشود، مُدرِک به مُحاط، تا به او معرفت پیدا بکند. و به این معنا ماسوی الله نمی توانند که در ذره ای علم احاطی پیدا کنند. به لحاظ یلی الرّبّ آن موجود. چه جور می خواهند پیدا کنند؟ راه ندارد.

پس این بیانی که عجز به معرفت نفس است، اختصاص به معرفت نفس ندارد. هر ذره ای را بخواهید به کنه بشناسید این هست. و آن جناب، مجدود بن سنایی غزنوی که در حدیقه فرمود تو که در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی ، این بنا بر احاطه ی کردگار روشن است. و اگر بخواهیم صورت تعلیق به محال از جنبه ی کُنهی را، به کنه در نظر بگیریم، راست است که نمی توانیم به معرفت نفس به کُنه دست بیابیم، پس عاجزی که بخواهی آنچنان که ربّ اش هست بشناسی. اجمالش روشن است. طریق معرفت فکری به اندازه ی غواصی انسان روشن است. باز همه ی اینها بر می گردد به صورت اجمالش. اما تفصیل و کُنهش. و می بینید همانطور که بارها به عرض رساندم این که ما خودمانیم، هریک از خودمان، هویت خودمان، و این همه حالا سالیانی در درس و بحث و حوزه و استاد و کتاب و گفت و شنود و این همه، و هنوز هم ندانستیم کیستیم، نه از قوای خود خبر داریم، نه از نهانشان، نه از کارشان، این همه کتابهای نفس را خواندیم، از اشارات، از شفا، از اسفار، این کتابها از معرفت نفس خواندیم و هنوز، از کتاب در بیاییم، از صنعت به در بیاییم ، در خودمان توغّلی بنماییم که من کیستم؟ می بینید که در إعراب از ذات خودتان، تألیف از حقیقت خودش انسان، عاجز است. چه بگوید درباره ی خود؟ مَن هوَ؟ راجع به ترکیبش، بافتش، تار و پودش، ظاهر و باطنش، و إلی ما شاء الله . تشریح طبی هم خوانده، بسیار خب اینها را عرض نمی کنیم که نخواند و نداند. تشریح طبی هم خوانده، به تلفیق اعضا و جوارح و اَشکالشان و ترکیبشان هم آشنایی پیدا کرده، حالا خودش را شناخته باز، و آمده این تشریح نفسش را، آن که تشریح بدن بود، حالا تشریح نفسش را در این علوم، به خواندن این کتابهای نفس، اینها هم تشریح نفس اند؛ انسان اند؛ منتها تشریح جنبه ی روحی اش هستند. آن تشریح طبی، تشریح جنبه ی بدنی اش هستند. حالا اینها همه را هم خوانده، باز همچنان که خودش هست، خودش را شناخته، که ملاحظه می فرمایید حیرت اندر حیرت.

« فإن شئت قلت: بمنع المعرفه فی هذا الخبر ( راست است) و للعجز عن الوصول ( اینطوری بفرمایید ) فإنّه سائغ فیه»

در این خبر، سائغ است، جایز است، بفرمایید که من پی نبردم، نمی دانم، عاجزم، راست است، بعد به همین وزان، در معرفت رب هم عاجز است، راجل است )

« و إن شئت قلت: بثبوت المعرفه»

راست است. منتها حرف در معرفت شهودی اش، یک مرحله است، معرفت فکری که دون معرفت شهودی است یک مرحله، و چه شهودی اش چه معرفت فکری اش مطابق صغرا و کبرا و قواعد فلسفه و حکمت و اینها، اینها همه جمع بشود، معرفت به اجمال است.

« أی فإن شئت قلت: إنّ حقیقه النفس لایمکن معرفتها للعجز عن الوصول إلی معرفه کنهها فإنّه صحیح لأنّ حقیقه النفس عائده إلی حقیقه الذّات الإلهیّه »

و کیفَ أعرفُهُ، اُدرِکُهُ و أنتمُ فیه، بعد به لحاظ یلی الخلق، می رسد به ذات؛ همه جدولی هستند از وجود صمدی، و چگونه بخواهند که احاطه به وجود صمدی پیدا کنند؟

« و لا إمکان أن یعرفها ( این حقیقت ذات الهیه را ) أحدٌ سواها »

خود حقیقت ذات الهیه از خود خبر دارد، باقی ﴿ عَنَتِ الوجوهُ للحَیِّ القَیّوم ﴾، ﴿ و لا یُحیطوُن به علماً ﴾. این یک قسمتش.

« و إن شئت قلت: بأن معرفه النفس بحسب کمالاتها و صفاتها ممکنه »

خب اینطور است. بصیر است، سمیع است، ذاکر است، حافظ است، جهات دیگر است. ربّ بدن است، بالاخره از هر مسأله ای، مطلبی، از معرفت خودش پی می برد به اسما و صفات الهی و کان حق، راست است.

« بل حاصلهٌ للعارفین »

این  « بل حاصلهٌ للعارفین »، آن اولی « بأن معرفه النفس بحسب کمالاتها و صفاتها ممکنه »، معرفت فکری، روشن. « بل حاصلهٌ للعارفین »، بصورت معرفت شهودی. اینطور.

« فمن یعرفها من حیث کمالاتها یعرف ربّها من حیث الأسماء و الصّفات فإنّه صحیح. فالأوّل ( که عجز بود )

فالأوّل أن تعرف نفسک لا تعرفها فلا تعرف ربّک، و الثّانی ( که ثبوت معرفت باشد )

و الثّانی أن تعرفها ( یعنی به صفات و اسمائش تَعرفَها، آنطور که الآن فرمودند؛ به صفات و افعال و آثارش او را بشناسی، )

أن تعرفها ( به همین مقدار هم بشناسی ) فتعرف ربّک.

