قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / متن و شرح فصوص قیصری، فصّ محمدیه / صوت و متن فصّ محمدیه ۴️⃣

صوت و متن فصّ محمدیه ۴️⃣

بسم الله الرحمن الرحیم

جلسه چهارم فصّ محمدیه

« و معرفه الإنسان بنفسه مقدّمه علی معرفته بربّه فإن معرفته بربّه نتیجه عن معرفته بنفسه لذلک قال علیه السلام « من عرف نفسه عرف ربّه » فإن شئت قلت بمنع المعرفه فی هذا الخبر و العجز عن الوصول فإنّه سائغ فیه و إن شئت قلت بثبوت المعرفه.

فالأوّل أن تعرف أنّ نفسک لا تعرفها فلاتعرف ربّک: و الثّانی أن تعرفها فتعرف ربّک. فکان محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم أوضح دلیل علی ربّه، فإن کلّ جزء من العالم دلیل علی أصله الّذی هو ربّه فافهم. فإنّما حبّب إلیه النّساء فحنّ إلیهن لأنّه من باب حنین الکل إلی جزئه، فأبان بذلک عن الأمر فی نفسه من جانب الحق فی قوله فی هذه النّشءه الإنسانیه العنصریه ﴿ و نفخت فیه من روحی ﴾، ثمّ وصف نفسه بشده الشوق إلی لقائه فقال للمشتاقین « یا داود إنّی أشد شوقاً إلیهم » یعنی ألمشتاقین إلیه. و هو لقاء خاص: فإنه قال فی حدیث الدّجّال إن أحدکم لن یری ربّه حتی یموت، فلابدّ من الشّوق لمن هذه صفته. فشوق الحق لهؤلاء المقربین مع کونه یراهم فیحبّ أن یروه و یأبی المقام ذلک. فأشبه قوله ﴿ حتّی نعلم ﴾ مع کونه عالماً. فهو یشتاق لهذه الصّفه الخاصّه الّتی لا وجود لها إلا عند الموت، فیبلّ بها شوقهم إلیه کما قال تعالی فی حدیث التردد و هو من هذا الباب « ما ترددتُ فی شیء أنا فاعله تردّدی فی قبض عبدی المؤمن یکره الموت و أکره مسائته و لابد له من لقائی ». فبشّره و ما قال له لابد له من الموت لئلا یغمّه بذکر الموت.

و لمّا کان لا یلقی الحقّ إلّا بعد الموت کما قال علیه السلام: « إنّ أحدکم لا یری ربّه حتی یموت » لذلک قال تعالی « و لابدّ له من لقائی »، فاشتیاق الحق لوجود هذه النسبه:

یحنّ الحبیب إلی رؤیتی

و إنی إلیه أشد حنیناً

و تهفو النّفوس و یأبی القضا

فأشکو الأنین و یشکو الأنینا

فلمّا أبان أنه نفخ فیه من روحه فما اشتاق إلا لنفسه ألا تراه خلقه علی صورته لأنه من روحه؟ و لما کانت نشأته من هذه الأرکان الأربعه المسماه فی جسده أخلاطاً، حدث عن نفخه اشتعال بما فی جسده من الرّطوبه، فکان روح الإنسان ناراً لأجل نشأته. و لهذا ما کلّم الله موسی إلّا فی صوره النّار و جعل حاجته فیها. فلو کانت نشأته طبیعیه لکان روحه نوراً. »

 

صفحه ۴۷۲ ستون دوم. آنجا که « بمعرفه الإنسان » اول ستون :

« بنفسه مقدّمهٌ علی معرفته بربّه» عبارت را شارح، « و هو ظاهرٌ فلا یتوهّم أنّه من تتمیم دلیل تقدیم النّساء و تأخیر الصلاه إذ لا رابطه بینهما » روشن؛ عرض کردیم که این ناظر هست به درس. باز آقا خیلی گشتیم چیزی پیدا نکردیم، حالا عرضم این بود آقا که: ما این چنین می پنداشتیم، گشتیم هم به همین جهت، مثلاً آن آقای وهم گفت اگر به جای معرفت، محبت بود، درست در می آمد ربط، که قیصری می گوید باز اگر آن کار را می کرد درست در نمی آمد. ظاهراً « لو قال » خود حرف قیصری است؛ که به این وهم می گوید: بله اگر به جای معرفت، محبت می آورد، جای آن داشت که بگوییم تتمیم دلیل تقدیم نساء و تأخیر صلاه است نه آنطوری که بنده معنا کردم که اگر به جای معرفت، محبت بیاورید باز همین اشکال، همین حرف وارد است، اینطوری نه.

« و لو قال محبه الإنسان » یعنی « لو قال شیخ ». « و محبه الإنسان بدل معرفه لنفسه مقدمهٌ علی محبه غیره » اگر به جای معرفت، محبت می فرمود « لکان کذلک »؛ جای این بود که بگوییم این تتمیم گفتار دنباله ی تقدیم نساء و تأخیر صلاه است.

