بسم الله الرحمن الرحیم
شرح فصوصالحکم
جلسه ۷۱
متن خطبه:
اللهم الّا ان یقال: انه جسم نورى فی غایه ما یمکن من اللّطافه، فیکون حدا فاصلا بین الجوهر المجرده اللطیفه و بین الجواهر الجسمانیه المادیه الکثیفه، و ان کان بعض هذه الاجسام ایضا الطف من البعض کالسماوات بالنسبه الى غیرها، فلیس بعالم عرضى، کما زعم بعضهم، لزعمه ان الصور المثالیه منفکه عن حقائقها، کما زعم فی الصور العقلیه.
و الحق ان الحقائق الجوهریه موجوده فی کل من العوالم الروحانیه و العقلیه و المثالیه «و الخیالیه خ- ل-»، و لها صور بحسب عوالمها،
فاذا حققت وجدت القوه الخیالیه التى للنفس الکلیه المحیطه بجمیع ما احاط به غیرها من القوى الخیالیات محل ذلک العالم و مظهره، و انّما یسمى بالعالم المثالى لکونه مشتملا على صور ما فی العالم الجسمانى، و لکونه اول مثال صورى لما فی الحضره العلمیه الإلهیه من صور الأعیان و الحقائق، و یسمّى ایضا بالخیال المنفصل لکونه غیر مادى تشبیها بالخیال المتصل
________________________________
«اللّهم الا ان یقال: انّه جسم نوری فی غایه مایُمْکِن مِنَ اللطافه»؛
به عرض رساندیم که این «اللهم» استدراک است از آنکه فرمود: «و کلّ ما هو برزخ بین الشیئین لابدّ و اَنْ یکون غیرهما».
استدراک از آن غیر است که امر ثالث است، بین طرفین است، مرحلهی ارواح مجرده و مادون، قهراً فاصل است اگر غیرشان نباشد فاصل نیست، آن وقت میشود تثلیث، که ارواح مجرده و اقسام ظلمانیهای مثلاً بضربٍ من التعبیر که عالم شهادت مطلقه و برزخ، برزخ حد فاصل بین دو مرحله، بله حالا بحث از جنبهی تطابق کونین، بلکه اکوان و عوالم، و اینکه «اِن من شیء الا عندنا خزائنه» با صیغهی جمع خزائن، که معلوم است که هر چیزی را، هر شیئی را خزانههاست و این خزانه داشتنِ اشیا برای این است که «یدبر الامر من السماء الی الارض ثم یعرج الیه» و حقیقتی که نفسیّت دارد، نفس الامری، واقعیت دارد، تا از مَکمن غیب ذات بیاید به نشئهی شهادت مطلقه، از آن حیث که طفره نیست و به ترتّب طولیِ وجود پیاده شده، ناچار هر مرحله عالی، متنِ مادون و مادون شرح و قَدَر و تفصیلِ آن است.
آنگاه همانطوری که از درسها و حرفهای پیشتر مسبوقیم که: یک شئ میبینید اینجا صورت طبیعی دارد، بالاتر از صورت مثالی، برزخی دارد، بالاترش صورت عقلی دارد به صورت حقیقت شئ و بالاترش صورت الهی دارد. فرمودید: اینها پس هر مرحلۀ بالا هست خزانۀ مادون، که:
«چو باشد صورتِ دانی مثالِ صورت عالی
همی دانی که هر چیزی برای اوست مخزنها»
پس خزانهها گوناگون است، مخازن بسیار است. منتها باید که حکم هر نشئه را حفظ کرد؛ یعنی در عالمِ شهادت مطلقه میبینید، حیِّز است، جهت است، عین است، تمکّن است و احوال دیگری که مربوطِ به نشئه شهادت مطلقه است. در عالم خیال مقیّدمان (عالم خیال متصل، عالم خیالِ خودمان) در عالم خیالمان میبینیم که این صُوَر به انشاء نفس متقرّر میشوند، اما از خیلی از احکام اینها بریاند، چنانکه احوال عالم خیال برای ما خیلی مشهود است که از احکام این نشئه میبینیم که منزه است؛ همۀ جهتش، زمانش هم فوق این زمان است. خواب میبینیم مثلاً، یا انشالله بالاتر از خواب در یک حالی که اِعراضی از این نشئه روی آورد: یا در حالت نوم یا در حالت یقظه، میبینید که مسافرتها رفتید و شبها و روزها گذراندید، ای چه بسا که ماهها گذشته و به حال آمدید، افاقه حاصل شد، این سویی شدید، و یا بیدار شدید، میبینید که نخیر! در همین شب است که در خواب بودید و حال اینکه شبها را در رویایتان یا بیداری یا خواب گذراندید.