أی، فعلی الأوّل ( که عجز باشد ) أن تعرف أنّ نفسک لاتعرف حقیقه نفسها ( یعنی ذات خودش را ادراک نمی تواند بکند ) فلا تعرفُ حقیقهَ ربِّک و علی الثّانی أن تعرف نفسک بصفاتها و کمالاتها فتعرفُ ربّک »

خیلی خب.

گفتار شیخ، دنباله ی متن:

« فکان محمدٌ صلّی الله علیه و آله و سلّم أوضحُ دلیلٍ علی ربّه »

خب ما، کتابهای حکمت، منطق، آنجا خواندیم، گفتیم، می دانیم، فطری ماست که هرچه دلیل به مدلول نزدیکتر بوده باشد، در دلالتش روشنتر است. هرچه دورتر باشد مقدمات بیشتر می خواهد. قهراً دیگر. دلیل هرچه از مدلول دور باشد مقدمات و اینها زیاد بخواهد، به همان اندازه ابهام دارد. تا به تعبیه و فراهم کردن مقدمات دیگر، گوشه و کنار، یواش یواش این دلیل روشن بشود و بیاید به مدلول نزدیک بشود. پس هرچه دلیل به مدلولش نزدیکتر بوده باشد، در دلالتش روشنتر و واضحتر است. و می دانیم که در میان کلمات وجودیه که همه دال بر وجود ربّ شان هستند هیچ کلمه ای مثل جناب خاتم نزدیک به ربّ اش نیست. پس أوضح دلیل است، أدلّ دلیل است بر مدلول اش که رب سبحانه باشد.

« فکان محمدٌ صلّی الله علیه و آله و سلّم أوضحَ دلیلٍ علی ربّه، فإن کلَّ جزءٍ من العالم دلیلٌ علی أصله الذی هو ربّه »

حالا که همه دلیل هستند، هیچ دلیلی به پایه ی قرب او و مدلولش نیست، پس أوضح است.

« فافهم »

جایش هم هست که این توجه را بدهد.

« أی لمّا کان کلّ جزء من العالم دلیلاً علی أصله و الإسم الّذی »

یعنی به جرّ اسم بخوانیم که « علی أصله و علی إسمه الّذی »، اینطور.

« أی لمّا کان کلّ جزء من العالم دلیلاً علی أصله و الإسم الّذی هو ربُّهُ »

که در فصوص گذشته به تفصیل فرمودند،

« کان محمدٌ صلّی الله علیه و آله و سلّم أیضاً دلیلاً واضحاً علی ربّه »

بر اثر کمال قربش به مدلولش.

« ألّذی ( که ربّ محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم ) هو ربّ الأرباب کلّها و هو الله سبحانه و تعالی.»

که پیشتر به عرض رساندیم که بحثی شریف که ابن فناری در مصباح الأنس عنوان کرده است که ﴿ و إنّ إلی ربِّکَ ، ألمُنتَهی ﴾ که خطاب به حضرت خاتم هست. و حالا دانستید که هر جزئی از عالم اسمی دارد، پیشتر به تفصیل گویا فصّ ششم داشتیم دیگر، که هر جزئی یا هر کلمه ای، اسمی دارد که ربّ اوست. و این ارباب، همه منتهی می شوند به ربّ محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم. که ربّ انسان کامل است و ربّ اعلی است و تمام آن ربّ را زیر پر دارد. و لذا فرمایشی که در مصباح الأنس آورده فرمایش خوبی هم، که ﴿ إنّ إلی ربّکَ ﴾ أی محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم ﴿ إنّ إلی ربّکَ ألمُنتهی ﴾ که همه می کوشند که به ربّ تو، به کمال تو ، به اسم تو برسند که ربّ او اسم اعظم است و همه ی ارباب را زیر پر دارد که: ﴿ إنّک لعلی خلُقٍ عظیم ﴾؛ تمام صفات ربوبی، اخلاق الهی، اسما و صفات به نحو اکمل و أتمّ را داراست و در او جمع هست. اینطور. پس ﴿ إنّ إلی ربّکَ ألمُنتهی ﴾. هرکسی، حالا چه دانسته، چه ندانسته، ولو آن انسان بیچاره ای که خودش را مادّی تلقّی کرده، و آدم بیچاره، و در عالم پندارش، این دارد به دنبال درس هم می رود؛ مدرسه هم می رود؛ تحصیل می کند؛ علم را دوست دارد؛ کتاب را دوست دارد؛ و کتابخانه دارد و برای علم می میرد؛ برای عالم می میرد؛ به دنبال کمال و معارف و اینهاست؛ این نمی داند که دارد به سوی کمال می رود. و آنی که هوای دنیایی دارد، می خواهد بر همه سیطره پیدا کند، مسیطر بر همه باشد، مستولی بر همه باشد، دارد به سوی قدرت مطلق می رود، به سوی کمال مطلق می رود، حالا قدرت در دست اوست، می خواهد استیلای بر همه را، دارد به سوی قدرت مطلقه می رود، و به سوی کمال می رود و حالی اش نیست؛ متوجه نیست؛ و از او بپرسید می گوید که خاکی است، خودش را معرفی می کند که خاکی است؛ به ماورای طبیعت و جهات دیگر، قدرت مطلقه و اینها. و شما چه می خواهید؟ چرا انقدر محبّ به بقای خودت هستی؟ یا برای بقای خودت داری می میری؟ و چرا می خواهی که همه مقهور و مسخّر تو باشند؟ و این چیست که می خواهی بر همه مسیطر باشی؟ بقای خودت را در این نشئه می خواهی و با اینکه بقا خبری نیست و واقعیتی ندارد و جهات دیگر. بیچاره انسان خاکی فلک زده. به دام هوا و هوس نفسانی افتاده. کیف کان. دانسته و ندانسته، دوست و دشمن، دارند به سوی کمال می روند؛ خواهان کمال اند و محبّ بقای خودشان هستند. و هر کسی در پی آن است که اگر دستش برسد، تمام صفات کمالیه را کسب کند، به دست بیاورد، همه خواهان هستند و همه به سوی ربّ انسان کامل رهسپارند. و تا حالا به اندازه ی خودشان، آنی که مقدّرشان است، همتشان است،  به اقتضای عین ثابتشان به دنبالش هستند.