« فشوق الحقّ لهؤلاء المقرّبین مع کونه یراهم فیجِبَ أن یراهُ و یَأبی المقامُ عن ذلک، و أشبه قوله حتی نعلم مع کونه عالمُ »

حالا راجع به حدیث تردّد که عنوان می فرمود و شوق حق، لقای اینها را عنوان می فرمود؛ این فرمایش، دلجویی هست از بنده؛ که بنده، کراهت دارد موت را. و خداوند دارد نوازش می کند او را؛ که هرچند کراهت داری، انس گرفتی با اینها، به جهات اینها؛ من خواهان لقای توأم، و تو هم که خواهان لقای منی که کمال مطلق می خواهی؛ و این لقا حاصل نمی شود مگر به این موت. که این وعده، نوید، بشارت، آن تلخی مرگ را، موت را، شیرین کند در کام عبد، حالا دارد از این جهت فرمایش می فرماید.

« فشوق الحقّ لهؤلاء المقرّبین » هست یعنی، جمله را کوتاه و موجز فرمود؛ یعنی « فشوق الحق، إنّما یکون لهؤلاء المقرّبین » مثلاً اینطور. أُخری خبر.

« مع کونه یراهم فیجب أن یروه »

خدا که « یراهم »، همواره؛ « فیجب أن یروه ». بله آقا؟ « فیُحِبُّ »؟ « فیَجِبُ» خواندم؟ « فیُحِبُّ ».

او که می بیند، می داند. « یراهم »، لقاء حاصل است. « فیُحِبُّ أن یروه ».

مشتاقین هم « یروه ». در چه صورت می توانند مشتاقین هم « یروه»؟ به موت. البته. جنابعالی می فرمایید که لازم نیست که این موت، موت طبیعی باشد. موت ارادی هم. آن هم کار سبکی نیست، خیلی سنگین است؛ در کام هرکسی شیرین نیست؛ آن یک چیزی آدم می شنود. همان فرمایشی که امروز آقای شارح فرمودند: کار آسانی نیست آقا که. به حلوا حلوا هم که دهن شیرین نمی شود. به محض اینکه امروز فرمودید: خدایا آمدم؛ می بینید شش جهت حوادث رو می آورد؛ موانع پیش می آید. و سنگ حوادث، چه سنگهایی در فلاخن ها گذاشته اند و دور می دهند به انتظار اینکه آقا بگوید: الهی من آمدم. این دیگر سنگ فلاخن از شش طرف. حالا خیلی همت بخواهد که کسی بگوید:

مرا تا جان بود در تن بکوشم

که تا از جام او یک جرعه نوشم

یا بگوید:

اُقتُلونی اُقتلوُنی یا ثقات

إنّ فی قتلی حیاهً فی حیاه

همت می خواهد. البته. دیو و دد هوا و هوس و خیالات و به تعبیر جناب وصیّ سلام الله علیه: « ألصّوره صوره إنسانٍ و القلبُ قلبُ حیوان »، این درنده ها مزاحم می شوند، هوا و هوس مزاحم می شوند؛ جهاد است؛ جهاد اکبر است؛ و به فرمایش حضرت لقمان به فرزندش: دنیا دریاست و این دریا نهنگها دارد؛ مگر همینطور به آسانی هر کسی می تواند در برود؟ نهنگها ؛ و لکن وقتی از جنابعالی ثبات قدم دیدند، استواری و استقامت دیدند، و دیدند که حضرتعالی سلیمانی مشرب هستی، این شیاطین مسخّر شما می شوند؛ اینطوری است.

« فشوق الحقّ لهؤلاء المقرّبین مع کونه یراهم »

از آن طرف که لقا تمام است؛

« فیحبّ أن یروه »

مشتاقین هم که او را. و می خواهید که او را ببینید موت است؛ اگر ارادی که خیلی توانا مردی هستی؛ اختیاری و ارادی. طبیعی که باز هم به فراخور معرفت اشخاص، بعد از ارتحال از این نشئه لقاء حاصل می شود. همچو نیست که برای همه یکسان بوده باشد. تا تخم معارف که در مزرعه ی جانش کاشته، این تخم ها چه تخم هایی بوده باشد؟ حالا

آن تخمهایی که شهوتی نبود

برِ او جز قیامتی نبود

« أی شوق الحقّ ثابت فی نفس الأمر لهؤلاء المقرّبین مع کون الحقّ یراهم بالشّهود الأزلی و یحبّ أن یروه فی صور تجلّیّاته و مظاهر أسمائه »

که آن لقای خاصّه در مظاهر دیدن حساب دیگر است،

« و صفاته فالفاء فی قوله فیحبّ عاطفه و المعطوف علیه هو قوله: یراهم. و یأبی المقام ذلک»

آن « ألدّنیوی » را درست نوشته، شرح است.

« و یأبی المقام ذلک»

می دانید آقا که مقام دنیوی با این لقاء الله وفق نمی دهد؛

« لِأنّ المقام الدّنیاوی مقام الحجاب »

و چه حجاب؟ بعله. نفس کثیف باشد؛ نفس، خبیث باشد؛ نفس، دنیاوی باشد و مبتلا بوده باشد به رذائل؛ حسد داشته باشد؛ بدبین باشد؛ سوء ظن بالله داشته باشد؛ با خلق خدا؛ نعوذ بالله من شرور أنفسنا و من سیئات أعمالنا ؛ اینها حجاب اندر حجاب. و تازه اگر الفاظی یاد گرفته می شود دزد با چراغ.