پس در عالم خیال مقیّدمان، طی زمان است، طی مکان است، احوالِ زمانِ اینجا را ندارد. آنجا طیٌ الارض کردید، زمانها را درنوردیدید و عوالم را طی کردید، قطع مسافتها کردید و میبینید که آن نوردیدنِ آنجا ، آن طی کردن آنجا با نوردیدن اینجا خیلی تفاوت دارد. که اگر میخواست آن طی کردن،آن قطع مسافت، آن نوردیدن اینجا پیاده بشود، خیلی زمان اینجایی میخواست.
حالا همین معنا را بیاورید در طول عالم، در ورای خودتان، در سلسلهٔ طولی ببینید که موجودات در صقع بالا تقرّر دارند. تقرّر دارند به اقتضای وجود آنجا. در عالم مثال به اقتضای آنجا. در عالم ارواح، عقول مجرده و اینها، مهیّمین به اقتضای آنجا، اعیان ثابته و به اقتضای ذاتِ صمدی به اقتضای آن مرحله. به این صورت.
حالا، حرف مثال تا این اندازه که از بحث مشاء متاخّر فاصله بگیریم، تا این اندازه بحث مثال را بزنیم، که یک حقیقت واحدهی ذاتِ مظاهر است، و این حقیقت واحده را اسمش را گذاشتیم وجود، یعنی لفظی یافتیم که بهتر بتواند این حقیقتِ واحده را مثلاً برساند گفتیم: «وجود»؛ حالا لفظ دیگری پیدا کردید فبها.
حالا در این کتابها خواندید: «وجود» یافتند، «حق» یافتند.
حالا غیر از «حق»، غیر از «وجود»، الفاظ دیگری یافتید که بهتر ایفا میکند این متن اعیان را، این واقعیت را، فبها.
حالا این حقیقت واحده، این وجودِ واحد که هست دارای مظاهر، یک حقیقت واحده ذات مظاهر است دارای مظاهر. و هر مرتبهی محیط که اسم اعظم است نسبت به مادون (همهی اسماءالله اسم اعظماند، اما یک معنای اسم اعظم، که آن مرحلهی وجود، آن سعهی وجودی، آن قویتر، آن مستولی تر، آن محیطتر، نسبت به مادون) اسم اعظم است.
آنی که نسبت به مادون اسم اعظم است، کمال مادون را داراست مع الاضافه، و هکذا؛ به اقتضای عالم خودش.
این مقدارها را که حالا پذیرفتیم حقائق متباینهی وجود نیست به این طور که ظاهرش می فرمایند به این نحوه نیست! اگر مشاء از گفتارشان همین معنایی که متعارف است، ما تلقّی کردیم و خواندیم به این صورت باشد، نادرست است، از او که در آمدیم و گفتیم حقیقت واحده است، یا ذات مراتب، یا ذات مظاهر، بله؟! اینها را که دانستیم، حالا راجع به عالم مثال تا این اندازهها زحمتی نداریم.
جز این که میرسیم به مثلاً امروز؛ می خوانیم، روایات در این باره هست که: انسان- حالا انسان کامل، انسان سالک، انسان مراقب سرّش، انسان طاهر، بله! انسانی که قدر خودش را دانست و به راه افتاد و بیدار شد در این نظام هستی- میبیند این گاو و گوسفند نیست که همیشه پوزش به سوی پایین باشد و شکمبهای پر کند و خالی کند! بیدار شده است و فهمید، بعد برایش حالاتی پیش می آید، مشاهداتی، مکاشفاتی، اصوات، اذکار و اشباح، گوناگون و جورواجور، برایش پیش می آید، شیرین تر از این عالم محسوسی را که مادّی است، مشاهده می کنیم، به مراتب از این شیرین تر ! چون اینجا دار تزاحم است، برخورد اینجاها نوعا هزار یکی، برخوردی بوده باشد که للّه. اینجایی ها…
برخورد با آنجاییها چون برای عالم طبیعت و ماده است و توقع مادی و جهاتِ، – در جهاتی که دردسر آور است و اینها- نیست، آن برخوردها شیرینتر است، نوعاً میبینید، ان شاء الله میبینیم، میفرمایند که برخورد با اشباح و ارواح و قوا و ملائکه الله، میبینید همهاش لطف است، نور است، همهاش دستور است، همهاش احیاء کردن است، بیدار کردن است، و ربودن است، جذب نمودن است.
ربودنشان. چه ربودنی؟ به سوی خودشان می کشانند، به سوی کمال می برند، به خلاف اینجا. اینجا آدم با حالا حیوانات، درّندهها که درّندهاند !و آنها گزندهها که گزندهاند! و با همین نوع خودش هم که انسان میخواهد برخورد کند، باید سورهی «قل اعوذ بربّ الناس» بخواند!! که، مبادا:
«ای بسا ابلیس آدم روی است
پس به هر دستی نباید داد دست!»