« و هو الله سبحانه و تعالی »

ألله که اسم اعظم است و آن جناب مظهر این اسم است و مستجمع جمیع صفات کمالیّه.

« و إنّما حُبِّبَ إلیه النّساء فحنّ »

که میل کرده است.

« فحنّ إلیهن لأنّه من باب حنین الکلّ إلی جزئه »

که همانطور که دیروز فرمودند که مرئه جزء مرء هست، رجل هست، ﴿ ألرّجال قوّامون علی النّساء ﴾ ، نفس، دون عقل است؛ از شؤون عقل است.

« فأبان بذلک عن الأمر فی نفسه من جانب الحقّ فی قوله فی هذه النشأه الإنسانیّه العنصریّه ﴿ و نفختُ فیه من روحی ﴾

خواسته جناب رسول الله این معنا را هم ابانه بفرماید و اظهار بفرماید از زبان حق، منطق وحی فرمود:  ﴿ و نفختُ فیه من روحی ﴾. که حالا شیخ استفاده می کند، می خواهد تنظیری بیاورد که: می بینید که خدای متعال چطور حنین به جزئش دارد، دوست دارد، یُحِبُّهُ، هر کلّی جزئش را دوست دارد، و جزء، کلّ اش را دوست دارد و جزء، در مقابل کل؛ گرچه لفظ جزء و کل درست نیست، هوَ هُوَ ، ما لفظ نداریم ، روی عجز این حرف را می زنیم. می بینید که کلّ دوست دارد: ﴿ یُحِبُّهُم ﴾ و از این طرف، جزء هم دوست دارد: ﴿ و یُحِبّونَه ﴾، و در مقابل کلّ اش خاضع است، مثلاً؛ ساجد است، مسبّح است، هر جزئی به پیشگاه کلّ اش خاضع هست؛ از آن طرف هم: ﴿ نفختُ فیه من روحی ﴾؛ کل هم به جزء خود علاقه دارد، محبت دارد.

« و اعلم أنّ المرأه »

که غرض آقا این ﴿ نفختُ فیه من روحی ﴾، عرض کردم، خواست به عنوان تنظیر ؛ که از آن طرف، کلّ، که مرد است، به جزئش به شأنش که نساء هست، علاقه دارد، ﴿ نفختُ فیه من روحی ﴾ را آورده که این آیه مُعرِب است، مُشعِر است به این حبّ و این ارتباط طرفین. هم کلّ که حق سبحانهُ است به خلقش، خلق هم به او؛ از این جهت. که حنیٍّ کلُّ جزءٍ.

« و اعلم أنّ المرأه بإعتبار الحقیقه عین الرّجل»

به اعتبار حقیقت و هویت ذات.

« و بإعتبار التّعیّن یتمیّز کلّ منهما عن الآخر و لمّا کانت المرأه ظاهرهً من الرّجل فی الأصل »

که عقل است و بعد نفس است.

« فی الأصل کانت کالجزء منه»

کاف می آورد که می بینید کالجزء منه ، لفظ ندارند؛ لاعلاجی هست.

« کانت الجزء منه انفصل و ظهر بصوره الأنوثه فحنینه صلّی الله علیه و آله و سلّم إلیهنّ من باب حنین الکلّ إلی جزئه »

و این معنا را تنزیلاً از منطق وحی، رسول الله فرمود،

« فأبان النّبی صلّی الله علیه و آله و سلّم و أظهر بذلک القول عن الأمر فی نفسه »

و واقع، که: ﴿ و نفختُ فیه من روحی ﴾.

« فأبان النّبی صلّی الله علیه و آله و سلّم و أظهر بذلک القول عن الأمر فی نفسه »

که فرمود: « حُبِّبَ إلیّ من دنیاکم ثلاث »

« و کذلک الأمر فی الجانب الإلهیّ »

هم فی نفسه درباره خود فرمود که: « حُبِّبَ إلیّ من دنیاکم ثلاث » و هم از جانب الهی فرمود که: ﴿ نفختُ فیه من روحی ﴾ تنظیراً.

« و کذلک الأمر فی الجانب الإلهی فإنّ قوله تعالی: ﴿ و نفختُ فیه من روحی ﴾ یدلّ علی أنّ نسبه آدم إلی ربّه بعینها نسبه الجزء إلی کلّه »

که هم از آن طرف ﴿ یُحبُّهُم ﴾ هست و از این طرف ﴿ یحبّونه ﴾.

آن پیشتر به عرض رساندیم که اول مصباح الأنس که دارد موضوع بحث آقایان عارفین را عنوان می کند که موضوع بحثشان چه هست، بعد می فرماید: حق است، حق؛ که گاهی از وجود تعبیر کرده اند به حق. که حق و وجود مساوق هم اند. حق است {مِن حیث الإرتباطین}. این {مِن حیث الإرتباطین} یعنی از حیث ارتباط حق به عالم، و عالم به حق سبحانه. بین الطرفین.

« و کلّ أصلٍ یحنُّ إلی فرعه فحصل الإرتباط بین الطرفین، فصار کلّ منهما ( اصل و فرع ) محبّاً من وجهٍ و محبوباً من آخر ( وجه آخر ) »

مثل اینکه الفاظ دیگر، اسمای دیگر هم همینطور. مثلاً طالب و محبّ، مرید. اینها همه طرفینی است. هم خداوند مرید است ، ما را می خواهد، یُریدُ؛ هم مرید ما هست. هم او طالب ماست، و هم مطلوب ماست که ما طالب او هستیم. و هکذا. کم له من نظیر.