چو دزدی با چراغ آید

گزیده تر بود کالا

لذا می خوانید، می شنوید؛ اهل علمید؛ در کتابها می بینید در لباس من و شما چه کرده اند؛ مردم، عوام النّاس، بندگان خدا. لباس، لباس نبوت است و ولایت است و لباس سفیر کبیر حق است سبحان، آنهایی که بر سر دین خدا بلاهایی که وارد کردند، اینطور بود دیگر؛ در کسوت روحانیت بود؛ در کسوت ارباب معارف بودند دیگر. حرف هم خوب می زدند؛ کثافتهایی که حرفشان هست، آدم اسمشان را هم بر زبان بیاورد باید دهنش را بشوید؛ اینها را خیلی در کتابها می بینید دیگر. چه خطبه ها داشتند و چه نامه ها داشتند؛ چه قلم داشتند؛ افراد فضل کم نبودند؛ عرض کردم دیگر، آن خطبه ی بترا، معروف است دیگر. آنطور. خود نوشته هایشان هم کم نیست.

از حق نمی شود گذشت؛ همه ی نوشته هایشان را جمع بکنید، با قطع تعصب، تعصب نه، همه ی نوشته هایشان جمع بشود روحانیت و معنویت ندارد؛ دنیا از آنها می بارد؛ حرف خدا و اینها را می گویند، صحبتش را می کنند، نور ندارد. ادای اولیای خدا را دارند در می آورند؛ نور ندارد. آن خطبه های عرشی نهج که سیّد الأوصیاء کجا و آن اراذل و اوباش، به ادای بزرگان بافتند و از این حرفها کجا؟ هکذا. پیش مردم نان و سرکه می خوردند. اینطور بود دیگر. و همین مردم جمع شدند گفتند شما چیزی از اموال مردم، بیت المال باقی نگذاشتید که؛ و اینهمه نان و سرکه خوردن کدام است؟ و اینطور مال، در بیت المال مردم، در مال مردم، مردم با دهان گرسنه، اینطور گاو خوش آب و علف کدام است که کارهایی که کردند.

« لأنّ المقام الدّنیاوی مقام الحجاب، فمن لا یخرج عنه إمّا بالموت الإرادی و إمّا بالموت الطبیعی لایرتفع عنه الحجاب فلا یری ربّه »

موت طبیعی که موت طبیعی است؛ به موت ارادی از این حجابها در برود؛ چون عمل سنگین تر است، افضل الأعمال هم أحمزُها؛ آن وقت که قهراً از او گرفته می شود اما الآن خودش از خود بگذارد کنار، کاری کرده و پاداش خوشی می یابد؛ و می دهند. گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن.

« فأشبه قوله: ﴿ حتّی نعلم ﴾ مع کونه عالما »

خب آقا آن اصلی که در این کتاب شریف مقام حتی نعلم یعلم است؛ مکرّر گفته شد؛ حالا بنده این جا صفحه ۱۰۴ را یادداشت داریم که جاهایی بود که مقام ِ حتّی یعلم، نعلم، که اجمالاً ظهور صفات و علم و اینها در مظاهر، علم در مظاهر؛ شبیه این لقاء، شوق، در مظاهر ، در اشخاص، در آیات، مقام حتی یعلم، نعلم، اینطور است که پیاده شدن فعل حق، علم حق، به لحاظ مظاهر، مجالی، اینطور. خلاصه اش اینطور بود دیگر.

« فأشبه »

اینی که شوق حق به این لقا، لقایش را در مشتاقین هم می خواهد، مثل اینکه آنجا علمش در موطن آیتش، مظهرش خودش را نشان می دهد.

« أی فصار هذا القول شبیهاً بقوله تعالی: حتّی نعلم »

که مقامی بود در این فن، مقام « حتّی نعلم، یعلم »، به عرض رساندیم پیشتر ، حرف شیرین و لطیفی است، خیلی مشکلات را هم حل می کند، روی اساس. ما این کتاب را از اول تا آخر کجاها در مقام « حتّی نعلم، یعلم » فرمایش فرمودند، گفتیم هزار و یک نکته ی ما بشود هزار و یک نکته ، یک نکته ای را آوردیم؛ کار بدی هم نکردیم. کجاها در این موضوع بحث فرمود.

« لأنّه کان یری أعیان هؤلاء المقرّبین فی الغیب»

غیب، در ذات خود.

« قبل ظهورهم بالوجود العینی، و تلک الرّؤیه ( که مقام ذات است ) لا تتغیّر أبداً و مع ذلک وصف نفسه بالشّوق»

که می خواهد هم، مظاهر را. می خواهد لقای خودش را در مظاهر ببیند.

« و هو یقتضی فقدان صوره المحبوب، فهذا الشوق له لا یکون بحسب مقام الجمع »

مقام جمع که حاصل است؛ باید در مقام « حتّی نعلم، یعلم » در مقام تفصیل، در مقام کثرت، مظاهر قرار بگیرد.

« بل بحسب مقام التفصیل کما مرّ فی قوله: حتّی نعلم » من أنّ العلم بالمعلومات حاصل له أزلاً و أبداً. فقوله: ﴿ حتّی نعلم ﴾ من مقام الإختیار و تجلّیات الإسم { الخبیر } و هو فی صور المظاهر لاغیر.»

خیلی خوش هم در اینجا معنا فرمود. مقام « حتّی نعلم، یعلم »، که اجمالاً پیاده شدن علم است در مظاهر. اختبار هست در مظاهر، هرچند در مقام ذات، عالم هست.