مبادا مثلاً یک درّندهایی باشد در لباس انسانی، مبادا این سلامش، مبادا این احترامش، مبادا !!…و هزاران مبادا !!
می دانید. بله، غرض حالا حرفمان اینها نیست !
حرفمان این است که آنچه را که در آن حال میبیند، مییابد، اشباح میبیند، مییابد؛
الان در کتاب میخوانید که لذا میبینید که جناب رسول الله در لیله الاِسراء، ایشان این مُثِّلَ لی النبیّون در حدیث معراج، انبیاء برایش تمثّل یافتند. مُثِّلَ! حاضر شدند برای او، و آن همه قوا را
میبیند، ملائکه و اشباح و ارواح و اینها را میبیند، اینها مربوط به عالم مثال است. حرفی نیست که عالم مثال است، اما عالم مثال مقیّد در صقع نفس مُدرِک، بی حرف، بی دغدغه .
عالم مثال منفصل بیرون از انسان، بیرون از صقع مُدرِک، این قوا – حالا در برزخ نزولی بفرمایید – الان برزخ صعودی در درس گذشته به عرض رساندیم که خیلی زحمت نداریم، حالا در برزخ نزولی بفرمایید؛ که این حقایق را، این اَشباح و اَشکال اینجاییها را که در آن موطن میبیند، در صقع نفس خودش مشاهده میکند. مُدرِک آنچه را که میبیند،ادراک میبیند ، یعنی ادراک میکند. ادراک فعل نفس است و در حقیقت اگر فرمودید خودش را میبیند گزاف نیست! و حرفهایی در این باره دارم از اعاظم، مشایخ، مؤیدِ به روایت، به آیت بلکه! حالا اجازه بفرمایید یک مقدار پیشتر برویم تا به وقتش به عرض برسانیم.
خب این در همه مراحل، آنچه را که میبیند، خودش را میبیند حرفی نیست. و اینکه اَشباح، اشکال، در عالم مثال میبیند، آنچه را که صعودی است خب تا اندازهای. مثل اینکه ما الان اینجا همدیگر را میبینیم، در عین حال که همدیگر را میبینیم، میدانیم که اول خودمان را میبینیم. چون نفس از دریچه چشم، اَشباح را، اشکال را، اول در خود. بله، اینها معدّات او هستند، ادراک میکند. ادراک اول فعل نفس است و ما الان که همدیگر را میبینیم، اول خودمان را میبینیم و اَشباحِِ یکی نسبت به مُدرِک، هر یکی نسبت به مُدرِک، در صقع ذاتِ مُدرِک است. و آن شبح هست موافق و مطابق شیءِ فردِ خارج؛ که آنی که در خارج هست، پس مُدرَک بالعرض است، مُدرِک.
و آنی که مُدرَک بالذات مُدرِک است، آن است که در خودش دارد. ما هم اینجا همدیگر را میبینیم اینطوری است،
هرچه را میبینیم اینطوری است، اینجا.
حالا آنجا هم که وقتی میبیند، درست است که در خودش میبیند، اما نزولاً. به نحو همان تمثّل، کثرت؛
«آسمان ها است در ولایت جان
کارفرمای آسمان جهان»؛
یعنی همینطور آنجا هم هنوز به این نشئه نرسیدهایم؛ درست است که آنجا متن این نشئه است، حرفی نیست! به این صورت اندماج، و قضایی و اجمال وجودی و متن بودن، اصل بودن، حَصّه بودن، نسبت به اینجا متن هستند. و طفره نیست! به ترتیب پیاده شدند، اینها را قبول؛ اما به آن صورتی را که در صُقع ذات خودش مُدرِک مشاهده میکند، اینها صور مثالیِ مقیّد بودنش روشن. صور مثالی منفصل بودنشان به همان نحوه است که در خارج منفصلاند؟ در خارج محققاند که ادراک میکند؟!