« ثمّ وصف الحقّ نفسه بشدّه الشّوق إلی لقائه »

باز برگشت فرمود به بحثی را که در فصّ آدمی داشت. که در آنجا در فصّ آدمی، آنجا فرموده بودند که: علم شیء به خودش، معرفت شیء به خودش، آگاهی اش، به ذاتش، یک نحوه، یک طوری است؛ یک مزه دارد، یک شیرینی دارد، لطف دارد؛ و دیدن خودش، علم به خودش ، به فعلش، به آثارش، در فعلش، در مظاهرش، در کلماتش، در آثارش، این وجه دیگری دارد. بله آنجا در فرمایشاتش فرمود راجع به خلق آدم. که:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد                                                         عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه ای کرد که بیند به جهان صورت خویش                                           خیمه در مزرعه ی آب و گل آدم زد

که خودش را در صورت و مرآت آدم ببیند. این یک طور دیگر است. یک لطف دیگر دارد. این را دارد آنجا عنوان می فرماید.

« ثمّ وصف الحقّ نفسه بشدّه الشّوق إلی لقائه »

لقاء خودش در مظاهر ، به شدت شوق خودش در مجالی، در کلمات و آیات.

« أی إلی لقاء مَن هو مشتاقٌ إلیه و لمّا کان المحبّ المشتاق عین المحبوب فی الحقیقه و إن کان غیره بالتّعین قال: إلی لقاء (خودش)، فقال للمشتاقین ( حدیث دارد عنوان می کند )، فقال ( حق سبحانه) للمشتاقین، ( حالا صورت حدیث، یک تکه اش را آورده )

فقال للمشتاقین و أی خاطب لأجل المشتاقین ( بله به پیغمبرش جناب داود علیه السلام، به او خطاب فرمود: ) یا داود، إنّی أشدّ شوقاً إلیهم، یعنی للمشتاقین إلیه

خب این « أشدّ شوقاً إلیهم » (مشتاقین به حق، چرا؟) « هو لقاء خاصٌّ »

این یک جور لقای خودش است. چرا مشتاق است به خلق؟ بله؟ چرا مشتاق است؟ خیمه در مزرعه ی آب و گل آدم زد؟ چون علم شیء به خودش یک لطفی دارد و در مظاهرش، کلماتش، آثارش ، لقاء خاص دیگر است، دیدن دیگر است، رؤیت دیگر است.

« أی لقاء الحقّ لنفسه فی صوره المحبّ المشتاق لقاء خاصّ غیر لقائه لنفسه فی صوره الإطلاق الکلّی »

« فی صوره الإطلاق الکلّی » که واجب الوجود بالذات است و وجود صمدی هست و غیر متناهی هست، علم به خودش ، علم است و عالم و معلوم است، این یک حرف؛ این اطلاق کلی.

« و الغیب الأصلی بالشهود الأزلی »

این راست.

« و لهذا اللّقاء خصوصیّه »

« لهذا اللّقاء »

این الآن که می گوییم لقاء خاص را می خواهیم، که مظهر می خواهد،

« و  لهذا اللّقاء خصوصیّه لا تحصُلُ (بدون) هذا المجلی المعیّن »

که کلمات بوده باشند؛ مظاهر باشند، أتمّش هم، أتمّ مظاهرش هم که انسان است؛

«کما مرّ فی أوّل الکتاب »

در فصّ آدمی

« لذلک »

چون برای این لقای خاصّ،

« کان أشدّ شوقاً إلیهم »

به مشتاقین

« کان أشدّ شوقاً إلیهم »

چرا؟

بیان شدّت شوق.

« لأنّ ما لا یَحصُلُ إلّا بالمرآهِ المُحدَثَه »

بعله. حالا اینی که مرآت است، اینی که مجلاست، آیینه ی خدا نماست، این مرآت، مُحدَث است. حادث است دیگر. مرآت مُحدَث است. خودش را در این مرآت دیدن، طوری دیگر است.

« لأنّ ما لا یَحصُلُ إلّا بالمرآهِ المُحدَثَه لا یکونُ أزلیّاً »

بلکه در این مرآت می خواهد خودش را ببیند. قهراً

« فیشتاقُ إلی المرآه لیَری صوره نفسه و یبتَهجُ بنفسه ابتهاجاً کلّیّاً »

این « کلّیّا » یعنی هر دو طرف. هر دو جور. جمعاً. هم علم به ذاتش، هم لقاء به ذاتش، هم ذاتش در مرایا و مجالی. کلّیّاً ِ اینطور.

حالا « و شوق ».

این شوق، بعد می فرماید که می دانید هرچه که بیننده، رائی، علمش، معرفتش، کمالش، بیشتر بوده باشد در این رؤیت ها، ابتهاجش بیشتر است و او که در نهایت کمال است، علمش، معرفتش، کمالاتش که این معرفت خاص بدان حدّی که خودش می داند حاصل می شود.

« و شوق کلّ مشتاقٍ لا یکونُ إلّا بحسب علمه و إدراکه للمعانی الظّاهره فی محبوبه و الحقّ تعالی ( هم که ) منبع العلم الذّاتی و الصّفاتی ( است ) و من حضره علمه نصیب کلّ عالم من العلم ( هست، حالا که این شد) فَ علمُه بحقیقه المحبوب و کمالاته أتمّ، فشوقه و محبته إیّاهم أعظم و أقوی من محبّه کلّ مشتاقٍ إلیه »

« قوله » (فرمایش شیخ)

« قوله فإنّه قال ( جناب رسول الله قال )

« فإنّه قال فی حدیث الدّجال »

که حدیث دجّال* داشت عنوان می فرمود، یک جمله از فرمایشات جنابش در اثنای حدیث این است، فرمود که:

« إنّ أحدکم لن یری ربّه حتّی یموت »

بله؟ خب حالا این « أحدَکُم » اگر اولیاء الله کمّل هستند که رؤیت به نحو تمام اینجا حاصل می شود،

من که امروزم بهشت وصل حاصل می شود                                وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم؟

منتها این بهشت وصل، جنت ذات است « حتّی یموت ».