« فهو  ( حق سبحانه ) یشتاق لهذه الصّفه الخاصّه الّتی لا وجود لها إلّا عند الموت »

« فهو یشتاق »

موت عبد را مخواه. بعد دنبالش متن:

« فیَبُلُّ بها شوقهم إلیه، أی فالحقّ یشتاق فی صور مظاهره لحصول هذه الصّفه و هی الرّؤیه التی لا تحصل ( صفت خاصّه، رؤیت خاصّه ) التی لا تحصل إلّا عند الموت بارتفاع الحجاب ( حجاب ارادی یا طبیعی ) و شهود الحقّ فی تجلیاته و ذلک الّذی ( ألّذی افتاده است ) لا یحصُلُ إلّا بالموت ( موت ارادی ).»

بعد اینجا یک یادداشتی هم نسخه ی اینطوری داریم:

« و شهود الحقّ فی تجلیاته الّتی لا تحصل إلّا بالموت »

یک نسخه هم اینطور یادداشت داریم. نسخه ای هست. حالا وجهش معلوم است.

« فیبلّ بها و أی بتلک الصفه شوقهم إلیه »

بلّه هست؛ رطوبت است، آب است، « یبُلّ »، وصف ندارند.

« أی یسکُنُ بماء الوصول و ارتفاع الحجاب نار شوقهم إلیه »

حالا، « نار شوقهم »، « فیبلّ بها »، به این صفت خاصّه « یبلّ شوقهم إلیه » ، بعد فرمود « نار شوقهم إلیه »، آتش است و این آتش آب می خواهد و این آتش گدازنده ؛ و اینطور هست آقا، حضور و مراقبت ، در نفس چه اثر و خاصیتی می گذارد، انسان خیلی داغ می شود؛ مزاجش حارّ می شود؛ خیلی آتشین می شود؛ به طوری که نه به گزاف عرض کنم، برایم پیش آمده که دست به سینه ی شخص، از روی لباسش گذاشتم دیدم لباس، داغ؛ روی سینه اش؛ اثر حرارت و آتش سینه اش را، سوز سینه اش را براستی من، دستهایم حالا به حرف بیایند، احساس داغ، لباسش اینجور داغ، آتشین، اینطور. و این حرارت را، آتش را، « یبُلُّ »، آب وصال، امید وصال این را به مقداری اطفاء می کند. و این را خاموش می کند. آرامش می دهد، امیدواری می دهد، و این آتش عشق و شوق آرام می گیرد؛ به این صورت. چون خیلی آقا وادی خطرناک است دیگر؛ جنابعالی، بنده می دانیم که بالا رفتن مشکل است؛ حالا یک نردبامی هست؛ آدم این نردبام را با بار کوله باری هم داشته باشد این نردبام را بخواهد بالا برود؛ تا یک چهل پنجاه تا پله بالا برود، جان به لب می رسد اما سقوط و افتادنش، بعله دیگر پا بلغزد، افتادنش دیگر خیلی وقت ندارد و حیف است؛ نوعاً هم اینطور است در این مسیر الی الله. صعودش مشکل است، سقوطش خیلی آسان است. می بینی به یک حرف ناهنجار، به یک غذای نادرست، دوستی  داشتیم خدا رحمتش کند، بارها پیش من به زبان آورد گفت دو سه ماهی هست که می سوزم؛ گفتم چرا؟ گفت یک استکان چایی خانه ی بابایی نبایستی می خوردم و اینها، دیگر گفت مجلس فاتحه اش بود و رفتیم و به لحاظ آشنایی با یکی از کسانش، ما هم رفتیم توی رو در بایستی که می دانستم اینها افراد نادرست اند و به لحاظ آشنایی با یکی از کسانشان گفتیم برویم تسلیتی بگوییم. یک چایی آوردند ما روی رودر بایستی گیر کردیم، آن یک استکان چایی را خوردم، الآن دو سه ماه است که همینجور می سوزم، و این از من دست بر نمی دارد، بعد من برای ایشان شعر سنایی را خواندم، خوب فرمود عارف سنایی غزنوی، سالک قوی هم بود که فرمود:

در بر اهل دل به وقت طعام

گندمی کژدمی بود ز حرام

یک دانه گندم کار یک عقرب را می کند. حرام، حرام. یک دانه ی گندم، یک کژدم است، عقرب است، می گزد، آدم را می زند. این است که « و المُخلِصون »، « و المُخلَصون »، هر دو « علی خطرٍ عظیم». بله اینطور.

و هکذا مشکلاتی که برای سالک راه، خیلی باید مراقب باشد و خودش را بپاید. و حریم قلب را حفظ کند، که « ألقلب حرم الله فلاتُسکِن فی حرم الله غیر الله »، خیلی مواظبت می خواهد، مراقبت می خواهد، نفس است، بیشتر از بچه بهانه می گیرد، بچه را دم به دم تا عاقل بشود، دست به آن نزن می سوزی، آنجا نرو می افتی، آنرا چکار داری؟ می شکند. آنجا چرا می روی؟ همینجور دم به دم. دم به دم تا این سر عقل بیاید. بچه سر عقل بیاید چقدر. و نفس به مراتب از بچه بهانه گیر تر و کار مشکل تر است. اینطور است.