یعنی ما اینجا این درخت را که می بینیم، این درخت طولش، عرضش، وضعش، اینها به این صورت است؛ این دریا اینطوری، کوه اینطوری، این آفتاب و ماه اینطوراند، این ستارگان، کهکشان اینطوراند، در عالم مثال اینها را همینطور میبیند ؛ حالا یک شخص مکاشف اینجا که میبیند، آنچه را که در صقع ذات خود ادراک کرده، کثرت میبیند، به عالم مثال مرتبط است، عالم مثال مقیدش معلوم؛
اینها را عکس برداری کرده در خودش دارد به وقتش انشا میکند تمثّل می دهد روشن؛
اینطور که الان در کتاب میخوانیم، عالم مثال متن این نشئه هست نزولاً ، حرفی نداریم! آیا همین مشاهدات اینجای ما، با این نحوه کثرت، برتر از این: ماده داشتن و امکان استعدادی داشتن، در عالم مثال هم به همین نحوه تحقق دارد که آفتاب و ماهی که در اینجا هستند آنجا هم به همین نحوه صورت دارند؟ یا آنجا یک نحوه کینونتی دارند، صورت علمی دارند، واقعیتی دارند؛ آن واقعیت چون با اینجا بخواهد در عالم شهادت مطلق خودش را نشان میدهد میشود این، و این نفس مُشاهد در مثال منفصل که ارتباط پیدا میکند با صور علمیهشان در «کتاب مبین»، در «کتاب مفصل»، آنجا که مشاهده میفرماید: بصورتِ کثرات مشهودِ اینجایی میبیند. مثلاً، به این نحوه بوده باشد، به این صورت است. نه اینکه با همین کثرت کذایی آنجا بخواهد تحققّ داشته باشد! کثرت هست، اما به وحدت علمی، به صور علمی، در نفس کل، در خیال منفصل.
بله حالا اینها را بصورت اجمال آقا الان اشاره کردهایم بعرض رساندهایم که بعدها فکرش را بفرمایید، ما آن رسالهای که به عرض رساندیم درباره «عالم مثال» است، این مباحث، این حرفها به تفصیل عنوان شده، اما خب ریشهٔ آن حرفها همین حرفهایی است که اینجا دارید میخوانید، ریشه این حرفها از« اسفار» است که دارید میخوانید و خواندهاید. و همینطور!
بله حرف سنگین است و راجع به «حقیقت ملائکه» و «نزول ملائکه» هم تأمل بفرمایید، ببینید اینها اسرار است و اینها به صورتِ اینطوری که آقا نیستش مثل این که پرندهای مثلاً از بالا پرواز کرده، اینطوری که در بعضی از خیالها شاید باشد. یک پرندهای پرواز کرده بله آمده مثلاً پایین نشسته، به این صورت! حالا آنی که در بارهی ملائکه گفتیم «اولی اَجنحه» بله آنها هم بگوییم مثل اینکه این هم مثل پرندهها که اینطور بال دارند و اینجوری، عکسشان را هم بکشیم، جبرئیل را، دو تا بال هم برایش بگذاریم! این کارها را هم کردهاند که «اولی اجنحه» هستند بال دارند!! پرواز کرده آمده ! بله مثلاً کبوتر نامهرسان داشتند آن پیشترها، بله؟ کبوتر مثل نامهرسان پَر زده آمده و نشسته اینجا و نامه را رسانده!! به به این صورت! اینطوریهاست یا اینها سرّ است، و اینها رمز است .
خب حالا تأمل در این امور بفرمایید. ما راجع به این مباحث بطور گاهی تفصیل، گاهی اجمال تا اندازهای به تفصیل در این «نصوص الحکم»، «شرح فصوص فارابی»، تا اندازهای به تفصیل بحث کردهایم.
همین مبحثی را که اینجا هست، راجع به حقیقت ملائکه، نزول ملائکه، دیدار ملائکه، مثالهای ملائکه، اینها همه را هم به «روایات که بطون آیات» هستند که:
«انّما یعرف القرآن من خوطب به» مدد گرفتهایم، حرف زدهایم و گاهی به اشارات در بعضی از نکات «هزار و یک نکته»، یا جاهایی دیگر و همان اصالهی مثال، بلکه مُثُل هم، حالا تأملش را بفرمایید، اینها سّر است، اینها علاوه بر گفت و شنید ظاهری، یک مقداری تلطیف سِرّ میخواهد و تزکیهٔ ذهن میخواهد، تجهیز فکر میخواهد، تطهیر ذات میخواهد، و اهتمام به اقبال دیار مرسلات میخواهد، به سیر و سلوک میخواهد، ذکر میخواهد، فکر میخواهد، خلوت میخواهد، و استادی که بتواند تلنگر بزند، خدا نصیب ما و شما بفرماید.
یک «ولی کاملی» که دست آدم را بگیرد، آدم تلنگر بزند، یک «مفتاح»، یک «کلیدی» به آدم بدهد که میبینی یک اصلی است که از او هزاران فروع استنباط میشود. این جور چیزها.
بله اینها باید جمع بشود تا آدم من حیث المجموع بتواند به این اسرار منطق وحی آگاهی بیابد، به تعبیر آن شیخ عارفِ عربی «اعتلای به فهم خطاب محمّدی» پیدا کند (صلی الله علیه و آله سلم).