آنهایی که در حد کمال نیستند، کمّل نیستند، آنها به موت طبیعی شائق هستند، الآن شارح می فرماید؛ خواهان هستند، شائق هستند، امّا امت امنیّه اند، امالی و آرزویشان، خواهان هستند، کیست که طالب علم نیست، اما خواهان علم اند. چه کسی برای علم به راه افتاده؟

بزرگوار مردی رضوان الله علیه، خیلی بزرگ مرد، ایشان دیگر تقدیرشان. یک وقتی بعضی آقایان نزدیک ایشان مثلاً، مرز و بومش را، پیشترها، حرف چند سال پیش است، دیدم، گفتند از ایشان صحبت بفرمایید ، از ایشان چه دارید؟ بعد دیدم فرمایشاتی می فرمایند. خب باشد عالم. الآن مردم، اکثری چه می فرمایند؟ که حضرت بقیه الله ظهور کند. خب البته، آن که ظاهر هست. ما در فصّ آدمی به عرض رساندیم که ما اسم خودمان را سر آقا گذاشتیم می گوییم انسان غائب. او که مجمع اسما و صفات الهی هست و همه ی صفات کمالیه را دارد و آن نفس ملکوتی که او دارد، و این غائبی که ازین کارها، اسمی که خودمان غائبیم، و اسم خودمان را بر سر حضرت گذاشتیم، او شاهد است و حاضر است و به همه ی عوالم و مظهر اتمّ اله است و قرآن ناطق است و هرچند درباره ی او وصف بکنیم به اندازه ی بینش و درایت خودمان حرف زدیم نه آنچنان که انسان کاملی مثل آن جناب هست، اینطور.

خب حالا ایشان ظاهر بشوند؛ ظاهر شدند اینجا، علوم اولین و آخرین را در طبق اخلاص می ریزند و خدمت یکایک تقدیم می کنند که بفرما؟ یا همین زحمت کشیدن و همین جان کندن و ﴿ لیسَ للإنسان إلّا ما سعی ﴾ هست؟ در زمان ائمه چطور بود؟ در زمان امیر المؤمنین ، در زمان خود پیامبر چجور بود؟ درس بود و بحث بود و مذاکره بود و مسجد می نشستند، مردم جمع می شدند، و حقایق و معارف و اینها گفته می شد. اینطور هست دیگر آقا. باید زحمت کشید و کار کرد. فرمایشاتی می فرمایند مردم دیگر. حرفی می زنند.

حالا حضرت خاتم، ما در زمان حضرت خاتم بودیم. بالاخره راه اینست، کار این است، ﴿ لیسَ للإنسان إلّا ما سعی ﴾، باید کار کرد، باید زحمت کشید. کیست که خواهان علم و معارف نیست؟ هست. که به راه می افتد اولاً؟ حالا که به راه افتادند که استقامت دارد؟ بله آقا؟ حالا که به راه افتادند. علم رسمی، خب تا اندازه ای؛ در علم رسمی هم خیلی قناعت پیشه اند. اندازه ای که به حرف آمدند. حالا بَسِمان است، چه کسی همه چیز را دانسته است؟ ایستادند. در علم رسمی هم تازه.

حالا از علم رسمی بیاییم و به آن واقع و لُبّ اش بپردازیم. چه کسی به راه می افتد؟ هزارها یکی. و در این هزارها چه کسی استقامت دارد؟ ﴿ فاستقم کما أُمِرت ﴾ ﴿ إنّ الّذین قالوا ربُّنا الله ثمّ استقاموا ﴾ کم نیست که، « شَیَّبَتنی سورَهُ هود »، « لِمَ کان استقم؟ » ﴿ فاستقم کما أُمِرت ﴾. چه کسی استقامت دارد؟ حرفش را بله. آرزو. امنیّه. امت اُمنیّه. بله اینطور. و به امنیّه کسی به جایی نمی رسد که آقا. کار می خواهد.

حالا ایشان هم، شارح می فرماید، می فرماید اکثری که عناد ندارند، خواهان هستند اما کجا توفیق بیابند که مثلاً دنبال علوم رسمی بروند چه برسد که به دنبال معارف و حقایقی که آن تک مردها، آن رستم ها، و آن کوهها، و آن کهکشانها، آن تک مردها به راه افتادند؛ آحاد، افراد، ابدال، چه مرد، چه زن، بعد تک فردها، بفرمایید؛ تک فردها به راه افتادند؛ به جایی رسیدند تا که درباره ی شما شرح حالشان را می خوانیم، چه بسا پیش آمد، برای جنابعالی، برای بنده، شرح حال اینها را می خوانیم بعد می بینیم حالت انفعال به ما دست می دهد ، چه بسا حمل بر اغراق می کنیم، دروغ می گوییم، یعنی تکذیب می کنیم؛ حمل بر دروغ و اغراق و اینها می کنیم؛ تکذیب می کنیم؛ و چه بسا که دست به قلم بکنیم و حرفها بزنیم؛ بعله اینها همه بر اثر ضعف خود شخص و ترس خود شخص است که: اینها چیست؟ و از این حرفها.

لذا آنی که « یموت »، موت طبیعی، برای اکثری که افراد عناد نبوده باشند، به کلی آن فطرتشان را، فطانتشان را، سرمایه شان را از دست نداده باشند، که:

بد بسی کردی نکو پنداشتی                                                          هیچ جای آشتی نگذاشتی

اگر اینطوری نبوده باشند، بله تکامل برزخی در پیش دارند و چیزکی برایشان بعد از این، به آن حدیث تحوّل*، مطابق احوالشان چیزهایی می یابند، به جایی می رسند.

« تعلیلٌ لقوله: و هو لقاءٌ خاصّ فإنّ قوله علیه السلام: إنّ أحدکم لن یری ربّه حتّی یموت»

حالا موت ارادی بوده باشد، ﴿ موتوا قبل أن تموتوا ﴾، این که کار هرکسی نیست. موت اختیاری پیش بیاید که به جایی برسد و چیزی بیابد.