و این مراحل خطر دم به دم در پیش هست. این اضطراب قلب در پیش هست. احادیث متعدد از ائمه ی ما که مؤمن بین خوف و رجاست. آن چنان که اگر خوف و رجایش را وزن بفرمایید هیچکدام بر دیگری ترجیح ندارد، همواره بین خوف و خطر و امید وصال هست. باید اینطوری به سر ببرد. آن آقا بزرگوار که جناب حافظ فرمود: کشتی نشستگانیم، اینطور است. کشتی نشسته همواره در میان امید و میان خوف و رجا هست، شاید غرق شده، شاید هم به ساحل رسیده. که:

کشتی نشستگانیم ای باد شرطه ( آن باد موافق کشتی ) ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینم دیدار آشنا را

کار کمی نیست. همواره در کمین و خطر است و این آبی است که وعده ی لقا و شوق لقا و باید بمیری به من برسی، این آب آن آتش را فرو می نشاند. آن خطرها و گردنه ها را ، حرارت و التهاب جان را فرو می نشاند.

دل فگار مرا زلف چنبرین نگارم

کند حکایت از یکدگر دقیقه دقیقه

در اضطراب است.

هزار مرحله را پشت سر نهادم و دارم

هزار مرحله خوف و خطر، دقیقه دقیقه

امید وصل توأم ار نبود آب حیاتم

فغان ز آتش سوز جگر دقیقه دقیقه

« یبُلّ »، این آب این آتش را فرو می نشاند.

« فیبُلّ بها أی بتلک الصّفه شوقهم إلیه أی یسکن بماء الوصال و ارتفاع النّار شوقهم إلیه و کما قال تعالی فی حدیث التّردّد »

یاد اسفار بخیر. دیگر فرمایشی که آنجا آخوند داشت، از جناب استادشان میر نقل کردند، و آنجا در اسفار مباحثه شده، در مصباح الأنس هم وارد شد، در حدیث تردّد، ما مآخذی نقل از عامه از خاصه راجع به حدیث و کجاها بحثش را فرمودند، جمع آوری کردیم و یک مقدار ورق ورق زدم که جایش را پیدا کنم، آدرس بدهم، پیدا نکردم.

« و هو من هذا الباب أی من باب الشّوق إلی لقائهم »

که خداوند فرمود:

« ما تردَّدتُ » و تردید درباره ی خدا، دودلی درباره ی خدا چرا؟

« ما تردَّدتُ فی شیء أنا فاعله تردّدی »

یعنی « مثل تردّدی فی قبض عبدی المؤمن »

این عبد مؤمن

« یکره الموت و أنا أکرَهُ مسائَتَهُ »، من هم بدش را، آن ناراحتی او را، سوء او را، من هم دوست ندارم که او ناراحت باشد.

« أکرَهُ مسائتَهُ لأنّ المحبّ یکرَهُ ما یکرهه محبوبه و لابدّ له من لقائی »

خب، این « لابدّ له من لقائی » آبی است که روی آتشش می نشاند، چه آن موت ارادی، چه این موت طبیعی، این دارد شما را به لقای من می رساند. و محب، دوست ندارد لقای محبوبش را.

« فبَشَّرَهُ » حق سبحانه

« بَشَّرَهُ » عبد مؤمن را

« فبشّرَهُ باللّقاء و ما قال له: و لابدّ له من الموت »

فرمود: « لابدّ له من لقائی » نه از آن لفظی که مثل عبارت دیروز، که از تحقق ذکر موت هم ناراحت است، نمی خواهد. نفرمود: لابدّ من الموت، لفظ او را برنجاند، فرمود: لابدّ له من لقائی. لقاء هم که بی موت حاصل نمی شود. اما موت، ضمناً گفته شده.

« و ما قال له »

نفرمود

« و ما قال له: و لابدّ له من الموت، لئلّا یغمّه »

تا خداوند اندوهگین نکند عبد را

« بذکر الموت »

« و لمّا کان لا یلقی أی المؤمن الحقّ إلّا بعد الموت کما قال »

که باز شبیه او را پیشتر داشتیم که قال جواب لمّا هست، لذلک متعلق به قال هست، ظرف هست، مقدم شد. قال لذلک. منتها فرمود لذلک قال.

« لذلک قال تعالی: و لابدّ له من لقائی »

قال تعالای به لحاظ حدیث قدسی.

« لذلک قال تعالی: و لابدّ له من لقائی جواب لمّا»

یعنی قال، جواب لمّا.

« لذلک متعلّق ب قال »، مقدم شد ظرف.

« جواب لمّا قوله لذلک متعلّق ب قال »

« فاشتیاق الحقّ لوجود هذه النّسبه » است.

این صفت، صفت لقای خاص. مبتدا خبر جمله.

« أی فاشتیاق الحقّ أنما هو لحصول هذه الصفه » است، لقای خاصه.

« و هی الإشتیاق فی المظاهر المنقاده لأوامره و نواهیه »

این مظاهر منقاده لأوامره و نواهیه می خورد به موت ارادی، گرچه مؤمن می گوید: ألموت حقٌّ ، منقاد است تکویناً. ألموت حقٌّ؛ برای اینکه تا الآن که می بینی موت حق است و خوب حقی هم بود. نطفه بود مرده علقه شده، مرده مضغه شده، مرده، مرده، مرده، از طفلی به ترأرؤ رسیده آمده مراهق شده، بله همینطور دم به دم می میرد و حیات پیدا می کند. در حد نقص برای چه بایستد؟ باید از نقص بمیرد. از این مردن ها که به قول آن آقا کم نشد، زیاد شد.

پس چه باکم کی ز مردن کم شدم؟

همواره مردم تا به اینجا رسیدم و از مردن زیاد شدم. حالا از این مردن به سوی تکامل برزخی و لقاء الله و بیرون رفتن از رحم دنیا و اینها هست چرا از این ناراحت باشم؟

نظم. فرمایش عبارت جناب شارح:

یَحِنُّ الحبیبُ إلی رؤیتی

و إنّی إلیه أشدّ حنینا

و تهفو النّفوس

تهفو، مضطرب است، شوق دارد.

و یأبی القضاء

فأشکو الأنین و یشکو الأنینا

من، أشکو الأنین، آه و ناله را، و یشکو، البته جای یشکو نیست آقا باید تصحیح بشود. نفوس است آقا، تشکو النفوس، تشکو الأنینا.

« هذا عن لسان الحقّ »

« هذا » جزو شرح است. عبارت درست نوشته شد؛ نادرست هم فاصله گذاشته شد.

« هذا عن لسان الحق من مقام الشّوق أی تضطرب النفوس »

تضطربُ، بیان تهفو.

« أی تضطرب النفوس و تطلب رؤیتی و لکن یأبی القضاء الإلهی و التقدیر الرّحمانی عن تلک الرّؤیه إلی أن یحلّ الأجل »

خب این دیگر خیلی جان هشیار و بیدار و فهمیده و رسیده که ببیند در اینجا که هست در رحم است، و خو کرده با زهدان ، فراق از اینجا را ناگوار می پندارد. اما وقتی به مرحله ی عقل رسیده، پخته شد، کامل شد، جنین چرا در زهدان باشد؟ بیاید عالم ببیند. اینجا هم الآن در زهدان است. عوالم در پیش دارد. به این صورت. حالا می بینید که مثلاً سیّد اوصیا و امام محبین و سرمشق همه و آقای همه هست، ارواحنا له الفداء فرمود که: من الآن واقعه ای که برایم پیش آمده بعد از خوردن آن ضربت، فرمود مثل تشنه ای که به آب رسیده. به این صورت است. و می بینید کسانی که در مسیر آن جناب، آن بزرگوار را سرمشق شان قرار دادند و به ممشای او تمشّی می کنند می گویند:
ای خوش آنروز کزین منزل ویران بروم

راحت دل طلبم، یا جان طلبم، در پی جانان بروم

درست است که می خواهند، و لکن قضا و قدر من آجالشان را مقید فرمود. اینها در این نشئه حدی دارد بودنشان. اگر این تقدیر نباشد و قضا نباشد، البته جانشان در بدنشان قرار نمی گیرد. مطابق تقدیر و قضا، برنامه ی نظام هستی قرار دارد.

« فإنّ القضاء و القدر قدّر و عیّن لکلّ أجل وقتاً معیّناً لا یمکن تقدیمه و لا تأخیره»

گفتم شاید حدیث را درست نتوانیم بخوانیم، حدیث است که بارها دیده اید و خوانده اید و فرمایشش فرمودید، حدیث ۲۵ « مِن باب المؤمن و علاماته و صفاته از کتاب ایمان و کفر اصول کافی مُعرَب صفحه ۱۸۶ جلد دو. و این حدیث را جناب شیخ بهائی رضوان الله علیه در کتاب اربعین که چهل حدیث انتخاب فرمود، این حدیث، حدیث دوم کتاب اربعین است. که سلسله سند می آید به جناب امیرالمؤمنین صلوات الله علیه که قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم : « مَن عَرَفَ اللهَ وَ عَظَّمَهُ »؛ حالا آدم خجالت هم می کشد حدیث را بخواند، واقع خواننده از خودش خجالت می کشد. « مَن عرَفَ اللهَ وَ عَظَّمَهُ مَن أعفاهُ من الکلام »، خیلی مزاحم است کلام.

طبق ابتنا به فرمایش جناب آقای شیخ بهایی در نان و حلوا دارد که حرفت را مواظب باش که از یک گفتنک، یک گفتنک، خیلی هم گفتن بزرگ هم نه،

از یک گفتنک می شود زُنّار این تحت الحنک

می دانم، « باش خاموش و » نمی دانم چطور و اینها که: از یک گفتنک می شود زُنّار این تحت الحنک

« و عظَمَهُ مَن أعفاهُ من الکلام و بطنَهُ من الطّعام و عَنّا نفسه بصیام و القیام ( بعضی از نسخ هم دارد عَفَا، عَفّا یا تعفیه که یعنی سودن، از بین بردن، عنّا، تعنیه، یعنی رنج دادن. و عنّا نفسه بالصّیام و القیام.) وقتی که این فرمایش را حضّار از جناب رسول الله شنیدند قالوا: بآبائنا و أمّهاتنا، یا رسول الله. هؤلاء أولیاء الله. اینها اولیای خدا هستند که دهانشان را از کلام و بطنشان را از طعام باز می دارند و خودشان را به صیام و قیام رنج می دهند. بندگان خدا خیال کردند به همین اندازه انسان می شود از اولیاء الله. جناب رسول الله فرمود: اولیاء الله به همین اندازه « إنّ أولیاء الله سَکَتوا و کان سکوتُهُم فکراً و تکلّموا و کان کلامُهُم ذِکراً و نظَروُا و کان نظرُهُم عبره و نطَقوا و کان نُطقُهُم حکمَه و مشَوا و کان مشیهم بین النّاس برکه لولا الآجال الّتی ( آجال، این قضا و تقدیر الهی ) لولا الآجالُ الّتی قد کُتِبَت علیهم لم تستقِرَّ أرواحُهُم فی أجسادهم خوفاً من العذاب و شوقاً إلی الثّواب »

