بازدید از نمایشگاه کتاب اردیبهشت ماه ۱۳۸۹
یکی از غرفه داران عرب به نام «خالد» پیرمردی حدود هفتاد ساله با وجد و سرور خاصّی جهت عرض ادب روبروی حضرت علامه و آنطرف پیشخوان کتابها می ایستد.راهنمای همراه آقا از ویژگی های اخلاقی مخاطب مورد نظر برای حضرت علامه می گوید که آن فرد عرب نیز عباراتی را در تعریف از حاج آقا معراجی به زبان می آورد که در این هنگام (که همدیگر دارند از ویژگی های یکدیگر با صدای بلند می گویند) حضرت علامه با تبسّمی این بیت جناب حافظ را می خوانند (محتسب خُم شکست و من سر او / سنّ بالسّن و الجروح قصاص) که طرفین با خنده ای از قرائت این بیت بسیار بجا ساکت می شوند. پس از آن، آن ناشر سریعاً خودش را کنار دست آقا می رساند و اصرار دارد که با آقا عکس یادگاری بگیرد و به شوخی عرض می کند که می خواهد در انتخابات ریاست جمهوری لبنان شرکت کند و این عکس را حتماً لازم دارد.
در حال خارج شدن از یکی دیگر از غرفه ها شخصی از مسئولین وزارت ارشاد جلو می آید و دست آقا را می بوسد. یکی از نزدیکان آقا در معرفی این فرد عرض می کند: «ایشون آقای محسن زاده هستند» که آقا بلافاصله می فرمایند: «میمش رو بنداز! هر دو بشیم حسن زاده» مخاطب عرض می کند: «لایق این هستیم که بشیم حسن زاده؟» آقا که در حال قدم زدن به طرف بیرون هستند، پیوسته می فرمایند: «هستی…هستی…هستی….» چند ثانیه ای می گذرد که یکی- دو نفر دست آقا را به سرعت می بوسند و بعد روبروی آقا می ایستند. آقا هم دستی به سر و رویشان می کشد و به مطایبه می گویند: «جیبت رو بپا!»
حواشی جالب این بازدید:
- روز دوشنبه حدود ساعت ۱۰:۳۰ در بخش کتابهای عربی دیدم قسمتی ازدحام جمعیت وجود دارد. خودم را به آنجا رساندم و با دیدن شخصی که در برابرم بود حسابی ذوق زده شدم. علامه بزرگوار حسنزاده آملی در حالی که با یک دست عبایش را جمع کرده بود و با دست دیگر عصایی را حمل می¬کرد با آرامش و وقار از کتب عربی دیدن میکرد.
خودم را به ایشان رساندم و شانه سمت چپ ایشان را بوسیدم ایشان با صدای آرام و با لبخندی زیبا گفتند می-خواهی جیب مرا بزنی؟؟
_________________________________________________________________________________
- شخصی کودک خردسال خود را نزد ایشان آورد و ایشان دستی بر سر کودک کشید و ۲ هزار تومان تبرکا به او داد. پدر کودک بعد از آن با لهجه اصفهانی از من پرسید آقا کی باشند؟ من جواب دادم علامه حسن زاده. آن مرد با فریاد همسرش را صدا زد و با تعجب خاصی گفت بیا علامه حسن زاده! گویا تازه فهمیده بود کودکش به محضر چه کسی رسیده است.
__________________________________________________________________________________
- جوان دیگری با چشمانی اشک آلود خود را به نزد علامه رساند و درخواست هدیه ای از ایشان کرد. علامه گفت یه کشیده بهت بزنم؟ چی میخواهی؟
جوان گفت دعامون کنید. علامه با دست چانه جوان را گرفت و زل زد به صورت او و گفت حیف شد تو آخوند نشدی! حالا اشکهای جوان جاری شده بود و مبهوت به علامه نگاه میکرد.
__________________________________________________________________________________
- هنگانی که علامه از بخش عربی خارج شده بود و قصد سوار شدن ماشین را داشت خبرنگاری از باشگاه جلو آمد تا سوال خود را بپرسد. علامه به محض مواجه شدن با خانم خبرنگار گفت فرزند عزیزم این کتاب وجودت را پاک و پاکیزه نگه دار. فرزند عزیزم!
__________________________________________________________________________________
- هنگامی که علامه در ماشین نشسته بود جوانی جلو آمد و گفت آقا اجازه میدهید دستتون رو ببوسم؟ علامه با خنده گفت نه! جوان دوباره اصرار کرد علامه پاسخ داد برو تا یه کشیده نزدم تو صورتت! فحشت میدما! جوان صورتش را جلو برد و گفت شما کشیده بزنی هم قبوله و علامه با مهربانی خیلی آرام ضرباتی به گونه جوان نواخت و خندید. من هم گفتم یه کشیده هم به من بزنید و علامه محترمانه شاید چون من ملبس بودم گفت نه دست شما رو میبوسم! من از خجالت آب شدم که کاش این جمله را نمیگفتم!
منبع: وبلاگ http://belbasi.blogfa.com/
__________________________________________________________________________________
- دو نفر از مراجعین که عرب زبان بودند نزدیک حضرت علامه آمده و دست ایشان را می بوسند، ایشان به مطایبه به اولین نفری که دست آقا را بوسیده می گویند: «من به جیب شما کار دارم که شما به دست من کار دارید؟» آن عرب دست و پا شکسته می گوید: «شما عالم اسلام هستید». به دومین نفر هم که در حال بوسیدن دست آقا بود می گوید: «شما هم از او یاد گرفتید؟»
منبع: وبلاگ علامه دهر
_________________________________________________________________________________
فیلم کوتاه بازدید حضرت علامه حسن زاده از نمایشگاه کتاب
فیلم کوتاه بازدید حضرت علامه حسن زاده از نمایشگاه کتاب
فیلم دیگری از بازدید حضرت علامه از نمایشگاه کتاب