و در این فصل یکی از فرمایشات خیلی شریفی که آقایان اهل عرفان دارند پیاده میکنند دربارهی قرآن مجید میفرمایند: «کشف تّام محمّدی» صلی الله علیه وآله و سلم. به «کشف تامّ محمدی» رسیدند و اینها چه میخواهند از این حرفها ؟ خب، «اقراء وارق ء»! بله؟ خیلی خوب.
شاید حالا همینجور پلهپله پیش رفتیم، بله یک مقداری همراه شدید، اگر مبانی مثلاً، پیشترها آقایانی که بخصوص «اسفار» دیدند، خیلی این کتاب برایشان مطلوب است، آنهایی که «اشارات» خواندند، «منظومه» دیدند، مقدمات کار، شاید «تجرید» خواندهاند، والّا آقایان ابتدایی اگر کسی بخواهد بفرماید هم دردسر برای خودش میشود، هم برای ما، و هم برای دیگرانی که مستعدّ اند حرف بشنوند، آدم باید حرفش را یک مقداری امساک کند، و یک خورده پیشتر برویم، و اینهایی که دیروز و امروز اشاره کردیم، و این کم حرف نبود! اینها «امهات و اصولی» بود که حساب شده، آن چه را که به عرض رساندیم، حساب شده، شنیده، خوانده، فکر کرده، نوشته، و محضر دیده و استاد دیده، اینها را حساب کرده به عرض رساندیم. و خداى نخواسته حمل بر نخوت و این جور حرفها نشود! این ها همه حساب شده پیاده شده است؛ تأمل در پیرامون این فرمایشات بفرمایید. خب؛
«اللهم الّا أن یقال»؛
که به عرض رساندم استدراک از غیر باشد.
«لابدّ أن یکون بینهما»؛
به این لحاظ بگوییم که نه، غیر نه.
«اللّهم إلّا أن یقال: إنّه جسمٌ نورىٌّ فى غایه ما یمکن من اللطافه»؛
که به این لحاظ تقریباً عنوان غیریت برداشته بشود. اما همین طور که مىبینید باز خودشان بر مىگردند. در هر حال درست است که جسمِ نورى است، و آن جسم هم متحقّق هست، تقرّر و تحقّقش. با این حال مىبینید اطلاق جسم ،چند جاى اسفار هم داشت و آن جا هشدار دادهایم، تذکر دادهایم، عرض نمودهایم که ببینید جسم را اطلاق کرده است بر شىء متحقق متقرّرِ در خارج؛ خواه جسم به اصطلاح فلسفى باشد، این طورى که ما انس گرفتیم، خواه نباشد. بله، موجود متحقق در خارج، معناى لغوىاش. چون ما الان خیلى از چیزها لفظ انس گرفتهایم بدان و یا در یک اصطلاحى خو کردهایم و به آن اصطلاح تا معنای پیش آمده ذهن تبادر پیدا مىکند و گرفتارىها پیش مىآید.
کیف کان، حالا این جا اطلاق جسم می کند بر این موجود برزخى نورى، بله چه موجود برزخیِ نوریِ در مثال مقید، مثال متصل، خیال متصل یعنى در نفس ناطقه انسانى متقرر باشد یا در خیال منفصل، در خیال مطلق، در طول نظام هستى، در نفس کل، متحقق باشد به وفق اقتضاى عالم نفس کل. به این صورت ! و به این نحوه بخواهیم بگوییم غیریت ندارد. ولى به آن نحوهاى که مراتب محفوظ هست؛ «یدبّر الامر من السماء إلی الارض» بگوییم، غیریت دارد.
خیلى خب، این استثناء تمام شد،
«اللّهم الّا أن یقال»
تمام شد.
فیکون …
برگشتیم به حرف اول.
فیکون
نتیجه آن که گفتیم
و کلّ ما هو برزخٌ بین الشیئین لابدّ و أن یکون غیر هما فیکون …
تفریع بر آن حرف بالا، نه تفریع بر
اللهم أن یقال.
فیکون
یعنى برزخ؛
«حدّاً فاصلاً بین الجواهر المجردهِ اللطیفه و بین الجواهر الجسمانیه المادیه الکثیفه»؛
که همان عنوان برزخ بودنش بوده باشد.
و إن کان بعضُ هذهِ الأجسام ؛
خود همین اجسام مادىِ «هذهِ»؛ اسم اشارهی قریب.
و إن کان بعض هذهِ الأجسام؛
یعنى اجسام مادیه، ایضاً ألطف من البعض، خود همین اجسام مادیه، چنان چه اجسام نورى أیضاً ألطف من البعض، اجسام نورى مثالى، همان طوری که اجسام نورى مثالى، بعضىشان الطف اند از بعض، اجسام مادى هم بعضىشان الطف اند از بعض. جسم فلکى و اجرام علوى بعضى الطفاند از اجسام عالم شهاده مثلاً هوا لطیفتر است از ارض .اینطور
کالسموات، بالنسبه إلى غیرها
خیلی خوب.
فلیس ،
دارد روى سخن با طائفه ی مشاء است که مشاء همان طور که در درس گذشته به عرض رساندیم، آن جا که حرف حاجى را عنوان کردیم در منظومه:
والنوع إذا تحصّلَ فى العقل جا أَو عالم الأَرباب ممّا خرجا…
که خارج از عالم ماده اینها، انواع، تحقق داشته باشند، دارند. انواع به صورت مُثُل الهیه تحقق دارند در مراحل أسماء که مربىاند و به لحاظ مظاهر اسماء تقرّر دارند در نفس کل که عنوان خیال منفصل مىکنیم .
ما گفتیم عرضى نیستند، جوهرىاند، متقرّراند در خارج. اما کسانى که قائل هستند به حقائق متباینه که نمىتوانند حرف مثال را بزنند، آن چنان که به عرض رساندیم و تکرار نکنیم و وقت شریفتان را نگیریم، آنها دیگر قائل به مُثل الهیه و مُثُل معلّقهى خیالیّهٔ منفصله نیستند.
قائل هستند به صور مثالیه در خیال انسانی، که مقیّد بوده باشند و اینها را عرضی هم میدانند، برای اینکه کیف نفسانی و عارض بر نفس ناطقه حتی تعبیر به حال و محل، و در شفا چند جا به عرض رساندیم، در کتاب نفس شفاء الهیات حکمت متعالیه و بحث صحف عرفانیه، این حرف دیگر راه ندارد که ما بگوییم قابل و مقبول! بلکه باید بگوییم فعل و فاعل. چون نفس منشی این صور است، و این ها قائم اند به نفس هستند، قائم فعل به فاعل، نه قیام مقبول به قابل، قیام حال به محل. خب حالا اینها میفرمایند آقایان مشاء میفرمایند: عرضی هست که در خارج بر آن ها تحقق قائل نیستند و اشکالاتی که به ذهنشان پیش میآید، میآید خیلی از اشکالات!
و انّما الکلام
که چطور این ها به ذهن ایشان نیامده، یعنی شما که میفرمایید: واجب متن همه هست و همه به علم عنایی پیاده شده اند، از عین آمدند به علم، و سنخیت به علت و معلول هست، چطور آن ها به این حرف ها منتقل نشدند؟!
خب حالا دانستید که ما می گوییم جوهرٌ، بله؟ بر عالم روحانی است، عنوان کردیم. اول عبارت را گفتیم
اعلم انّ العالم المثالی هو العالم روحانی من جوهر نورانی،
این ها دیگر این طور نمیفرمایند مشاء. میگویند عرضی است.
فلیس
عالم مثالی یعنی بعالم عرضی، که در خارج صقع نفس تحقق نداشته باشد
کما زعم بعضهم مشاء،
لزعمه ان الصور المثالیه منفکه عن حقائقها کما زعم فی الصور العقلیه
که چنانچه او صور عقلیه را قائم به ذات نمیداند ( صور عقلیه در وعای ذهن را) که صور عقلیه در وعای ذهن را چگونه اینها قائم به نفس میداند؟ و میگوید که اینها به تعبیراتشان به صورت قابل و مقبول است، همین معنا را دربارهی مثال هم، یعنی صور مثالیه هم آورده است.
«والحق»؛
در رد اینها، گرچه دانسته شد
والحق، اَنّ الحقایق الجوهریه موجوده فی کل من العوالم الروحانیه، این کل من العوالم الروحانیه و العقلیه والخیالیه و لها صور بحسب عوالمها
همان طوری که امروز به عرض رساندیم این فرمایش، این یک سطر که:
انّ الحقایق الجوهریه موجوده فی کل من العوالم الروحانیه و العقلیه و الخیالیه و لها صور بحسب عوالمها،
این عبارت که این قدر خواندیم خلاصهی تنبیه قبلی است. تنبیه قبلی چه بود؟ تنبیه آخرین فصل؟
«لا بّد ان تعرف نسبت العقل الاول الی العالم الکبیر»
همین تنبیه پیش، تنبیه قبل را که تا آمدیم سرِ فصل سادس، این تنبیه را خلاصه گیری کرد، شما بخواهید این تنبیه را خلاصه کنید این است که فرمودند
انّ الحقایق الجوهریه موجوده فی کل من العوالم الروحانیه و العقلیه والخیالیه و لها صور بحسب عوالمها
حالا با این خلاصه باز برگردید تنبیه را یک نگاهی بفرمایید.
فاذا حققت؛
خیلی خوب حالا که دانستیم که حقیقت واحده در هر عالم واقعیتی دارد، الانه خیلی به عالم مثال نزدیک شدیم، تا این جا در رفتهایم، مشکلی برای ما نیست، انّما الاشکال، صحبت، حرفی که تا این جا عرض کردیم درست شده، یک مطلب هم مانده، عرض کردم: آیا مکاشف، مشاهد، نائم، سالک، کمّلین، اینها که کثرات را مشاهده میفرمایند، درست است که ادراک هست، و فعل نفس است، و در صقع ذات نفس است، این کثرات را که مشاهده میکند، ورای ادراک، موطنِ ذات، که آن ها در عالم مثالی که الان حرفی ندارید، به اقتضای صورت عالم تحقق دارند، صورت عالمِ نفس کل تحقق دارند، آیا به همین کثرتی که مشاهده میکند تحقق دارند؟ یا نه آن صور وجودی اجمالی آن جا، در صقع نفس ناطقه تکثر مییابد؟ این را التفات بفرمایید، سرسری نگیرید! مثل اینکه نزول ملائکه را که میفرمایید، نزول ملائکه که برای مثلاً انسان کامل نازل میشوند، تجافی که نیست، تجافی! یعنی یک حقیقتی از جای خود در بیاید، نیست!
شبیه آن بحثِ در بارهی موضوع -محمول، که محمول را بر موضوع حمل میکنیم، موضوع تنزل یافت یا محمول ترفع یافت؟ بله؟! اینی که محمول را بر موضوع حمل میشود، چه میفرمایید؟ تنزّل موضوع است یا ترفّع محمول است؟ اینجا در بارهی پیاده شدن حقایق ملکوت برای انسان در صقع نفس انسان، ترفّع نفس ناطقه است؟ آنها که تجافی پیدا نمیکنند!! آنها که از مرحلهی خودشان، شیء از مرحلهی خود پایین نمیآید! و گفتیم اسماء الله توقیفیاند، یکی از معانیِ شریفِ اسماءالله، توقیفی بودن، این مسئله این است که هر مرتبه از وجود در موطنِ خودش توقیف است، میخ کوب شده است، تکانبخور نیست در حد ذاتِ خود، تجافی محال است. ولو اینکه صورت او، ظل او، در مراحل مادون؛ و اصل او و متن او و زُلال او در مراحل مافوق تقرر دارد. حرفی نیست!
حالا این شخصی که میآید این حقائق را مشاهده میکند، ادراک میکند، به همین نحوه کثرتی که میبیند هست؟ ولو اینکه آمنّا به عالم مثال؟ یا کثرت یافتن مربوط به صقع نفس است؟ مثل نزول ملائکه که نبی مثلاً ادراک میکند، مییابد؟ با اینکه میدانیم قوای عالم در متن ذاتِ خودشان متقرّرند و توقیف شدهاند.
و نفس نبی هست که، نفس انسان کاملِ ولی است که ترفّع یافت. و آن حقائق را مطابق نشئات بعدِ آن میبینی که در موطن ادراک خودش، او را به صور گوناگون مشاهده می فرماید. اینها منافات ندارد. که اینجوری باید عالم مثال را قائل به کثرت اجمالیِ وجودیِ جمعیِ قضائی بشویم و تفصیلش از جنبهی ادراکیِ شخص یابنده و گیرنده است. و از کشمکش عالم مثال در بیائیم، مطلب برای ما حل بشود، و اشکالاتی که پیش میآید بتوانیم آن را سر و صورت بدهیم، تأمل بفرمایید!!
گویا این دو کلمه حرف، کم حرف نباشد! و خلاصه بنده در عالم مثال در آن فصوصالحکم، جاهای دیگر، نصوص الحکم عرض کردیم….هرچه بنده عرائضی که روایاتی، حرفهایی، چیزهایی که آوردیم و گفتیم و تعقیب کردیم منتهی شده به این دو مسئله، به این دو مطلب که امروز به محضر شریفتان عرض کردم.
«فاذا حققت وجدت القوه الخیالیه التى للنفس الکلیه»؛
که عالم مثال منفصل است.
« المحیطه بجمیع ما احاط به»؛
به آن «ما»، به ضمیر «ما»،
«بجمیع ما احاط به غیرها من القوى الخیالیات»
اینها همه هستند،
«مجلی ذلک العالم و مظهره».
خیلی خوب!
چرا او را نامیدیم عالم مثالی؟
«و انّما یسمى بالعالم المثالى لکونه مشتملا على صور ما فی العالم الجسمانى»
در این تسمیه مُثُل الهیه هم همینطورند که اصلاً آنها را گفتند «مثال»، و «مثال» مثل اینکه مصدر دوم باب مفاعله باشد، مثل مضاربه و ضراب، مماثله و مثال. طرفینی است که هم اینجاییها از آنجا حکایت میکنند و آنجاییها هم از اینجا. منتها حکایت این طرف عنوان، حکایت است؛ آن طرف دیگر، زلال است و اصل. اما مثال هماند، جدایی و بینونت بینشان نیست! این معنا در مُثُل الهیه هم پیاده میشود که «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی!» هم در مثال مقید، هم در مُثُل معلّقهی عالم مثالی و هم در مُثُل الهیه و هم در مثال مقیّد. بله، مثال مقیّد در وعاء نفس انسانیِ مدرِک.
و مثال مقیّد که همین مثالِ عالم مثالی- معلقه – همین بحث که الآن اینجا داریم، و مُثُل الهیه که میرسیم به مراحل عالیهای که ارباب انواع هستند، یعنی اسماءالله. یعنی اسماءالله. مُثُل الهیه، اسماءالله؛ که در تحت تدبیر ملکوت عالم و به ید «مَنْ هوَ بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ» در کارند، نه آنطور که، نه او را کسی نگفته! او را اذهان سافله به این صورت درآورده! نه اینکه به صورت جدایی، این مَلَک، آن مَلَک، این ربّ، آن ربّ! اینها یک ادارهای؛ بعد این اداره رئیسی دارد نامش خدا و به این آقا گفته شما این یک سلسله کارها را شما برسید، و آن سلسله کارها را آن آقا! و این از آن خبر ندارد، آن از این! آن آقا هم رئیس است و فرمان داده و گفته که بله اینها را که رسیدید پروندهشان را جفت و جور کنید و دیگر برای من زیاد زحمت نباشد، ببینیم چه خبر است! بدانم چه کار میکنند آفریده های من!! و کشمکش عالم چگونه است؟! اینطوریها که نیست، که تو کتابها آوردهاند! بِیَدِه مَلَکُوتُ کُلِّ شَیء؛ «کُلِّ شَئ». و هیچ چیزی در نظام هستی اصلاً امکان ندارد که ممکن، مؤثر باشد!
و همان عقول و جبروت، مهیمین، با قید تعینات ممکناتاند و موثر در نظام هستی، هستی است، وجود است. اما موثر هست و وجود هست، و لکن گزاف نیست! باید نور بدهد، باید بپروراند، آفتاب میخواهد، ماه میخواهد، آب میخواهد، خاک می خواهد.
نه اینها آب هم یکی، آفتاب هم یکی، ماه هم یکی، مَلَک و فلک هم یکی، خدا هم یکی!!
واحد عددی، اینطوری نه!
«هوَ فِی ألسَّماءِ اِلهٌ وَ فِی الأَرضِ اِلهٌ»، «بِیَدِه مَلَکُوتُ کُلِّ شَی» و هکذا کریمه هاى دیگر؛ «هُوَ الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ البَاطِن» و الخ.
«و أنما یسمی بالعالم المثالی لکونه مشتملاً علی صور ما فی العالم الجسمانی و لکونه اول مثال صوری لما فی الحضره الإلهیه من صور الأعیان و الحقائق،»
خیلی خوب! حالا صور علمیه.
صور علمیه خودتان را که باید در نظر بگیرید مثلاً ، صور علمیهی موطن ذات خودتان را؛ این صور علمیهی موطن ذات که میخواهد پیاده بشود، میبینید که در صقع نفس ناطقه، موطن خیال که مظهر اسم مصوّر است خیال و صورتگری میکند، صورت میدهد. کارخانه صورتگری است، حالا اینجا که دارد صورت میدهد، صورتگری میکند، آن صور علمیه صورت یافت و اعیان ثابته که صور علمیه هستند، در این موطن صورت مییابد، در موطن خیال منفصل. که آدم و عالَم را و آن فرمایش متین و شریف که فرمودند انسان ذاتاً و صفاتاً و افعالاً به وزان نظام هستی و هستی آفریده شده است و تحقق دارد، اینها را دنبال کنیم. بله حالا اجازه نمیفرمایید که بس باشد؟
«انما یسمی بالعالم المثالی»…
امروز حالا یک هفت هشت ده خطی خواندیم، اما خیلی بله عرایض و خلاصه و عصاره و زحمات بسیاری را که تلخیص کردیم حضور شریفتان تقدیم داشتیم مطالعه بفرمایید، دقت بفرمایید و خداوند متعال وهّاب است مفیض است، شرح صدر عنایت میکند ان شاءالله.