 « فإنّ القضاء و القدر قدّر و عیّن لکلّ أجلٍ وقتاً معیّناً لا یُمکِنُ تقدیمُهُ و لا تأخیرُه و إذا کان کذلک فأشکو ( منِ خدا ) من الأنین إلی وقت الأجل و یشکو المحبّ الأنینا »

اینجا درست است فاعل، « یشکو » مذکر آورده، محب، اما بالا متن، تشکو هست که فعل به نفوس بر می گردد.

« فلمّا أبان أنّه نفخ فیه من روحه »

حالا که از « روحه »، « نفخ فیه »، و از خودش است، صورتش است، آیتش است، فعلش است، لذا «یُحِبُّهُم » دوستش دارد.

« فلمّا أبان أنّه نفخ فیه من روحه فما اشتاق إلّا لنفسه »

برای اینکه « من روحه »، از روح او که در او دمیده شد، مشتاق اوست و مشتاق خودش است. « و ما اشتاق إلّا لنفسه ».

« أی فلمّا أظهرَ الحقُّ أنّه نفخ فی هذا المجلی الإنسانی من روحه، عُلِمَ أنّه ما اشتاق إلّا لنفسه و هویّته التعیّنه بالتّعیّنات الخلقیّه. ألا تراه خلَقَه علی صورته »

یعنی « علی صفته »، به حقیقتش، به صفتش، او را ذاتاً ، صفاتاً، افعالاً، او را بر صفت خود آفرید حق تعالی، لأنّه من روحه.

« أی ألا تری الإنسان کیف خلقه الله علی صورته و إنّما خلقه علیها ( بر صورت خودش، لکونه نفخ فیه) من روحه و لمّا کانت نشأته ( نشأت انسان ) من هذه الأرکان الأربعه ( از آب و خاک و هوا نار است ) ألمسمّاهِ فی جسده أخلاطاً »

این چهار عنصر بر اثر آمیختگی و فعل و انفعالشان در هم، صفوت و خلاصه ای از این چهار عنصر پدید آمد، بنام اخلاط اربعه، که شده بلغم و سودا و صفرا و دم، که به اینها مزاجش تحقق پیدا می کند و مطابق اعتدال مزاجش، روح به او تعلق می گیرد.

« و لمّا کانت نشأته من هذه الأرکان الأربعه المسمّاه فی جسده أخلاطاً حدث عن نفخه ( أی عن نفخ الحقّ فیه ) اشتعال بما فی جسده ( بِما ، بای سببیه به سبب ما فی جسده ) من الرّطوبه. »

« إنّما جعل الأرکان العنصریّه أخلاطاً ثمّ أعضاءً »

اینطور است. عناصر هست؛ عناصر اخلاط می شود؛ عناصر، به فعل و انفعال اخلاط می شوند، آن چهار خلط؛ بعد از آن، آنها می آیند اعضا و جوارح می شوند. به این صورت.

« و المراد بالإشتعال نار الحراره الغریزیّه »

این حرارت غریزیّه، اسفار، جواهر و اعراض، آنجا آخوند فرمود که این نار غریزیّه، حرارت غریزیّه که او از او تعبیر کرده بودند، افلاطون، شیخ الرّئیس، آقایان، پیشینیان، از این حرارت غریزیه تعبیر کرده بودند به نار الله. این نار الله است. حرارت در بدن انسان از کجا پیش می آید؟ این که آب است، این که خاک است، این که هوا هست، آتش از کجا آمده؟ خود جمع آنها هم چگونه است؟ این ترکیبی که آب و آتش با هم جمع شده. انسان، حیوان، آب و آتش با هم جمع شده دیگر.

آتش از کجا آمد؟ این آتش را فرمودند نار الله. و به چه نحوه در این مزاج؟ از کجا آمده آتش؟ نار غریزیه که می فرمایند در مقابل نار قریبه، بیگانه، بیرون نه. بیرون، این بدن، به آتش بیرونی قریب گرم بوده باشد این زنده نیست که. سنگ هم گرم می شود. چوب هم گرم می شود. این آتش از کجاست؟ این آتش از کجا به آن تعلق می گیرد که یکپارچه در همه ی بدن او هست؟ مثل هوا همه جا هست. مثل آب همه جا هست. مثل خاک همه جا هست. این را فرمودند: « نارُ الحراره الغریزیّه » مقابل « قریبه » . « ألحاصله من سریان الرّوح الحیوانی »، روح حیوانی چه بود آقا؟ روح بخاری دیگر. روح بخاری که صفوت اخلاط اربعه است. روح بخاری را فرمودید مزاج دارد. روح بخاری پخته است. پخته ی از این اخلاط اربعه. خود روح بخاری مزاج دارد. یک روح ور آمده است که حامل خون است. گرم است، رقیق است، لطیف است. به قدری لطیف است که فرمودند در عالم اجسام، جسمی لطیف تر از او نیست. که دیگر برزخ است بین عالم طبیعت و ماده و عالم مجردات. همچون یک جسم برزخی است. که دیگر از او بالا برویم می رسد به مجردات ماوراء الطبیعه. و شیخ در شفا این روح بخاری را تعبیر فرموده بود به : مطیّه ی اولای نفس. مطیّه یعنی شترسواری، مرکب، اولین مرکب نفس ناطقه این روح بخاری است. یعنی روح بخاری به آن تعلق می گیرد ثمّ به بدن. الآن هم کماکان، روح، اول، روح انسانی، اول به روح بخاری تعلق می گیرد بعد به تبع او، به طفیل او، به واسطه ی او به بدن تعلق می گیرد روح بخاری. که الطف اجسام است. صفوت اخلاط اربعه است.