« و ما یکون مترتّباً علی الأمر الخاصّ یکون خاصّاً »

بله و آن که یک لقای خاص است.

« فلابدّ من الشوق لمن هذه صفته »

حالا آقا این عبارت، به زحمت آدم خودش بخواهد معنا کند ابتدا ، حالا این که برداشت شارح است عبارت اینطور است:

« فلابدّ من الشوق » را اینجور معنا می کند که خداوند شائق باشد؛ خدا شائق باشد؛ یعنی مرید باشد؛ خواهان باشد؛

« لِمَن هذه صفته »

خدایی که هذه صفته ، که او می خواهد لقاء خاص خودش را، و خاصّ این لقاء خاص در این است که عبد بمیرد تا خداوند، آن لقایش بر این عبد حاصل بشود باید که خداوند خواهان مردن این عبد باشد.

« فلابدّ من الشّوق »

شوق یعنی اراده، اراده ی خداوند به مرگ عبد،

این « لابدّ من الشّوق» این اراده، برای چه کسی این اراده باشد؟

« لِمَن » برای خدایی که

« هذه صفته »

چی هست این صفت او؟

که خواهان لقای خودش است، در مرآت؛ در مظهر. ایشان اینطور عبارت را معنا می فرمایند.

« فلابدّ من الشّوق »

یعنی شوق إلی موت العبد، اراده ی موت عبد، چه کسی این شوق را داشته باشد؟

« لِمَن »

خدایی که

« هذه صفته »

خواستن لقائش در مشتاقین، در محبوبین، در بندگانش، صفت او، خواسته ی اوست. طالب اوست.

« أی إذا کان اللّقاء الخاصّ موقوفاً علی الموت »

موت عبد، حتی یموت

« فلابدّ أن یکون الشّوق »

یعنی اراده ی حق سبحانه

« حاصِلاً لِمَن »

که این شوق برای کسی باشد،

« لِمَن »

یعنی برای خدایی باشد که

« تکون هذه الحال صفته »

این حال، چه هست؟

« أی أللّقاء الخاصّ صفته »

« فَ مَن »

یعنی « مَن » ِ  « لِمَن »، « مَن » ِ  « لِمَن »،

« فَ مَن »

یعنی حق سبحانه. این وجهی است که ایشان معنا می فرماید.

« فَ مَن عبارهٌ عن الحق سبحانه أی لابدّ من أن یکون الحقّ مشتاقاً إلی ما »

« ما » چه باشد؟ معنا می فرماید:

« و هو الموت »

این مشتاق باشد، همان شوق است که مرید باشد.

« أی لابدّ من أن یکون الحقّ مشتاقاً إلی ما ( که ) لا یمکن أن یراه العبد إلّا به و هو ( ما چه هست؟) الموت »

باز در بیان این حرف:

« و تحقیقه أنّ الهویّه الإلهیّه الظّاهره فی صوره العبد ( این است که ) هی الّتی تشتاقُ إلی الموت ( به موت عبد ) لِیَصِلَ ( عبد ) إلی مقام جمعه و یَخلِصَ عن مضائق الإمکان »

اینها درست، بعد در اثنا، آن لقاء خاص که « هذه صفته » هم پیاده می شود.

« عن مضائق الإمکان و عوارض الحِدثان »

یا حَدَثان ، هر دو درست است، حِدثانُ الدّهر یا حَدَثانُ الدّهر یعنی نوائب دهر

« و ذلک لا یُحصَلُ إلّا بالموت »

خب حالا که موت برایش حاصل شده، می شود یک مرآت خیلی متجلّی و لایق و قابل، و آن لقاء خاصی که خدای سبحان می خواهد و مشتاق است، در این مرآت حاصل می شود. به این لحاظ خواهان موت عبد است.

« لِأنّ الملاقاه بین العبد و بین ربّه موقوفٌ علی الموت و الحقّ »

حالا دارد آن شوق، لابدّ لشوق گفته، حالا لابد لشوق را دارد معنا می کند.

« و الحق سبحانه یریدُ »

این « یرید » عبارت أخرای شوق است.

« یریدُ هذا النّوع من الملاقاه » را.

لازمه اش چه می شود؟

« هذا النّوع من الملاقاه »

یعنی موت عبد را، که او از مضائق امکان و از عوارض حِدثان به در می آید، می شود مرآت صاف و زلال ، خوب، آینه ی ایزد نما و آن لقای خاص الهی در این مرآت، مجلا حاصل می شود. این یک وجه.

« و یجوزُ أن یکون الإشتیاق من جهه العبد »

بعله حالا این وجه اول که معنا کرد. ممکن است بفرمایید « فلابدّ من الشّوق لِمَن » ، « مَن » را الله نگیریم، عبد بگیریم که « هذه صفته » او بخواهد. او اگر خواهان لقاء است، ﴿فَموتوا قبل أن تموتوا ﴾ ، اینطور.

وجه دوم:

« و یجوز أن یکون الإشتیاق من جهه العبد » در این شوق، و « لِمَن » می شود عبد؛ هذه حالته ، یعنی ملاقات، حالت عبد ِ خواهان ملاقات ربّ اش باشد.

« أی لابدّ لمن لا یری ربّه إلّا عند الموت »

حالا موت اختیاری، اضطراری، طبیعی

« مِن أن یشتاق إلیه »

خب این وجه دوم.

لکن می فرماید که آن وجه اول ، با عبارت بعدی شیخ، وجه اول سازگار است، که « مَن » به حق سبحانه بر گردد و الخ. حرفهایی که زده شد.

« لکنّ قوله »

یعنی قول شیخ

« آخراً »

حالا صفحه بعد را، اول صفحه بعد، سطر دوم را نگاه بفرمایید، ستون اول: « فهو یشتاق لهذه الصّفه الخاصّه الّتی لا وجود لها إلّا عند الموت » این عبارت.

« لکنّ قوله آخراً فهو یشتاق لهذه الصّفه الخاصّه الّتی لا وجود لها إلّا عند الموت یؤیّد ما ذکرنا »

آن اولی را.

« لأنّ الضّمیر فی قوله فهو یشتاق للحقّ»

آنجا. « فهو یشتاق للحق » است، اینجا هم همینطور.

« مَن » حق باشد.

« إذ العبد یکرهُ الموتَ »

حدیث تردد* را پیش می کشد که « عبد یکره الموت ».

« إذ العبد یکره الموت فلا یشتاق إلیه و ذکر تحققه »

« ذکرَ » مفعولٌ به بوده باشد برای « یکرهُ »، عطف بر « موت ». یعنی « إذ العبد یکره الموتَ و یکره ذکر تحققه » ذکر تحقق موت را. کراهت دارد حرف مرگ را. ذکر تحققش را. حرف پیاده شدن و پدید آمدن و روی آوردن مرگ را کراهت دارد.

« إذ العبد یکره الموت فلا یشتاق إلیه و ذکرهُ تحققه » « و ذکرَ تحققه »

اصلاً ذکر تحقق مرگ را هم کراهت دارد، حرفش را هم کراهت دارد. لذا آن وجه اول را انسب و اولی باید گرفت.

« و الله أعلم. واعلم »

که همانطور که عرض کردیم می فرماید که این خطاب برای محجوبین معاند نیست. برای مراتب. کمّل و مؤمنین و چطور که می فرماید.

« واعلم أنّ هذا الخطاب أی قوله: أحدکم»

لن یری أحدکم

« للمؤمنین الموحّدین لا الکافرین المحجوبین لأنّ المراد بالموت إمّ الموت الإرادی »

آنها که از حیّز این حرفها دور هستند.

« أو الطّبیعی و الأوّل الحاصل للعارفین موجب للقاء الحقّ بحسب تجلّیاته الأسمائیّه أو الصّفاتیّه أو الذّاتیّه علی قدر قوّه استعدادهم »

تا چقدر قابل باشند.

« و سیرهم فی السّلوک و العابدون و الزّاهدون و الصّلحاء من عباد الله الّذین لا قوّه لاستعداداتهم »

بقیه دیگر عبارت زیاد است،

« لا قوّه لإستعداداتهم علی قطع المنازل و المقامات »

کجا؟ کار آسان نیست. و تازه خیلی از عابدون و زاهدون، بله یک حجاب بزرگی، تازه آنها عبادت احرار ندارند، آنها هنوز از خوف نار است و به طمع جنت است؛ اینجا ترک بگوییم که آنجا بهتر نصیب ما بشود هست. اینجا ترس بگیریم که آنجا حور و غلمان و چه و اینها بهتر نصیب ما بشود، که به این عنوان است. اینها تازه حجاب است. آن مقامات و شهود و اینها برای اینها حاصل می شود. اینها کجا با قطع منازل و مقامات.

« و لا یحصل لهم اللّقاء »

به آن معنا که حاصل نمی شود

« حتّی یحصل لهم الموت الطبیعی و ینکشف لهم النعیم الأخراوی »

حالا که شدند یک مرآت کذایی،

« فیتجلّی لهم الحقّ »

حالا حدیث تحوّل* را دارد می فرماید.

« فیتجلّی لهم الحقّ علی صور عقائدهم کما دلّ علیه حدیث التّحوّل »

که بارها گفته شد.

« و أمّا المحجوبون الّذین طبع الله علی قلوبهم »

مُهر تیرگی و طبع و رین و که چرک دل است و اینها، آنها خورده شد.

جامی در این باره در آن سلسله ذهب اش است گویا، که واعظ بر منبر بود و اینها، فرمایشی ، باید به یک جوری آن را نوازش کنند دیگر، بر منبر بود و گویا داشت راجع به عشق صحبت می کرد و گفت: که هست؟ کدام موجود است که مُهر عشق به ناصیه اش، به قلبش نخورده باشد؟ همه به حبّ و عشق در تکاپو هستند و خواهان همدیگرند و صحبت از مهر عشق و اینها که به کدام سینه نخورده و اینها داشت صحبت می کرد، در این اثنا یک آدم بیچاره ای، گوشه ای برخاست، گفت آقای واعظ من امروز الاغم را گم کردم، چهارپایم را گم کردم، حمارم را ندیدید؟ دنبال دراز گوشش می گشت. مردم او را نشاندند که آخر در میان وعظ و خطابه و اینها شما چطور از دراز گوشت می پرسی؟ او را نشاندند. و آن که داشت واعظ حرفش را ادامه می داد که کدام دل است که مُهر عشق به او نخورده باشد، یک کسی در جلسه داد و بیدادش بلند شد که آقا این حرفها چیه؟ مهر عشق الآن این دل من، این ناصیه ی من، کجا آخر الآن این مهر عشق به آن خورده که امروز این حرفها را می زند؟ آن واعظ، خرْ گم شده را بخواند، آن اولی که گفت خرم گم شده آیا شما دیدید یا نه.

خر گم شده را بخواند که ای یار                                                  اینک خر تو بیار افسار

خرت پیدا شده،

کاین را ز خری کزان دژم نیست                                                   جز گوش دراز هیچ کم نیست

بعله همین فقط. حیوانکی یک گوش دراز فقط ندارد.

« و ران علیها الهیئات المظلمه و الأخلاق المعتمّه »

بعله که اینها را احاطه کرده است، اخلاق؛ آنهم با لفظ شیرین « ألمکتسبه » که ﴿ لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت ﴾

بلکه پیشتر داشتیم آقا، عرض کردیم صور مکسوبه و صور مکتسبه. و صور برزخی.

مکسوبه، صور خوب اند. حور اند، غلمان اند، چطور اند. اینها بهشت اند؛ درجات اند؛ صور مکتسبه: حیوانات، درندگان، جهنم، مار، عقرب، ملکاتی هست که بروز می کند برای انسان.

« فلا ینظر الحق إلیهم و لا یکلّمهم یوم القیامه و لا یشتاق إلیهم کما قال: مَن أحبّ لقاء الله أحبّ الله لقاءه، و من کره لقاء الله کره الله لقاءه. ﴿ و مَن کان فی هذه أعمی فهو فی الآخره أعمی و أضلّ سبیلاً ﴾

______________________________________

تقریر، تنطیم و ویرایش: زهرا حبیبی مشکینی

____________________________________________

تحشیه:

در این بیانات شریفه، به حدیث دجال، حدیث تردّد و حدیث تحول اشاره شده است.

حدیث تردّد و حدیث دجال:

از امام صادق علیه‌السلام روایت شده است که پیامبر خدا ـ صلی‌الله‌علیه‌وآله ـ فرمود:

«قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَا تَرَدَّدْتُ فِی شَیْ‌ءٍ أَنَا فَاعِلُهُ کَتَرَدُّدِی فِی مَوْتِ عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ إِنَّنِی لَأُحِبُّ لِقَاءَهُ وَ یَکْرَهُ الْمَوْتَ فَأَصْرِفُهُ عَنْهُ وَ إِنَّهُ لَیَدْعُونِی فَأُجِیبُهُ وَ إِنَّهُ لَیَسْأَلُنِی فَأُعْطِیهِ وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِی الدُّنْیَا إِلَّا وَاحِدٌ مِنْ عَبِیدِی مُؤْمِنٌ لَاسْتَغْنَیْتُ بِهِ عَنْ جَمِیعِ خَلْقِی وَ لَجَعَلْتُ لَهُ مِنْ إِیمَانِهِ أُنْساً لَا یَسْتَوْحِشُ إِلَی أَحَدٍ»؛

خدای عزّوجلّ فرمود: در چیزی که من خودم فاعلش هستم، تردّد نمی کنم همچون تزدّد در موت عبد مؤمن خودم که همانا لقای او را دوست دارم در حالی که او از موت اکراه دارد؛ و من او را از این اکراه دور می کنم؛ او مرا می خواند، من اجابتش می کنم؛ او از من سؤال می کند و من به او عطا می نمایم؛ و اگر در دنیا فقط یک بنده از بنده های مؤمن من باقی مانده باشد، او را از جمیع خلقم مستغنی و بی نیازش می کنم و از ایمانش به او انس و آرامشی قرار می دهم که از تنهایی اش به وحشت نیفتد و قصد احدی را نکند.

امام خمینی رضوان الله تعالی علیه نیز فرموده اند:

خداوند تصریح می کند که دوست ندارد فاعل فعلی باشد که‏‎ ‎‏برای بنده مؤمنش ناخوشایند است؛ زیرا المحبُّ یکرَهُ ما یَکْرههُ محبوبُه‏؛‎ ‎‏عاشق از آنچه محبوبش را می آزارد دوری می جوید، اما چون لقا و دیدار‏‎ ‎‏حضرت حق بدون موت حاصل شدنی نیست، چنانچه در حدیث دجّال‏‎ ‏آمده است که: ‏ِانَّ اَحَدَکُم لا یَری رَبَّهُ حتی یموت‏؛ سرنوشت محبّ و محبوب‏‎ ‎‏من دیدار من است و این دیدار جز با موت حاصل نمی شود که فرمود: ‏لابُدَّ‎ ‎له من لقائی‏؛ بنابراین برای حصول این دیدار، اگر چه مکروهِ محبوب من‏‎ ‎‏است، جان او را می ستانم. براستی لطافت حدیث وجد آور است؛ زیرا‏‎ ‎‏نمی فرماید بالاخره او را می میرانم، بلکه مشروط را که دیدار و لقاست‏‎ ‎‏ذکر می کند، و می فرماید: بالاخره من در این تردید باقی نمی مانم و لذت‏‎ ‎‏دیدار خود را به او می چشانم؛ زیرا من به دیدار او مشتاقترم ‏اِنّی اَشدُ شوقا‎ ‎الیهم.‏ البته روشن است که این شوق و اشتیاق در مقام کثرت و تفصیل‏‎ ‎‏است، نه در ساحت وحدت و اجمال.‏

حدیث تحوّل:

استاد صمدی آملی در برخی بیانات شریف خود به جوانبی از این حدیث شریف اشاره فرموده اند:

«روز قیامت خداوند به اندازه‌ی سعه‌ی هر موجودی تجلی می‌کند تا آن موجود خدا را بپذیرد، در غیر این صورت اگر بخواهد بیش از آن مقداری که موجود،‌ حق را یافته‌است،‌ برایش تجلی کند،‌ آن موجود منکر حق می‌شود و آن را نمی‌پذیرد.»
«اگر کسی می‌خواهد در سیر و سلوک بیفتد،‌ ابتدا باید تمام بدبینی‌ها را کنار بگذارد. از هیچ چیز نباید بدش بیاید، چون هرچه هست تجلی و ظهور حق است انسان باید یک‌پارچه حق‌بین شود. مگر اینکه بخواهد حد موجودات را مشاهده کند آن وقت است که در مقام قیاس قرار می‌گیرد و می‌گوید: این نسبت به آن ناقص و بد است و یا آن نسبت به این کامل و خوب است.»
«مانند جناب رسول الله(ص) به شفاعت قاتل جناب حمزه سیدالشهداء می‌آید و یا هم‌چون امام سجاد (ع) به یزید لعنه‌الله علیه می‌فرماید: هنوز هم راه باز است و می‌توانی توبه کنی.»
«جناب زینب کبری (س) در این مقام بودند که فرمودند: «ما رأیت الا جمیلا» یعنی من در کربلا جز زیبایی ندیدم. نه وحدت را منقطع از کثرات می‌بیند و نه کثرات را جدای از وحدت زیرا هیچ‌گاه نمی‌توان رب را منقطع از مظهر تصور کرد.»

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *