درباره ی « مَن عرف نفسه فقد عرف ربّه »، که همه ی مسائل عرفانی و مطالب حکمت متعالیه از این جمله ی شریف استنباط می شود. حالا فرمایشی که در این باره دارند فعلاً این که: آیا « مَن عرف نفسه فقد عرف ربّه »، به صورت تعلیق به مُحال است؟ که همانطور معرفت نفس حاصل نمی شود معرفت رب هم حاصل نمی شود؟ یا نه؟ که معرفت نفس حاصل می شود و معرفت رب نتیجه ی این معرفت است؟
می فرمایند: هر دو وجه سائغ است؛ جایز است. به فرمایشی که دارند. باید بین معرفت فکری و معرفت شهودی فرق گذاشت. و همچنین به اجمال و تفصیل. معرفت به اجمال و معرفت به تفصیل فرق گذاشت. و باز جهت تعلیق به محال بودنش؛ وجه اینکه نفس به لحاظ یلی الخلق این سویی تعریفاتی ، رسمی، رسومی آورده می شود. اما به لحاظ آنسویی اش، یلی الرّب، پیوسته است به دریای بیکران وجود صمدی. بعد منتهی می شود به آن فرمایشاتی که پیشتر داشتم، « و لستُ اُدرِکُ من شیءٍ حقیقته و کیف اُدرِکُهُ و أنتمُ فیه » که خطاب به وجود صمدی است: « و أنتمُ فیه ». حالا چه کسی می تواند شیئی را به کُنه، موجودی را به کُنه بشناسد؟ به کنه شناختنش فرع بر آن است که علم است، معرفت است. در علم و معرفت می بینیم احاطه و محیط باید بشود، مُدرِک به مُحاط، تا به او معرفت پیدا بکند. و به این معنا ماسوی الله نمی توانند که در ذره ای علم احاطی پیدا کنند. به لحاظ یلی الرّبّ آن موجود. چه جور می خواهند پیدا کنند؟ راه ندارد.
پس این بیانی که عجز به معرفت نفس است، اختصاص به معرفت نفس ندارد. هر ذره ای را بخواهید به کنه بشناسید این هست. و آن جناب، مجدود بن سنایی غزنوی که در حدیقه فرمود تو که در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی ، این بنا بر احاطه ی کردگار روشن است. و اگر بخواهیم صورت تعلیق به محال از جنبه ی کُنهی را، به کنه در نظر بگیریم، راست است که نمی توانیم به معرفت نفس به کُنه دست بیابیم، پس عاجزی که بخواهی آنچنان که ربّ اش هست بشناسی. اجمالش روشن است. طریق معرفت فکری به اندازه ی غواصی انسان روشن است. باز همه ی اینها بر می گردد به صورت اجمالش. اما تفصیل و کُنهش. و می بینید همانطور که بارها به عرض رساندم این که ما خودمانیم، هریک از خودمان، هویت خودمان، و این همه حالا سالیانی در درس و بحث و حوزه و استاد و کتاب و گفت و شنود و این همه، و هنوز هم ندانستیم کیستیم، نه از قوای خود خبر داریم، نه از نهانشان، نه از کارشان، این همه کتابهای نفس را خواندیم، از اشارات، از شفا، از اسفار، این کتابها از معرفت نفس خواندیم و هنوز، از کتاب در بیاییم، از صنعت به در بیاییم ، در خودمان توغّلی بنماییم که من کیستم؟ می بینید که در إعراب از ذات خودتان، تألیف از حقیقت خودش انسان، عاجز است. چه بگوید درباره ی خود؟ مَن هوَ؟ راجع به ترکیبش، بافتش، تار و پودش، ظاهر و باطنش، و إلی ما شاء الله . تشریح طبی هم خوانده، بسیار خب اینها را عرض نمی کنیم که نخواند و نداند. تشریح طبی هم خوانده، به تلفیق اعضا و جوارح و اَشکالشان و ترکیبشان هم آشنایی پیدا کرده، حالا خودش را شناخته باز، و آمده این تشریح نفسش را، آن که تشریح بدن بود، حالا تشریح نفسش را در این علوم، به خواندن این کتابهای نفس، اینها هم تشریح نفس اند؛ انسان اند؛ منتها تشریح جنبه ی روحی اش هستند. آن تشریح طبی، تشریح جنبه ی بدنی اش هستند. حالا اینها همه را هم خوانده، باز همچنان که خودش هست، خودش را شناخته، که ملاحظه می فرمایید حیرت اندر حیرت.