« من سریان الروح الحیوانی » که مطیه ی اولای نفس است،

 « فی أجزاء البدن المشتعله بواسطه الرطوبه الغریزیه »،

باز غریزیّه مثل همان نار است، حرارت و رطوبت غریزیّه که در او هست، ترکیب شده، تألیف شده، و سبحان الله، و هی له کالدُّهنِ لِسراج، هی ، بعله این رطوبت غریزیه مثل روغن است برای چراغ که آن حرارت غریزیّه این را فندک می زند ، آتشش می زند، روشنش می کند، و این دُهن است که روشن است و به منزله ی « کالدُّهن للسّراج » است که بدن زنده هست. بدن را نگه می دارد. و اگر این دُهن نباشد، این رطوبت غریزیه نباشد که هریک از اینها نباشند.

چون یکی از این چهار شد غالب، تا چه رسد به نبودنش. یکی از اینها از اعتدالش دست بکشند،

چون یکی زین چهار شد غالب

جان شیرین برآید از قالب

تا چه رسد که نباشد اصلاً. لذا این رطوبت غریزیّه در بدن به منزله ی دُهن است. که او را روشن دارد. روح بخاری او را روشن دارد به بود این رطوبت غریزیّه. تعبیرات شیرین. چاره هم، لفظ ندارند. باز هم چه تعبیرات خوبی.

« فکان روح الإنسان »

روح الإنسان، این روحی که روح انسانی، روحی که حاصل است از نفخ حق.

« فکان روح الإنسان ناراً لأجل نشئته »

بله؟ نشئه ی طبیعیه ی عنصریه ی اینجایی اش.

« أی لمّا کانت نشئته الجسمانیّه عنصریّهً کان روحه ناراً ایضاً. أی ظهر روحه الحیوانیّه »

در حیوانات، در خود انسان هم که دون نفس ناطقه است.

 « أو نفسه النّاطقه بصوره النّاریّه الموجبه للإشتعال بالحراره الغریزیه و لهذا »

بله قرآن است، و یک وجه دیگرش. آن بغیه را پیشتر در فصّ موسوی آن نکته ی شیرین، نکته ی علیا که فرمودند برای سلّاک إلی الله پیش می آید، مطابق بُغیه شان، خواسته هایشان متمثّل می شود. یا می شنوند، حرف می شنوند. می بینند. اینطور. مطابق بغیه شان. تا اندیشه چه باشد. تا صورت چه باشد؟ آنجا آن فرمایش را فرمود. حق. اینجا به این مناسبت، قرآن.

 « و لهذا ما کلّم الله موسی إلّا فی صوره النّار و جعل حاجته فیها»،

هم آن درست است هم این درست است.

« أی و لأجل أنّ الرّوح ظهر فی البدن بالصّوره النّاریّه تجلّی الحقّ لموسی علیه السلام و کلّمه فی صوره النّار و جعل مراده فیها فلو کانت نشئته طبیعیهً لکان روحه نوراً »

این طبیعیّه را لطف بفرمایید آقا که فصّ عیسوی صفحه ۳۳۲ یادداشت بگیرید آقا که بعد نگاه می فرمایید و در چند جا هم این معنا صحبتش شده، حالا خود این فصّ هم باز صفحه ی ۴۷۹ هم در پیش داریم، بعد اینجا هم می فرماید که این طبیعت، این طبیعیّه که ایشان می فرماید یعنی طبیعیّه ی نوریّه، آنی که در فصّ عیسوی صفحه ۳۳۲ فرمودند و فرمودند که این عناصر صورت آن طبیعت است، آن طبیعت به اصطلاح ملکوتی این آقایان چند جا الآن حرفش می شود، حالا یکی همینجا، یکی صفحه ۳۳۲ به عرض رساندیم یکی صفحه ۴۷۹ در پیش داریم، باز هم در مواردی هست که طبیعت در اصطلاح این آقایان. الآن این طبیعیّه، طبیعیّه ی نوریه است، ماورای طبیعت مادّی است.

« أی لو کانت نشئته غیر عنصریّهٍ »

ملاحظه می فرمایید طبیعت را کرده غیر عنصریّه به همان بحث فصّ عیسوی.

« کنشئه الملائکه الّتی فوق السّماوات و هی النّشئهُ الطّبیعیّهُ النّوریّه »

نوریّه جزو عبارت است.

« ألنّوریّه لکان روحه ظاهراً بصوره النّوریّه »

نه به صورت ناریه ی با روح غریزی حرارت غریزی اینجا و مطیّه ی اولای اینجا و اقتضای اینجا.

______________________________________

تقریر، تنظیم و ویرایش: زهرا حبیبی مشکینی

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *